جدول جو
جدول جو

معنی شیره - جستجوی لغت در جدول جو

شیره
افشره و آبی که از میوه می گیرند، آب انگور یا توت که آن را می جوشانند تا غلیظ شود
شیرۀ پرورده: در علم زیست شناسی شیره ای که در برگ های گیاه پرورش می یابد و به قسمت های مختلف گیاه می رود
شیرۀ تریاک: ماده ای که از جوشاندن سوختۀ تریاک درست می کنند
شیرۀ خام: در علم زیست شناسی شیره ای که از ریشۀ گیاه به ساقه و برگ ها می رود
شیرۀ معده: در علم زیست شناسی مایعی که از غده های معده ترشح می شود و هضم غذا را آسان می کند
تصویری از شیره
تصویر شیره
فرهنگ فارسی عمید
شیره
(شَیْ یِ رَ)
نیکو: قصیده شیره، قصیدۀ نیکو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شیره
(شَ یَ رَ)
واحد شیر. یعنی یک درخت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شیره
(رَ / رِ)
عصیر. آنچه به فشردن از میوه یا نباتی برآید. عصاره. (یادداشت مؤلف). افشرده که به عربی عصاره گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). عصیر میوه جات. (ناظم الاطباء). آب فشردۀ میوه. آب میوه.
- شیرۀ روان، به اصطلاح اطبا، شیرۀ رقیق. (آنندراج) :
نیست در چاشنی شیرۀ جان هیچ شکی
اینقدر هست که بسیار روان ساخته اند.
صائب (از آنندراج).
- شیرۀ ریوند، عصارۀ ریوند چینی. (ناظم الاطباء).
، آب انگور. آب که به فشردن از انگور برآید و از آن دوشاب و شراب حاصل شود:
تکژ نیست گویی در انگور او
همه شیره دیدیم یکسر رزش.
ابوالعباس.
شیر است غذای کودک خرد
شیره ست غذای مردم پیر.
محمد بن عبدالله الجنیدی.
گهی چون مار سرخسته بپیچید
گهی چون خم ّ پرشیره بجوشید.
(ویس و رامین).
هوا بینی کنون تیره بماند چشم از آن خیره
به هر خم اندرون شیره چو درّ صامت اندر کان.
لامعی.
چه بایدت رغبت به شیره کنی
که چون شیر گشته ست بر سرت قیر.
ناصرخسرو.
آب انگور بگرفتند و خم پر کردند... چون شیره در خم بجوش آمد باغبان بیامد و شاه را گفت این شیره همچون دیگ بی آتش می جوشد و تیر می اندازد. (نوروزنامه).
قدما گرچه سحرها دارند
کس ندارد چنین که من دارم
کنم از شوره خاک شیرۀ پاک
این کرامات بین که من دارم.
خاقانی.
اقبال تو گر بخواهد ای شاه جهان
هم در انگور بعد ازین شیره کنند.
؟ (از سندبادنامه).
گر دهدت سرکه چو شیره مجوش
خیر تو خواهد تو چه دانی خموش.
نظامی.
پرتو ساقی است کاندر شیره رفت
شیره برجوشید و رقصان گشت و زفت
اندرین معنی بپرس آن خیره را
که چنین کی دیده بودی شیره را.
مولوی.
تا ز سکسک وارهد خوش پی شود
شیره را زندان کنی تا می شود.
مولوی.
- شیرۀ انگور، شیرۀ شراب. شراب تازه. (ناظم الاطباء). شراب انگوری. (آنندراج) :
تا تو بر سلسبیل بگزیدی
گنده و تیره شیرۀ انگور.
ناصرخسرو.
کی شود مایۀ نشاط و سرور
هم در انگور شیرۀ انگور.
ناصرخسرو.
تا در لب شیرین تو ابدال نگه کرد
بر کف همه جز شیرۀ انگورندارد.
امیرمعزی (از آنندراج).
جای آنست که از هند دل شیفته ام
در پی شیرۀ انگور به شیراز رود.
علی خراسانی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب شیرۀ شراب شود.
، شراب نو و تازه ساخته شده که بوزه و بنگ داخل آن کنند و خورند. (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج). نوعی از شراب است، و آن چنان باشد که بوزه و بنگاب را در یکدیگر داخل کنند و خورند. (برهان).
- شیرۀ شراب، شیرۀ انگور. شراب تازه. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب شیرۀ انگور شود.
