ناحیه ای است در آذربایجان بین مراغه و زنجان، (از معجم البلدان)، نام شهری در مغرب ایران که نام قدیم آن گزن بوده و زردشت بدانجا زاده است، (یادداشت مؤلف)، ناحیه ای است به آذربایجان، (منتهی الارب)
ناحیه ای است در آذربایجان بین مراغه و زنجان، (از معجم البلدان)، نام شهری در مغرب ایران که نام قدیم آن گزن بوده و زردشت بدانجا زاده است، (یادداشت مؤلف)، ناحیه ای است به آذربایجان، (منتهی الارب)
چوبی هندی که از آن طبق می سازند، (ناظم الاطباء)، چوب سیاه، (یادداشت مؤلف)، چوبی است سیاه که از وی کاسه ها سازند، یا آن آبنوس است یا ساهم یا چوب جوز، (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، آبنوس، (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف)، آبنوس را گویند، و آن چوبی باشد سیاه که از آن چیزها سازند، (برهان)، آبنوس، و گفته اند چوبی است که از آن کمان سازند، و از این سبب بر کمان نیز اطلاق کنند، (انجمن آرا) (آنندراج) : شیز و شبه ندیدم مشک و سیاه و قیر مانند روزگار من و زلفکان تو، منصور منطقی، یکی دخمه کردند از شیز و عاج بیاویختند از بر گاه تاج، فردوسی، ز دیبا و خز چارصد تخت نیز همه تخته ها کرده از چوب شیز، فردوسی، فروبرده از شیز و صندل عمود یک اندر دگر بافته چوب عود، فردوسی، یکی گنبد از آبنوس و زجاج به پیکر ز پیلسته و شیز و ساج، فردوسی، به بیگانگان هم نشاید بنیز نجوید کسی عاج در چوب شیز، فردوسی، همی برفزودی بر آن چند چیز ز زرّ و ز سیم و ز عاج و ز شیز، فردوسی، چو پوشید شب عاج گیتی به شیز پراکند بر سبز مینا پشیز، اسدی، ز مشک سلسله داری نهاده بر خورشید ز شیز دایره داری کشیده بر دیبا، معزی، ، کمان و قوس، (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، کمان تیراندازی، (از برهان)، کمان، (صحاح الفرس) (از آنندراج) (از انجمن آرا) : چو با تیغ نزدیک شد ریو نیز به زه برکشید آن خمانیده شیز، ؟ (از انجمن آرا)، ، درخت گردکان، (ناظم الاطباء)، درخت گردو، (فرهنگ فارسی معین)، چوب گردو (شاید از جوز و گوز)، (یادداشت مؤلف)
چوبی هندی که از آن طبق می سازند، (ناظم الاطباء)، چوب سیاه، (یادداشت مؤلف)، چوبی است سیاه که از وی کاسه ها سازند، یا آن آبنوس است یا ساهم یا چوب جوز، (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، آبنوس، (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف)، آبنوس را گویند، و آن چوبی باشد سیاه که از آن چیزها سازند، (برهان)، آبنوس، و گفته اند چوبی است که از آن کمان سازند، و از این سبب بر کمان نیز اطلاق کنند، (انجمن آرا) (آنندراج) : شیز و شبه ندیدم مشک و سیاه و قیر مانند روزگار من و زلفکان تو، منصور منطقی، یکی دخمه کردند از شیز و عاج بیاویختند از بر گاه تاج، فردوسی، ز دیبا و خز چارصد تخت نیز همه تخته ها کرده از چوب شیز، فردوسی، فروبرده از شیز و صندل عمود یک اندر دگر بافته چوب عود، فردوسی، یکی گنبد از آبنوس و زجاج به پیکر ز پیلسته و شیز و ساج، فردوسی، به بیگانگان هم نشاید بنیز نجوید کسی عاج در چوب شیز، فردوسی، همی برفزودی بر آن چند چیز ز زرّ و ز سیم و ز عاج و ز شیز، فردوسی، چو پوشید شب عاج گیتی به شیز پراکند بر سبز مینا پشیز، اسدی، ز مشک سلسله داری نهاده بر خورشید ز شیز دایره داری کشیده بر دیبا، معزی، ، کمان و قوس، (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، کمان تیراندازی، (از برهان)، کمان، (صحاح الفرس) (از آنندراج) (از انجمن آرا) : چو با تیغ نزدیک شد ریو نیز به زه برکشید آن خمانیده شیز، ؟ (از انجمن آرا)، ، درخت گردکان، (ناظم الاطباء)، درخت گردو، (فرهنگ فارسی معین)، چوب گردو (شاید از جوز و گوز)، (یادداشت مؤلف)
