افشره و آبی که از میوه می گیرند، آب انگور یا توت که آن را می جوشانند تا غلیظ شود شیرۀ پرورده: در علم زیست شناسی شیره ای که در برگ های گیاه پرورش می یابد و به قسمت های مختلف گیاه می رود شیرۀ تریاک: ماده ای که از جوشاندن سوختۀ تریاک درست می کنند شیرۀ خام: در علم زیست شناسی شیره ای که از ریشۀ گیاه به ساقه و برگ ها می رود شیرۀ معده: در علم زیست شناسی مایعی که از غده های معده ترشح می شود و هضم غذا را آسان می کند
افشره و آبی که از میوه می گیرند، آب انگور یا توت که آن را می جوشانند تا غلیظ شود شیرۀ پرورده: در علم زیست شناسی شیره ای که در برگ های گیاه پرورش می یابد و به قسمت های مختلف گیاه می رود شیرۀ تریاک: ماده ای که از جوشاندن سوختۀ تریاک درست می کنند شیرۀ خام: در علم زیست شناسی شیره ای که از ریشۀ گیاه به ساقه و برگ ها می رود شیرۀ معده: در علم زیست شناسی مایعی که از غده های معده ترشح می شود و هضم غذا را آسان می کند
دام پزشکی، شغل و عمل دامپزشک، بیطره، محلی که در آن دربارۀ امراض جانوران مطالعه و تحقیق می کنند مثلاً دانشکدۀ دامپزشکی، رشته ای دانشگاهی که روش معالجۀ جانوران بیمار را تعلیم داده و دام پزشک تربیت می کند
دام پزشکی، شغل و عمل دامپزشک، بیطره، محلی که در آن دربارۀ امراض جانوران مطالعه و تحقیق می کنند مثلاً دانشکدۀ دامپزشکی، رشته ای دانشگاهی که روش معالجۀ جانوران بیمار را تعلیم داده و دام پزشک تربیت می کند
عصیر. آنچه به فشردن از میوه یا نباتی برآید. عصاره. (یادداشت مؤلف). افشرده که به عربی عصاره گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). عصیر میوه جات. (ناظم الاطباء). آب فشردۀ میوه. آب میوه. - شیرۀ روان، به اصطلاح اطبا، شیرۀ رقیق. (آنندراج) : نیست در چاشنی شیرۀ جان هیچ شکی اینقدر هست که بسیار روان ساخته اند. صائب (از آنندراج). - شیرۀ ریوند، عصارۀ ریوند چینی. (ناظم الاطباء). ، آب انگور. آب که به فشردن از انگور برآید و از آن دوشاب و شراب حاصل شود: تکژ نیست گویی در انگور او همه شیره دیدیم یکسر رزش. ابوالعباس. شیر است غذای کودک خرد شیره ست غذای مردم پیر. محمد بن عبدالله الجنیدی. گهی چون مار سرخسته بپیچید گهی چون خم ّ پرشیره بجوشید. (ویس و رامین). هوا بینی کنون تیره بماند چشم از آن خیره به هر خم اندرون شیره چو درّ صامت اندر کان. لامعی. چه بایدت رغبت به شیره کنی که چون شیر گشته ست بر سرت قیر. ناصرخسرو. آب انگور بگرفتند و خم پر کردند... چون شیره در خم بجوش آمد باغبان بیامد و شاه را گفت این شیره همچون دیگ بی آتش می جوشد و تیر می اندازد. (نوروزنامه). قدما گرچه سحرها دارند کس ندارد چنین که من دارم کنم از شوره خاک شیرۀ پاک این کرامات بین که من دارم. خاقانی. اقبال تو گر بخواهد ای شاه جهان هم در انگور بعد ازین شیره کنند. ؟ (از سندبادنامه). گر دهدت سرکه چو شیره مجوش خیر تو خواهد تو چه دانی خموش. نظامی. پرتو ساقی است کاندر شیره رفت شیره برجوشید و رقصان گشت و زفت اندرین معنی بپرس آن خیره را که چنین کی دیده بودی شیره را. مولوی. تا ز سکسک وارهد خوش پی شود شیره را زندان کنی تا می شود. مولوی. - شیرۀ انگور، شیرۀ شراب. شراب تازه. (ناظم الاطباء). شراب انگوری. (آنندراج) : تا تو بر سلسبیل بگزیدی گنده و تیره شیرۀ انگور. ناصرخسرو. کی شود مایۀ نشاط و سرور هم در انگور شیرۀ انگور. ناصرخسرو. تا در لب شیرین تو ابدال نگه کرد بر کف همه جز شیرۀ انگورندارد. امیرمعزی (از آنندراج). جای آنست که از هند دل شیفته ام در پی شیرۀ انگور به شیراز رود. علی خراسانی (از آنندراج). رجوع به ترکیب شیرۀ شراب شود. ، شراب نو و تازه ساخته شده که بوزه و بنگ داخل آن کنند و خورند. (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج). نوعی از شراب است، و آن چنان باشد که بوزه و بنگاب را در یکدیگر داخل کنند و خورند. (برهان). - شیرۀ شراب، شیرۀ انگور. شراب تازه. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب شیرۀ انگور شود. ، مادۀ مایع که به پختن از کشمش حاصل کنند. آب انگور یا کشمش جوشانیده و بقوام آمده و ثلثان شده. چیزی به قوام عسل یا کمتر به رنگ سپید یا زرد یا سیاه از جوشانیدن آب انگور حاصل کنند در غایت شیرینی و اقسام دارد، شیرۀ ملایری که به قوام پنیر و سفید به رنگ برف باشد و شیرۀ معمولی که زرد مایل به سرخی و بیشتر بقوام عسل است و شیرۀ شهد که کمی از آب غلیظتر و سرخ مایل به سیاهی است. عصارۀ کشمش که آنرا با جوشانیدن به حدی مخصوص بقوام آرند و تنها با نان یا با زدن به طعامها خورند. دبس. عقید عنب. دوشاب. (یادداشت مؤلف). دبس. (نصاب الصبیان). طلاء. (زمخشری) : هرچه در آفاق بینی مثل آن در خوان ماست چربه روز و شیره شب خورشید کاک و نان قمر. بسحاق اطعمه. - امثال: حالا که ماست نشد شیره بده. (امثال وحکم دهخدا). شیره خریدم روغن درآمد (مربا درآید). (امثال و حکم دهخدا). - شیرۀ خرما، عصیر خرما. (ناظم الاطباء). دبس. دوشاب خرما. (یادداشت مؤلف) : دریغ از جامۀ پاک برنج و شیرۀ خرما اگر دامن نیالودی به گرد زیرۀ کرمان. بسحاق اطعمه. - شیرۀ سفید، مقابل شیرۀ شهد. (یادداشت مؤلف). - شیره به سر (سر) کسی مالیدن، فریفتن با چیزی اندک. با وعده دروغین او را فریفتن. او را گول کردن. کنایه از گول زدن. (یادداشت مؤلف). - شیرۀ ملایر، شیرۀ سفید و زفت. (یادداشت مؤلف). شیره که در شهر ملایر از آب انگور پزند و در آن آرد منجمد کنند تا سفید و زفت شود. - شیره و شربت چیزی را کشیدن (درآوردن) ، تمام قوت و طعم و خاصیت او را بیرون کردن. (یادداشت مؤلف). ، رب. (یادداشت مؤلف). گویند: ضرع الرب، خوب ناپخت شیره را. (منتهی الارب) ، مایعی تیره (یعنی غلیظ) که از درختان چون توت و جز آن روان شود. مایع غلیظی که از بعض درختان زهد. (یادداشت مؤلف) ، مادۀ کم وبیش لزج و مغذی که دربرگهای نباتات از تبدیل شیرۀ خام بر اثر جذب کلروفیلی حاصل شود و به جهت تغذیۀ اندامهای گیاهی بکار رود. شیرۀ قابل هضم گیاهی. (فرهنگ فارسی معین). - شیرۀ پرورده، شیره ای که در برگها پالایش یابد و به قسمتهای گیاه رود. (از لغات فرهنگستان). - شیرۀ جو، اسم فارسی کشک الشعیر است. (تحفۀ حکیم مؤمن). - شیرۀ خام، شیره ای که در گیاه از ریشه به ساقه می ریزد. (لغات فرهنگستان). محلول مواد مختلف معدنی که توسط ریشه گیاهان از زمین جذب و در لوله های چوبی بالا می رود. (فرهنگ فارسی معین). ، آنچه به کوفتن و به آب آمیختن و صافی کردن آن از