افشره و آبی که از میوه می گیرند، آب انگور یا توت که آن را می جوشانند تا غلیظ شود شیرۀ پرورده: در علم زیست شناسی شیره ای که در برگ های گیاه پرورش می یابد و به قسمت های مختلف گیاه می رود شیرۀ تریاک: ماده ای که از جوشاندن سوختۀ تریاک درست می کنند شیرۀ خام: در علم زیست شناسی شیره ای که از ریشۀ گیاه به ساقه و برگ ها می رود شیرۀ معده: در علم زیست شناسی مایعی که از غده های معده ترشح می شود و هضم غذا را آسان می کند
افشره و آبی که از میوه می گیرند، آب انگور یا توت که آن را می جوشانند تا غلیظ شود شیرۀ پرورده: در علم زیست شناسی شیره ای که در برگ های گیاه پرورش می یابد و به قسمت های مختلف گیاه می رود شیرۀ تریاک: ماده ای که از جوشاندن سوختۀ تریاک درست می کنند شیرۀ خام: در علم زیست شناسی شیره ای که از ریشۀ گیاه به ساقه و برگ ها می رود شیرۀ معده: در علم زیست شناسی مایعی که از غده های معده ترشح می شود و هضم غذا را آسان می کند
عصیر. آنچه به فشردن از میوه یا نباتی برآید. عصاره. (یادداشت مؤلف). افشرده که به عربی عصاره گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). عصیر میوه جات. (ناظم الاطباء). آب فشردۀ میوه. آب میوه. - شیرۀ روان، به اصطلاح اطبا، شیرۀ رقیق. (آنندراج) : نیست در چاشنی شیرۀ جان هیچ شکی اینقدر هست که بسیار روان ساخته اند. صائب (از آنندراج). - شیرۀ ریوند، عصارۀ ریوند چینی. (ناظم الاطباء). ، آب انگور. آب که به فشردن از انگور برآید و از آن دوشاب و شراب حاصل شود: تکژ نیست گویی در انگور او همه شیره دیدیم یکسر رزش. ابوالعباس. شیر است غذای کودک خرد شیره ست غذای مردم پیر. محمد بن عبدالله الجنیدی. گهی چون مار سرخسته بپیچید گهی چون خم ّ پرشیره بجوشید. (ویس و رامین). هوا بینی کنون تیره بماند چشم از آن خیره به هر خم اندرون شیره چو درّ صامت اندر کان. لامعی. چه بایدت رغبت به شیره کنی که چون شیر گشته ست بر سرت قیر. ناصرخسرو. آب انگور بگرفتند و خم پر کردند... چون شیره در خم بجوش آمد باغبان بیامد و شاه را گفت این شیره همچون دیگ بی آتش می جوشد و تیر می اندازد. (نوروزنامه). قدما گرچه سحرها دارند کس ندارد چنین که من دارم کنم از شوره خاک شیرۀ پاک این کرامات بین که من دارم. خاقانی. اقبال تو گر بخواهد ای شاه جهان هم در انگور بعد ازین شیره کنند. ؟ (از سندبادنامه). گر دهدت سرکه چو شیره مجوش خیر تو خواهد تو چه دانی خموش. نظامی. پرتو ساقی است کاندر شیره رفت شیره برجوشید و رقصان گشت و زفت اندرین معنی بپرس آن خیره را که چنین کی دیده بودی شیره را. مولوی. تا ز سکسک وارهد خوش پی شود شیره را زندان کنی تا می شود. مولوی. - شیرۀ انگور، شیرۀ شراب. شراب تازه. (ناظم الاطباء). شراب انگوری. (آنندراج) : تا تو بر سلسبیل بگزیدی گنده و تیره شیرۀ انگور. ناصرخسرو. کی شود مایۀ نشاط و سرور هم در انگور شیرۀ انگور. ناصرخسرو. تا در لب شیرین تو ابدال نگه کرد بر کف همه جز شیرۀ انگورندارد. امیرمعزی (از آنندراج). جای آنست که از هند دل شیفته ام در پی شیرۀ انگور به شیراز رود. علی خراسانی (از آنندراج). رجوع به ترکیب شیرۀ شراب شود. ، شراب نو و تازه ساخته شده که بوزه و بنگ داخل آن کنند و خورند. (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج). نوعی از شراب است، و آن چنان باشد که بوزه و بنگاب را در یکدیگر داخل کنند و خورند. (برهان). - شیرۀ شراب، شیرۀ انگور. شراب تازه. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب شیرۀ انگور شود. ، مادۀ مایع که به پختن از کشمش حاصل کنند. آب انگور یا کشمش جوشانیده و بقوام آمده و ثلثان شده. چیزی به قوام عسل یا کمتر به رنگ سپید یا زرد یا سیاه از جوشانیدن آب انگور حاصل کنند در غایت شیرینی و اقسام دارد، شیرۀ ملایری که به قوام پنیر و سفید به رنگ برف باشد و شیرۀ معمولی که زرد مایل به سرخی و بیشتر بقوام عسل است و شیرۀ شهد که کمی از آب غلیظتر و سرخ مایل به سیاهی است. عصارۀ کشمش که آنرا با جوشانیدن به حدی مخصوص بقوام آرند و تنها با نان یا با زدن به طعامها خورند. دبس. عقید عنب. دوشاب. (یادداشت مؤلف). دبس. (نصاب الصبیان). طلاء. (زمخشری) : هرچه در آفاق بینی مثل آن در خوان ماست چربه روز و شیره شب خورشید کاک و نان قمر. بسحاق اطعمه. - امثال: حالا که ماست نشد شیره بده. (امثال وحکم دهخدا). شیره خریدم روغن درآمد (مربا درآید). (امثال و حکم دهخدا). - شیرۀ خرما، عصیر خرما. (ناظم الاطباء). دبس. دوشاب خرما. (یادداشت مؤلف) : دریغ از جامۀ پاک برنج و شیرۀ خرما اگر دامن نیالودی به گرد زیرۀ کرمان. بسحاق اطعمه. - شیرۀ سفید، مقابل شیرۀ شهد. (یادداشت مؤلف). - شیره به سر (سر) کسی مالیدن، فریفتن با چیزی اندک. با وعده دروغین او را فریفتن. او را گول کردن. کنایه از گول زدن. (یادداشت مؤلف). - شیرۀ ملایر، شیرۀ سفید و زفت. (یادداشت مؤلف). شیره که در شهر ملایر از آب انگور پزند و در آن آرد منجمد کنند تا سفید و زفت شود. - شیره و شربت چیزی را کشیدن (درآوردن) ، تمام قوت و طعم و خاصیت او را بیرون کردن. (یادداشت مؤلف). ، رب. (یادداشت مؤلف). گویند: ضرع الرب، خوب ناپخت شیره را. (منتهی الارب) ، مایعی تیره (یعنی غلیظ) که از درختان چون توت و جز آن روان شود. مایع غلیظی که از بعض درختان زهد. (یادداشت مؤلف) ، مادۀ کم وبیش لزج و مغذی که دربرگهای نباتات از تبدیل شیرۀ خام بر اثر جذب کلروفیلی حاصل شود و به جهت تغذیۀ اندامهای گیاهی بکار رود. شیرۀ قابل هضم گیاهی. (فرهنگ فارسی معین). - شیرۀ پرورده، شیره ای که در برگها پالایش یابد و به قسمتهای گیاه رود. (از لغات فرهنگستان). - شیرۀ جو، اسم فارسی کشک الشعیر است. (تحفۀ حکیم مؤمن). - شیرۀ خام، شیره ای که در گیاه از ریشه به ساقه می ریزد. (لغات فرهنگستان). محلول مواد مختلف معدنی که توسط ریشه گیاهان از زمین جذب و در لوله های چوبی بالا می رود. (فرهنگ فارسی معین). ، آنچه به کوفتن و به آب آمیختن و صافی کردن آن از مایع یا از گیاهی یا دانه ای برآید. عصاره ای که از بزور کوفته و امثال آن کشند با مالیدن آن در آب و از کرباس درکردن. گویا