دهی است از بخش آوج شهرستان قزوین. سکنۀ آن 537 تن. آب از رود خانه خررود و چشمه و رود محلی. صنایع دستی آنجا قالی وجاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
دهی است از بخش آوج شهرستان قزوین. سکنۀ آن 537 تن. آب از رود خانه خررود و چشمه و رود محلی. صنایع دستی آنجا قالی وجاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
شهری است نزدیک حماه. (منتهی الارب). نام محلی به حلب. (یادداشت مؤلف). قلعه ای است در شام و مشتمل بر یک ناحیه می باشد در نزدیکی معره، و از آنجا تا حماه یک روز راه است. شهر اربد از وسطش می گذرد. روی آن پلی است در وسط شهر اولش از جبل لبنان آغاز می شود و به کورۀ حمص عبور می نماید، و این قلعه از آثار قدیمه است. (از انساب سمعانی)
شهری است نزدیک حماه. (منتهی الارب). نام محلی به حلب. (یادداشت مؤلف). قلعه ای است در شام و مشتمل بر یک ناحیه می باشد در نزدیکی معره، و از آنجا تا حماه یک روز راه است. شهر اربد از وسطش می گذرد. روی آن پلی است در وسط شهر اولش از جبل لبنان آغاز می شود و به کورۀ حمص عبور می نماید، و این قلعه از آثار قدیمه است. (از انساب سمعانی)
فضلۀ موش کور (خفاش) است. مجوسی گوید: فضلۀ موش کور است و آن سنگ مثانه بریزاند و دیگران گفته اند که شیزرق را اگر چون سرمه بچشم کشند بیاض (لک سفید) را زایل کند. (یادداشت مؤلف). فضلۀ موش کور، و برخی گفته اند بول آن است. (از مفردات ابن بیطار ص 75)
فضلۀ موش کور (خفاش) است. مجوسی گوید: فضلۀ موش کور است و آن سنگ مثانه بریزاند و دیگران گفته اند که شیزرق را اگر چون سرمه بچشم کشند بیاض (لک سفید) را زایل کند. (یادداشت مؤلف). فضلۀ موش کور، و برخی گفته اند بول آن است. (از مفردات ابن بیطار ص 75)
محمد بن ابراهیم شیزری مکنی به ابوعبدالله. از راویان است و از ابوعبدالله حسن دمشقی روایت کرد و ابوبکر احمد نسوی از او روایت دارد. (از لباب الانساب). روات در علم حدیث به عنوان افراد با دانش و تجربه در جمع آوری احادیث شناخته می شوند. آنان با سفر به مناطق مختلف برای شنیدن احادیث، دقت در تحلیل اسناد و ملاقات با راویان مختلف، تلاش می کردند که احادیث صحیح و معتبر را از دیگر روایت ها تفکیک کنند. بدون تلاش های این روات، بسیاری از آموزه های اسلامی به درستی به مسلمانان نمی رسید.
محمد بن ابراهیم شیزری مکنی به ابوعبدالله. از راویان است و از ابوعبدالله حسن دمشقی روایت کرد و ابوبکر احمد نسوی از او روایت دارد. (از لباب الانساب). روات در علم حدیث به عنوان افراد با دانش و تجربه در جمع آوری احادیث شناخته می شوند. آنان با سفر به مناطق مختلف برای شنیدن احادیث، دقت در تحلیل اسناد و ملاقات با راویان مختلف، تلاش می کردند که احادیث صحیح و معتبر را از دیگر روایت ها تفکیک کنند. بدون تلاش های این روات، بسیاری از آموزه های اسلامی به درستی به مسلمانان نمی رسید.