، مادۀ مایع که به پختن از کشمش حاصل کنند. آب انگور یا کشمش جوشانیده و بقوام آمده و ثلثان شده. چیزی به قوام عسل یا کمتر به رنگ سپید یا زرد یا سیاه از جوشانیدن آب انگور حاصل کنند در غایت شیرینی و اقسام دارد، شیرۀ ملایری که به قوام پنیر و سفید به رنگ برف باشد و شیرۀ معمولی که زرد مایل به سرخی و بیشتر بقوام عسل است و شیرۀ شهد که کمی از آب غلیظتر و سرخ مایل به سیاهی است. عصارۀ کشمش که آنرا با جوشانیدن به حدی مخصوص بقوام آرند و تنها با نان یا با زدن به طعامها خورند. دبس. عقید عنب. دوشاب. (یادداشت مؤلف). دبس. (نصاب الصبیان). طلاء. (زمخشری) :
هرچه در آفاق بینی مثل آن در خوان ماست
چربه روز و شیره شب خورشید کاک و نان قمر.
بسحاق اطعمه.
- امثال:
حالا که ماست نشد شیره بده. (امثال وحکم دهخدا).
شیره خریدم روغن درآمد (مربا درآید). (امثال و حکم دهخدا).
- شیرۀ خرما، عصیر خرما. (ناظم الاطباء). دبس. دوشاب خرما. (یادداشت مؤلف) :
دریغ از جامۀ پاک برنج و شیرۀ خرما
اگر دامن نیالودی به گرد زیرۀ کرمان.
بسحاق اطعمه.
- شیرۀ سفید، مقابل شیرۀ شهد. (یادداشت مؤلف).
- شیره به سر (سر) کسی مالیدن، فریفتن با چیزی اندک. با وعده دروغین او را فریفتن. او را گول کردن. کنایه از گول زدن. (یادداشت مؤلف).
- شیرۀ ملایر، شیرۀ سفید و زفت. (یادداشت مؤلف). شیره که در شهر ملایر از آب انگور پزند و در آن آرد منجمد کنند تا سفید و زفت شود.
- شیره و شربت چیزی را کشیدن (درآوردن) ، تمام قوت و طعم و خاصیت او را بیرون کردن. (یادداشت مؤلف).
، رب. (یادداشت مؤلف). گویند: ضرع الرب، خوب ناپخت شیره را. (منتهی الارب) ، مایعی تیره (یعنی غلیظ) که از درختان چون توت و جز آن روان شود. مایع غلیظی که از بعض درختان زهد. (یادداشت مؤلف) ، مادۀ کم وبیش لزج و مغذی که دربرگهای نباتات از تبدیل شیرۀ خام بر اثر جذب کلروفیلی حاصل شود و به جهت تغذیۀ اندامهای گیاهی بکار رود. شیرۀ قابل هضم گیاهی. (فرهنگ فارسی معین).
- شیرۀ پرورده، شیره ای که در برگها پالایش یابد و به قسمتهای گیاه رود. (از لغات فرهنگستان).
- شیرۀ جو، اسم فارسی کشک الشعیر است. (تحفۀ حکیم مؤمن).
- شیرۀ خام، شیره ای که در گیاه از ریشه به ساقه می ریزد. (لغات فرهنگستان). محلول مواد مختلف معدنی که توسط ریشه گیاهان از زمین جذب و در لوله های چوبی بالا می رود. (فرهنگ فارسی معین).
، آنچه به کوفتن و به آب آمیختن و صافی کردن آن از مایع یا از گیاهی یا دانه ای برآید. عصاره ای که از بزور کوفته و امثال آن کشند با مالیدن آن در آب و از کرباس درکردن. گویا عرب آنرا حلیب گوید. (یادداشت مؤلف).
- شیرۀ شکر، آب ماده ای که پس از تبلور قند و نبات در قالب باقی می ماند و از آن آب نبات می سازند. (ناظم الاطباء).
- شیرۀ شهد، شیرۀ کم قوام. (یادداشت مؤلف).
- شیرۀ قند، شیرۀ شکر:
شیرۀ قند کجایی تو که با ارده و نان
همه شب ذکر تو می رفت و مکرر می شد.
بسحاق اطعمه.
- شیرۀ نبات، اسم فارسی عسل الطبرزد است. (تحفۀ حکیم مؤمن).
، سوختۀ تریاک. عصاره ای که از سوختن تریاک حاصل آید. (یادداشت مؤلف). ماده ای است که از سوختۀ تریاک سازند. (فرهنگ فارسی معین) ، روغن کنجد. (ناظم الاطباء). روغن شیرپخت را گویند که روغن کنجد باشد، و معرب آن شیرج است و به عربی دهن الحل گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). شیرج. روغن کنجد. دهن الجلجلان. دهن السمسم. (یادداشت مؤلف).
، شیر. لبن.
- شیره به شیره زاییدن، هر سال زادن زن.
- شیره به شیره کردن، هنوز طفلی را از شیر باز نگرفته کودک دیگر زاییدن. (فرهنگ فارسی معین).
- همشیره، خواهر و برادر که با هم از شیر مادر استفاده کنند. (یادداشت مؤلف).