مایع یا از گیاهی یا دانه ای برآید. عصاره ای که از بزور کوفته و امثال آن کشند با مالیدن آن در آب و از کرباس درکردن. گویا عرب آنرا حلیب گوید. (یادداشت مؤلف). - شیرۀ شکر، آب ماده ای که پس از تبلور قند و نبات در قالب باقی می ماند و از آن آب نبات می سازند. (ناظم الاطباء). - شیرۀ شهد، شیرۀ کم قوام. (یادداشت مؤلف). - شیرۀ قند، شیرۀ شکر: شیرۀ قند کجایی تو که با ارده و نان همه شب ذکر تو می رفت و مکرر می شد. بسحاق اطعمه. - شیرۀ نبات، اسم فارسی عسل الطبرزد است. (تحفۀ حکیم مؤمن). ، سوختۀ تریاک. عصاره ای که از سوختن تریاک حاصل آید. (یادداشت مؤلف). ماده ای است که از سوختۀ تریاک سازند. (فرهنگ فارسی معین) ، روغن کنجد. (ناظم الاطباء). روغن شیرپخت را گویند که روغن کنجد باشد، و معرب آن شیرج است و به عربی دهن الحل گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). شیرج. روغن کنجد. دهن الجلجلان. دهن السمسم. (یادداشت مؤلف). ، شیر. لبن. - شیره به شیره زاییدن، هر سال زادن زن. - شیره به شیره کردن، هنوز طفلی را از شیر باز نگرفته کودک دیگر زاییدن. (فرهنگ فارسی معین). - همشیره، خواهر و برادر که با هم از شیر مادر استفاده کنند. (یادداشت مؤلف). - ، خواهر. خواهر یا برادر رضاعی: همشیرۀ جادوان بابل همسایۀ لعبتان کشمیر. سعدی. رجوع به مادۀ همشیره شود. ، جوهر. خلاصه. (یادداشت مؤلف) ، خوانچۀ پایه دار. (ناظم الاطباء) (از برهان). به زبان ترکی ختایی خوان چهارگوشه را گویند که به خوانچه مشهور است. (انجمن آرا) (از آنندراج) : برآراست بزمی چو روشن بهشت که دندان شیران بر آن شیره هشت. نظامی
عصیر. آنچه به فشردن از میوه یا نباتی برآید. عصاره. (یادداشت مؤلف). افشرده که به عربی عصاره گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). عصیر میوه جات. (ناظم الاطباء). آب فشردۀ میوه. آب میوه. - شیرۀ روان، به اصطلاح اطبا، شیرۀ رقیق. (آنندراج) : نیست در چاشنی شیرۀ جان هیچ شکی اینقدر هست که بسیار روان ساخته اند. صائب (از آنندراج). - شیرۀ ریوند، عصارۀ ریوند چینی. (ناظم الاطباء). ، آب انگور. آب که به فشردن از انگور برآید و از آن دوشاب و شراب حاصل شود: تکژ نیست گویی در انگور او همه شیره دیدیم یکسر رزش. ابوالعباس. شیر است غذای کودک خرد شیره ست غذای مردم پیر. محمد بن عبدالله الجنیدی. گهی چون مار سرخسته بپیچید گهی چون خُم ّ پرشیره بجوشید. (ویس و رامین). هوا بینی کنون تیره بمانَد چشم از آن خیره به هر خم اندرون شیره چو دُرّ صامت اندر کان. لامعی. چه بایَدْت رغبت به شیره کنی که چون شیر گشته ست بر سَرْت قیر. ناصرخسرو. آب انگور بگرفتند و خم پر کردند... چون شیره در خم بجوش آمد باغبان بیامد و شاه را گفت این شیره همچون دیگ بی آتش می جوشد و تیر می اندازد. (نوروزنامه). قدما گرچه سحرها دارند کس ندارد چنین که من دارم کنم از شوره خاک شیرۀ پاک این کرامات بین که من دارم. خاقانی. اقبال تو گر بخواهد ای شاه جهان هم در انگور بعد ازین شیره کنند. ؟ (از سندبادنامه). گر دهدت سرکه چو شیره مجوش خیر تو خواهد تو چه دانی خموش. نظامی. پرتو ساقی است کاندر شیره رفت شیره برجوشید و رقصان گشت و زفت اندرین معنی بپرس آن خیره را که چنین کی دیده بودی شیره را. مولوی. تا ز سکسک وارهد خوش پی شود شیره را زندان کنی تا می شود. مولوی. - شیرۀ انگور، شیرۀ شراب. شراب تازه. (ناظم الاطباء). شراب انگوری. (آنندراج) : تا تو بر سلسبیل بگزیدی گنده و تیره شیرۀ انگور. ناصرخسرو. کی شود مایۀ نشاط و سرور هم در انگور شیرۀ انگور. ناصرخسرو. تا در لب شیرین تو ابدال نگه کرد بر کف همه جز شیرۀ انگورندارد. امیرمعزی (از آنندراج). جای آنست که از هند دل شیفته ام در پی شیرۀ انگور به شیراز رود. علی خراسانی (از آنندراج). رجوع به ترکیب شیرۀ شراب شود. ، شراب نو و تازه ساخته شده که بوزه و بنگ داخل آن کنند و خورند. (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج). نوعی از شراب است، و آن چنان باشد که بوزه و بنگاب را در یکدیگر داخل کنند و خورند. (برهان). - شیرۀ شراب، شیرۀ انگور. شراب تازه. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب شیرۀ انگور شود. ، مادۀ مایع که به پختن از کشمش حاصل کنند. آب انگور یا کشمش جوشانیده و بقوام آمده و ثلثان شده. چیزی به قوام عسل یا کمتر به رنگ سپید یا زرد یا سیاه از جوشانیدن آب انگور حاصل کنند در غایت شیرینی و اقسام دارد، شیرۀ ملایری که به قوام پنیر و سفید به رنگ برف باشد و شیرۀ معمولی که زرد مایل به سرخی و بیشتر بقوام عسل است و شیرۀ شهد که کمی از آب غلیظتر و سرخ مایل به سیاهی است. عصارۀ کشمش که آنرا با جوشانیدن به حدی مخصوص بقوام آرند و تنها با نان یا با زدن به طعامها خورند. دبس. عقید عنب. دوشاب. (یادداشت مؤلف). دبس. (نصاب الصبیان). طلاء. (زمخشری) : هرچه در آفاق بینی مثل آن در خوان ماست چربه روز و شیره شب خورشید کاک و نان قمر. بسحاق اطعمه. - امثال: حالا که ماست نشد شیره بده. (امثال وحکم دهخدا). شیره خریدم روغن درآمد (مربا درآید). (امثال و حکم دهخدا). - شیرۀ خرما، عصیر خرما. (ناظم الاطباء). دبس. دوشاب خرما. (یادداشت مؤلف) : دریغ از جامۀ پاک برنج و شیرۀ خرما اگر دامن نیالودی به گرد زیرۀ کرمان. بسحاق اطعمه. - شیرۀ سفید، مقابل شیرۀ شهد. (یادداشت مؤلف). - شیره به سر (سر) کسی مالیدن، فریفتن با چیزی اندک. با وعده دروغین او را فریفتن. او را گول کردن. کنایه از گول زدن. (یادداشت مؤلف). - شیرۀ ملایر، شیرۀ سفید و زفت. (یادداشت مؤلف). شیره که در شهر ملایر از آب انگور پزند و در آن آرد منجمد کنند تا سفید و زفت شود. - شیره و شربت چیزی را کشیدن (درآوردن) ، تمام قوت و طعم و خاصیت او را بیرون کردن. (یادداشت مؤلف). ، رب. (یادداشت مؤلف). گویند: ضرع الرب، خوب ناپخت شیره را. (منتهی الارب) ، مایعی تیره (یعنی غلیظ) که از درختان چون توت و جز آن روان شود. مایع غلیظی که از بعض درختان زهَد. (یادداشت مؤلف) ، مادۀ کم وبیش لزج و مغذی که دربرگهای نباتات از تبدیل شیرۀ خام بر اثر جذب کلروفیلی حاصل شود و به جهت تغذیۀ اندامهای گیاهی بکار رود. شیرۀ قابل هضم گیاهی. (فرهنگ فارسی معین). - شیرۀ پرورده، شیره ای که در برگها پالایش یابد و به قسمتهای گیاه رود. (از لغات فرهنگستان). - شیرۀ جو، اسم فارسی کشک الشعیر است. (تحفۀ حکیم مؤمن). - شیرۀ خام، شیره ای که در گیاه از ریشه به ساقه می ریزد. (لغات فرهنگستان). محلول