عرب آنرا حلیب گوید. (یادداشت مؤلف). - شیرۀ شکر، آب ماده ای که پس از تبلور قند و نبات در قالب باقی می ماند و از آن آب نبات می سازند. (ناظم الاطباء). - شیرۀ شهد، شیرۀ کم قوام. (یادداشت مؤلف). - شیرۀ قند، شیرۀ شکر: شیرۀ قند کجایی تو که با ارده و نان همه شب ذکر تو می رفت و مکرر می شد. بسحاق اطعمه. - شیرۀ نبات، اسم فارسی عسل الطبرزد است. (تحفۀ حکیم مؤمن). ، سوختۀ تریاک. عصاره ای که از سوختن تریاک حاصل آید. (یادداشت مؤلف). ماده ای است که از سوختۀ تریاک سازند. (فرهنگ فارسی معین) ، روغن کنجد. (ناظم الاطباء). روغن شیرپخت را گویند که روغن کنجد باشد، و معرب آن شیرج است و به عربی دهن الحل گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). شیرج. روغن کنجد. دهن الجلجلان. دهن السمسم. (یادداشت مؤلف). ، شیر. لبن. - شیره به شیره زاییدن، هر سال زادن زن. - شیره به شیره کردن، هنوز طفلی را از شیر باز نگرفته کودک دیگر زاییدن. (فرهنگ فارسی معین). - همشیره، خواهر و برادر که با هم از شیر مادر استفاده کنند. (یادداشت مؤلف). - ، خواهر. خواهر یا برادر رضاعی: همشیرۀ جادوان بابل همسایۀ لعبتان کشمیر. سعدی. رجوع به مادۀ همشیره شود. ، جوهر. خلاصه. (یادداشت مؤلف) ، خوانچۀ پایه دار. (ناظم الاطباء) (از برهان). به زبان ترکی ختایی خوان چهارگوشه را گویند که به خوانچه مشهور است. (انجمن آرا) (از آنندراج) : برآراست بزمی چو روشن بهشت که دندان شیران بر آن شیره هشت. نظامی
عصیر. آنچه به فشردن از میوه یا نباتی برآید. عصاره. (یادداشت مؤلف). افشرده که به عربی عصاره گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). عصیر میوه جات. (ناظم الاطباء). آب فشردۀ میوه. آب میوه. - شیرۀ روان، به اصطلاح اطبا، شیرۀ رقیق. (آنندراج) : نیست در چاشنی شیرۀ جان هیچ شکی اینقدر هست که بسیار روان ساخته اند. صائب (از آنندراج). - شیرۀ ریوند، عصارۀ ریوند چینی. (ناظم الاطباء). ، آب انگور. آب که به فشردن از انگور برآید و از آن دوشاب و شراب حاصل شود: تکژ نیست گویی در انگور او همه شیره دیدیم یکسر رزش. ابوالعباس. شیر است غذای کودک خرد شیره ست غذای مردم پیر. محمد بن عبدالله الجنیدی. گهی چون مار سرخسته بپیچید گهی چون خُم ّ پرشیره بجوشید. (ویس و رامین). هوا بینی کنون تیره بمانَد چشم از آن خیره به هر خم اندرون شیره چو دُرّ صامت اندر کان. لامعی. چه بایَدْت رغبت به شیره کنی که چون شیر گشته ست بر سَرْت قیر. ناصرخسرو. آب انگور بگرفتند و خم پر کردند... چون شیره در خم بجوش آمد باغبان بیامد و شاه را گفت این شیره همچون دیگ بی آتش می جوشد و تیر می اندازد. (نوروزنامه). قدما گرچه سحرها دارند کس ندارد چنین که من دارم کنم از شوره خاک شیرۀ پاک این کرامات بین که من دارم. خاقانی. اقبال تو گر بخواهد ای شاه جهان هم در انگور بعد ازین شیره کنند. ؟ (از سندبادنامه). گر دهدت سرکه چو شیره مجوش خیر تو خواهد تو چه دانی خموش. نظامی. پرتو ساقی است کاندر شیره رفت شیره برجوشید و رقصان گشت و زفت اندرین معنی بپرس آن خیره را که چنین کی دیده بودی شیره را. مولوی. تا ز سکسک وارهد خوش پی شود شیره را زندان کنی تا می شود. مولوی. - شیرۀ انگور، شیرۀ شراب. شراب تازه. (ناظم الاطباء). شراب انگوری. (آنندراج) : تا تو بر سلسبیل بگزیدی گنده و تیره شیرۀ انگور. ناصرخسرو. کی شود مایۀ نشاط و سرور هم در انگور شیرۀ انگور. ناصرخسرو. تا در لب شیرین تو ابدال نگه کرد بر کف همه جز شیرۀ انگورندارد. امیرمعزی (از آنندراج). جای آنست که از هند دل شیفته ام در پی شیرۀ انگور به شیراز رود. علی خراسانی (از آنندراج). رجوع به ترکیب شیرۀ شراب شود. ، شراب نو و تازه ساخته شده که بوزه و بنگ داخل آن کنند و خورند. (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج). نوعی از شراب است، و آن چنان باشد که بوزه و بنگاب را در یکدیگر داخل کنند و خورند. (برهان). - شیرۀ شراب، شیرۀ انگور. شراب تازه. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب شیرۀ انگور شود. ، مادۀ مایع که به پختن از کشمش حاصل کنند. آب انگور یا کشمش جوشانیده و بقوام آمده و ثلثان شده. چیزی به قوام عسل یا کمتر به رنگ سپید یا زرد یا سیاه از جوشانیدن آب انگور حاصل کنند در غایت شیرینی و اقسام دارد، شیرۀ ملایری که به قوام پنیر و سفید به رنگ برف باشد و شیرۀ معمولی که زرد مایل به سرخی و بیشتر بقوام عسل است و شیرۀ شهد که کمی از آب غلیظتر و سرخ مایل به سیاهی است. عصارۀ کشمش که آنرا با جوشانیدن به حدی مخصوص بقوام آرند و تنها با نان یا با زدن به طعامها خورند. دبس. عقید عنب. دوشاب. (یادداشت مؤلف). دبس. (نصاب الصبیان). طلاء. (زمخشری) : هرچه در آفاق بینی مثل آن در خوان ماست چربه روز و شیره شب خورشید کاک و نان قمر. بسحاق اطعمه. - امثال: حالا که ماست نشد شیره بده. (امثال وحکم دهخدا). شیره خریدم روغن درآمد (مربا درآید). (امثال و حکم دهخدا). - شیرۀ خرما، عصیر خرما. (ناظم الاطباء). دبس. دوشاب خرما. (یادداشت مؤلف) : دریغ از جامۀ پاک برنج و شیرۀ خرما اگر دامن نیالودی به گرد زیرۀ کرمان. بسحاق اطعمه. - شیرۀ سفید، مقابل شیرۀ شهد. (یادداشت مؤلف). - شیره به سر (سر) کسی مالیدن، فریفتن با چیزی اندک. با وعده دروغین او را فریفتن. او را گول کردن. کنایه از گول زدن. (یادداشت مؤلف). - شیرۀ ملایر، شیرۀ سفید و زفت. (یادداشت مؤلف). شیره که در شهر ملایر از آب انگور پزند و در آن آرد منجمد کنند تا سفید و زفت شود. - شیره و شربت چیزی را کشیدن (درآوردن) ، تمام قوت و طعم و خاصیت او را بیرون کردن. (یادداشت مؤلف). ، رب. (یادداشت مؤلف). گویند: ضرع الرب، خوب ناپخت شیره را. (منتهی الارب) ، مایعی تیره (یعنی غلیظ) که از درختان چون توت و جز آن روان شود. مایع غلیظی که از بعض درختان زهَد. (یادداشت مؤلف) ، مادۀ کم وبیش لزج و مغذی که دربرگهای نباتات از تبدیل شیرۀ خام بر اثر جذب کلروفیلی حاصل شود و به جهت تغذیۀ اندامهای گیاهی بکار رود. شیرۀ قابل هضم گیاهی. (فرهنگ فارسی معین). - شیرۀ پرورده، شیره ای که در برگها پالایش یابد و به