- ، خواهر. خواهر یا برادر رضاعی:
همشیرۀ جادوان بابل
همسایۀ لعبتان کشمیر.
سعدی.
رجوع به مادۀ همشیره شود.
، جوهر. خلاصه. (یادداشت مؤلف) ، خوانچۀ پایه دار. (ناظم الاطباء) (از برهان). به زبان ترکی ختایی خوان چهارگوشه را گویند که به خوانچه مشهور است. (انجمن آرا) (از آنندراج) :
برآراست بزمی چو روشن بهشت
که دندان شیران بر آن شیره هشت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
شیره
(رَ)
نام جزیره ای است. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شیره
آب انگور که آنرا جوشانده تا غلیظ شود
تصویری از شیره
تصویر شیره
فرهنگ لغت هوشیار
شیره
((رِ))
عصاره، افشره، ماده مخدری که از جوشاندن و صاف کردن سوخته های تریاک به دست می آورند
تصویری از شیره
تصویر شیره
فرهنگ فارسی معین
شیره
آب، جرم، شهد، عصاره، عصیر، مرق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شیره
دیدن شیره انگور، دلیل منفعت است. اگر بیند که شیره انگور بیفشرد، دلیل است زنی مستوره بخواهد. اگر بیند که شیره تازه میخورد، دلیل است مال حلال یابد. اگر شیره ترش بیند، دلیل است از پادشاه مال و بزرگی یابد و هرچند درخواب شیره را شیرین تر بیند، منفعتش بیشتر باشد. محمد بن سیرین
دیدن شیره درخواب بر چهار و جه است. اول: مال. دوم: منفعت بسیار. سوم: عیش خوش. چهارم: عزت و کامرانی.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
شیره
چوب تر، شاخه ای که به تازگی قطع شده باشد، شیهه ی اسب، آب انگور جوشیده و قوام آمده، جوشیده، سوخته ی تریاک
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شهره
تصویر شهره
(دخترانه)
مشهور و نامی، مشهور، نامدار و نامور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تشیره
تصویر تشیره
گوی کوچک سنگی یا بلوری که اطفال با آن بازی می کنند، تیره، تیله، گلوله
فرهنگ فارسی عمید
(تَ رَ / رِ)
گلوله ای را گویند که از سنگهای الوان و سخت سازند و بدان بازی کنند. (برهان) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج). و آن را تیره با یای مجهول نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
تأنیث بشیر یقال: امراه بشیره و ناقه بشیره، زن خوبروی و ماده شتر خوبروی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ج، بشیرات
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
شهریست در مغرب و از آنست عبدالله حافظ نحوی که پدرش محمد نام داشت. (منتهی الارب). و این همان اشیر است. رجوع به اشیر و اشیری شود
لغت نامه دهخدا
مجسمۀ چوبی اشتورت است. در تمام کتاب مقدس به همین معنی وارد گشته الا در کتاب پیدایش. لفظ عبرانیش غیر از این وبمعنی درخت زا میباشد. قوم اسرائیل محکوم بودند که اشیره را خراب کنند ولی بسیار اوقات در انجام دادن این مأموریت سهل انگاری میکردند. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شطیره
تصویر شطیره
بزماورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعره
تصویر شعره
رمکانگاه زیر شکم که موی زهار می روید، رمکان موی چوز موی، دختر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیره
تصویر خیره
بدخواه، بد اندیش، ستمگر، آزار دهنده، نابکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شطره
تصویر شطره
نیمه ای نر نیمه ای ماده دو نیمه نر ماده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شجره
تصویر شجره
نسب نامه، فهرست اسامی گذشتگان که بترتیب نوشته شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرره
تصویر شرره
اخگر پاره ظتش که بچهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شتره
تصویر شتره
بی سلیقه و بی نظم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبره
تصویر شبره
برز بالا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شریه
تصویر شریه
مونث شری برای اسپ و سرشت، مادوک زنی که همواره دختر زاید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاره
تصویر شاره
هیئت، لباس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیره
تصویر سیره
روش، طریقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جیره
تصویر جیره
جمع جار، همسایگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیره
تصویر تیره
سیاه و تاریک، تار و مظلم
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است که دارای ساقه های سبز، و گلهای کوچک و سفید و تخم آن ریز و معطر و برای خوشبو ساختن بعضی خوراکها مانند اتش و پلو بکار می رود، زیره کرمان معروفتر می باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیره
تصویر بیره
گمراه ضال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جشیره
تصویر جشیره
جولاهه حائک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمره
تصویر شمره
تباهرفتاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیره
تصویر تیره
قوم، طایفه
فرهنگ واژه فارسی سره
چهره، محرف بشره، خوی، اخلاق
فرهنگ گویش مازندرانی