مواد مختلف معدنی که توسط ریشه گیاهان از زمین جذب و در لوله های چوبی بالا می رود. (فرهنگ فارسی معین). ، آنچه به کوفتن و به آب آمیختن و صافی کردن آن از مایع یا از گیاهی یا دانه ای برآید. عصاره ای که از بُزور کوفته و امثال آن کشند با مالیدن آن در آب و از کرباس درکردن. گویا عرب آنرا حلیب گوید. (یادداشت مؤلف). - شیرۀ شکر، آب ماده ای که پس از تبلور قند و نبات در قالب باقی می ماند و از آن آب نبات می سازند. (ناظم الاطباء). - شیرۀ شهد، شیرۀ کم قوام. (یادداشت مؤلف). - شیرۀ قند، شیرۀ شکر: شیرۀ قند کجایی تو که با ارده و نان همه شب ذکر تو می رفت و مکرر می شد. بسحاق اطعمه. - شیرۀ نبات، اسم فارسی عسل الطبرزد است. (تحفۀ حکیم مؤمن). ، سوختۀ تریاک. عصاره ای که از سوختن تریاک حاصل آید. (یادداشت مؤلف). ماده ای است که از سوختۀ تریاک سازند. (فرهنگ فارسی معین) ، روغن کنجد. (ناظم الاطباء). روغن شیرپخت را گویند که روغن کنجد باشد، و معرب آن شیرج است و به عربی دُهْن الحل گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). شیرج. روغن کنجد. دهن الجلجلان. دهن السمسم. (یادداشت مؤلف). ، شیر. لبن. - شیره به شیره زاییدن، هر سال زادن زن. - شیره به شیره کردن، هنوز طفلی را از شیر باز نگرفته کودک دیگر زاییدن. (فرهنگ فارسی معین). - همشیره، خواهر و برادر که با هم از شیر مادر استفاده کنند. (یادداشت مؤلف). - ، خواهر. خواهر یا برادر رضاعی: همشیرۀ جادوان بابل همسایۀ لعبتان کشمیر. سعدی. رجوع به مادۀ همشیره شود. ، جوهر. خلاصه. (یادداشت مؤلف) ، خوانچۀ پایه دار. (ناظم الاطباء) (از برهان). به زبان ترکی ختایی خوان چهارگوشه را گویند که به خوانچه مشهور است. (انجمن آرا) (از آنندراج) : برآراست بزمی چو روشن بهشت که دندان شیران بر آن شیره هشت. نظامی
دوایی است که آنرا بیونانی سرخیوس و لبذیون خوانند، و معرب آن شیطرج است و به عربی مسواک الراعی خوانند. (برهان). شیترک. شاهتره. شیطرج. رجوع به شاهتره و شیطرج شود
دوایی است که آنرا بیونانی سرخیوس و لبذیون خوانند، و معرب آن شیطرج است و به عربی مسواک الراعی خوانند. (برهان). شیترک. شاهتره. شیطرج. رجوع به شاهتره و شیطرج شود
دارویی است هندی و بسیار تیز و تند. (ناظم الاطباء). گیاهی است از تیره برغست ها که علفی و نسبتاً زیباست. ارتفاعش بین 30 سانتی متر الی 1/2 متر می باشد. این گیاه دارای ساقه های منشعب و شاخه های زاویه دار است که به حالت خودرو در برخی نقاط اروپا و ایران و آسیای صغیر و شمال افریقا می روید. برگهای قاعده آن بیضوی و بزرگ ولی سایر برگها نوک تیز و باریک و کوچکند. بر روی شاخه های متعدد آن گلهای گلی یا بنفش رنگ ظاهر می شوند. حشیشهالاسنان. (فرهنگ فارسی معین). به هندی چتر را گویند. برگ آن به برگ سپندان ماننده است و درازی قصبۀ او تا یک گز باشد و آن دو نوع است: پارسی و هندوی. (از تذکرۀ صیدنۀ ابوریحان بیرونی). رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن و اختیارات بدیعی و ذخیرۀ خوارزمشاهی شود