پشیز. پشیزه. پولی باشد که از مس زنند و خرج کنند وبعضی گویند درم برنجین بود و چیزی که بجای درم ستانند. (اوبهی). چیزی بود که بجای درم رود، گویند برنجین بود. (صحاح الفرس). رجوع به پشیز شود: چو فضل میرابوالفضل بر همه ملکان چو فضل گوهر یاقوت بر نبهره بشیز رودکی (از صحاح الفرس). بشیزی به از شهریاری چنین که نه کیش دارد نه آیین و دین. فردوسی (از صحاح الفرس). همی تا بود جان توان یافت چیز چو جان شد نیرزد جهان یک بشیز. اسدی (گرشاسب نامه). راضیم گر مرا بهر دینار بدهد روزگار نیم بشیز. مسعودسعد. روز وشب است سیم سیاه و زر سپید بیرون از این دو عمر ترا یک بشیز نیست. خاقانی. از حیاتش رمقی مانده برگ درختان خوردن گرفت... سر در بیابان نهاد... تاتشنه و بی طاقت بچاهی برسید قومی برو گرد آمده هر شربتی به بشیزی همی آشامیدند. (گلستان). چنان روزگارش بکنجی نشاند که بر یک بشیزش تصرف نماند. سعدی (بوستان). مزن جان من آب زر بر بشیز که صراف دانا نگیرد بچیز. سعدی (بوستان). بچشم اندرش قدر چیزی نبود ولیکن بدستش بشیزی نبود. سعدی. وگر یک بشیز آورد سر مپیچ گران است اگر راست پرسی بهیچ. سعدی (بوستان).
پشیز. پشیزه. پولی باشد که از مس زنند و خرج کنند وبعضی گویند درم برنجین بود و چیزی که بجای درم ستانند. (اوبهی). چیزی بود که بجای درم رود، گویند برنجین بود. (صحاح الفرس). رجوع به پشیز شود: چو فضل میرابوالفضل بر همه ملکان چو فضل گوهر یاقوت بر نبهره بشیز رودکی (از صحاح الفرس). بشیزی به از شهریاری چنین که نه کیش دارد نه آیین و دین. فردوسی (از صحاح الفرس). همی تا بود جان توان یافت چیز چو جان شد نیرزد جهان یک بشیز. اسدی (گرشاسب نامه). راضیم گر مرا بهر دینار بدهد روزگار نیم بشیز. مسعودسعد. روز وشب است سیم سیاه و زر سپید بیرون از این دو عمر ترا یک بشیز نیست. خاقانی. از حیاتش رمقی مانده برگ درختان خوردن گرفت... سر در بیابان نهاد... تاتشنه و بی طاقت بچاهی برسید قومی برو گرد آمده هر شربتی به بشیزی همی آشامیدند. (گلستان). چنان روزگارش بکنجی نشاند که بر یک بشیزش تصرف نماند. سعدی (بوستان). مزن جان من آب زر بر بشیز که صراف دانا نگیرد بچیز. سعدی (بوستان). بچشم اندرش قدر چیزی نبود ولیکن بدستش بشیزی نبود. سعدی. وگر یک بشیز آورد سر مپیچ گران است اگر راست پرسی بهیچ. سعدی (بوستان).
سیرسیرک از خانواده زنجره ها حشره ایست از راسته نیم بالان که سر بزرگ و چهار بال شفاف و نازک دارد و بر روی درختان به سر میبرد و از شیره آنها تغذیه مینماید. جنس نر این حیوان با اعضای مخصوص زیر شکم و کشیدن پاهایش بانها صدای سوت مخصوصی تولید میکند. ماده این حشرات درون پوست درخت تخم میگذارند سیر سیرک
سیرسیرک از خانواده زنجره ها حشره ایست از راسته نیم بالان که سر بزرگ و چهار بال شفاف و نازک دارد و بر روی درختان به سر میبرد و از شیره آنها تغذیه مینماید. جنس نر این حیوان با اعضای مخصوص زیر شکم و کشیدن پاهایش بانها صدای سوت مخصوصی تولید میکند. ماده این حشرات درون پوست درخت تخم میگذارند سیر سیرک