دارویی است هندی و بسیار تیز و تند. (ناظم الاطباء). گیاهی است از تیره برغست ها که علفی و نسبتاً زیباست. ارتفاعش بین 30 سانتی متر الی 1/2 متر می باشد. این گیاه دارای ساقه های منشعب و شاخه های زاویه دار است که به حالت خودرو در برخی نقاط اروپا و ایران و آسیای صغیر و شمال افریقا می روید. برگهای قاعده آن بیضوی و بزرگ ولی سایر برگها نوک تیز و باریک و کوچکند. بر روی شاخه های متعدد آن گلهای گلی یا بنفش رنگ ظاهر می شوند. حشیشهالاسنان. (فرهنگ فارسی معین). به هندی چتر را گویند. برگ آن به برگ سپندان ماننده است و درازی قصبۀ او تا یک گز باشد و آن دو نوع است: پارسی و هندوی. (از تذکرۀ صیدنۀ ابوریحان بیرونی). رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن و اختیارات بدیعی و ذخیرۀ خوارزمشاهی شود
سیطرخ. نام پهلوان تورانی. باید شیدرخ (با ضم ’ر’) باشد بمعنی خورشیدرو ولی ولف بافتح ’ط’ و ’ر’ خوانده است. (لغات شاهنامه ص 193). نام یک پهلوان تورانی. (فرهنگ لغات ولف) : ابا شیطرخ نامور گیو بود دو گرد گرانمایۀ نیو بود. فردوسی
سیطرخ. نام پهلوان تورانی. باید شیدرخ (با ضم ’ر’) باشد بمعنی خورشیدرو ولی ولف بافتح ’ط’ و ’ر’ خوانده است. (لغات شاهنامه ص 193). نام یک پهلوان تورانی. (فرهنگ لغات ولف) : ابا شیطرخ نامور گیو بود دو گرد گرانمایۀ نیو بود. فردوسی
تیمار کردن ستور و میخ زدن به نعل آن: بیطر الدابه فهو بطیر و بیطار و مبیطر. و چه بسا که بیطر هم گویند. (از اقرب الموارد). بیطاری کردن. (منتهی الارب) (المصادر زوزنی). عمل بیطار. (از اقرب الموارد). بجشکی کردن. (دهار). - علم بیطره، دانشی است که درباره اسبان از جهت صحت و مرض بحث کند همانگونه که علم پزشکی درباره انسان. (از کشف الظنون)
تیمار کردن ستور و میخ زدن به نعل آن: بیطر الدابه فهو بطیر و بیطار و مبیطر. و چه بسا که بَیْطَر هم گویند. (از اقرب الموارد). بیطاری کردن. (منتهی الارب) (المصادر زوزنی). عمل بیطار. (از اقرب الموارد). بجشکی کردن. (دهار). - علم بیطره، دانشی است که درباره اسبان از جهت صحت و مرض بحث کند همانگونه که علم پزشکی درباره انسان. (از کشف الظنون)
پارسی تازی گشته (در فرهنگ آنندراج این واژه را معرب چیترک هندی دانسته که هندیان خود آن را از شاهتره پارسی بر گرفته اند) شاهتره خامشه فاغوش از گیاهان گیاهی است از تیره بزغست ها که علفی و نسبتا زیباست. ارتفاعش بین 30 سانتیمتر الی 2، 1 مترمی باشد، این گیاه دارای ساقه های منشعب و شاخه های زاویه دار است که به حالت خودرو و در برخی نقاط اروپا و ایران و آسیای صغیر و شمال افریقا میروید. برگهای قاعده آن بیضوی و بزرگ ولی سایر برگها نوک تیز و باریک و کوچکند. بروی شاخه های متعد آن گلهای گلی یا بنفش رنگ ظاهر میشود حشیشه الانسان
پارسی تازی گشته (در فرهنگ آنندراج این واژه را معرب چیترک هندی دانسته که هندیان خود آن را از شاهتره پارسی بر گرفته اند) شاهتره خامشه فاغوش از گیاهان گیاهی است از تیره بزغست ها که علفی و نسبتا زیباست. ارتفاعش بین 30 سانتیمتر الی 2، 1 مترمی باشد، این گیاه دارای ساقه های منشعب و شاخه های زاویه دار است که به حالت خودرو و در برخی نقاط اروپا و ایران و آسیای صغیر و شمال افریقا میروید. برگهای قاعده آن بیضوی و بزرگ ولی سایر برگها نوک تیز و باریک و کوچکند. بروی شاخه های متعد آن گلهای گلی یا بنفش رنگ ظاهر میشود حشیشه الانسان