قسمتهای گیاه رود. (از لغات فرهنگستان). - شیرۀ جو، اسم فارسی کشک الشعیر است. (تحفۀ حکیم مؤمن). - شیرۀ خام، شیره ای که در گیاه از ریشه به ساقه می ریزد. (لغات فرهنگستان). محلول مواد مختلف معدنی که توسط ریشه گیاهان از زمین جذب و در لوله های چوبی بالا می رود. (فرهنگ فارسی معین). ، آنچه به کوفتن و به آب آمیختن و صافی کردن آن از مایع یا از گیاهی یا دانه ای برآید. عصاره ای که از بُزور کوفته و امثال آن کشند با مالیدن آن در آب و از کرباس درکردن. گویا عرب آنرا حلیب گوید. (یادداشت مؤلف). - شیرۀ شکر، آب ماده ای که پس از تبلور قند و نبات در قالب باقی می ماند و از آن آب نبات می سازند. (ناظم الاطباء). - شیرۀ شهد، شیرۀ کم قوام. (یادداشت مؤلف). - شیرۀ قند، شیرۀ شکر: شیرۀ قند کجایی تو که با ارده و نان همه شب ذکر تو می رفت و مکرر می شد. بسحاق اطعمه. - شیرۀ نبات، اسم فارسی عسل الطبرزد است. (تحفۀ حکیم مؤمن). ، سوختۀ تریاک. عصاره ای که از سوختن تریاک حاصل آید. (یادداشت مؤلف). ماده ای است که از سوختۀ تریاک سازند. (فرهنگ فارسی معین) ، روغن کنجد. (ناظم الاطباء). روغن شیرپخت را گویند که روغن کنجد باشد، و معرب آن شیرج است و به عربی دُهْن الحل گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). شیرج. روغن کنجد. دهن الجلجلان. دهن السمسم. (یادداشت مؤلف). ، شیر. لبن. - شیره به شیره زاییدن، هر سال زادن زن. - شیره به شیره کردن، هنوز طفلی را از شیر باز نگرفته کودک دیگر زاییدن. (فرهنگ فارسی معین). - همشیره، خواهر و برادر که با هم از شیر مادر استفاده کنند. (یادداشت مؤلف). - ، خواهر. خواهر یا برادر رضاعی: همشیرۀ جادوان بابل همسایۀ لعبتان کشمیر. سعدی. رجوع به مادۀ همشیره شود. ، جوهر. خلاصه. (یادداشت مؤلف) ، خوانچۀ پایه دار. (ناظم الاطباء) (از برهان). به زبان ترکی ختایی خوان چهارگوشه را گویند که به خوانچه مشهور است. (انجمن آرا) (از آنندراج) : برآراست بزمی چو روشن بهشت که دندان شیران بر آن شیره هشت. نظامی
دهی از دهستان گرمادوز بخش کلیبر شهرستان اهر. جمعیت آن 160 تن و آب آن از چشمه تأمین می شود. محصول آنجا غلات و گردو است. صنایع دستی زنان: فرش و گلیم بافی می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی از دهستان گرمادوز بخش کلیبر شهرستان اهر. جمعیت آن 160 تن و آب آن از چشمه تأمین می شود. محصول آنجا غلات و گردو است. صنایع دستی زنان: فرش و گلیم بافی می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
قهوۀ دم کردۀ آمیخته با شیر. شیر آمیخته به قهوۀ مایع. شیر ممزوج به قهوه. (یادداشت مؤلف) ، رنگی چون رنگ شیر ممزوج به قهوه. (یادداشت مؤلف). - شیرقهوه ای، رنگی به رنگ شیر ممزوج با قهوه. به رنگ شیر آمیخته با قهوه. (یادداشت مؤلف)
قهوۀ دم کردۀ آمیخته با شیر. شیر آمیخته به قهوۀ مایع. شیر ممزوج به قهوه. (یادداشت مؤلف) ، رنگی چون رنگ شیر ممزوج به قهوه. (یادداشت مؤلف). - شیرقهوه ای، رنگی به رنگ شیر ممزوج با قهوه. به رنگ شیر آمیخته با قهوه. (یادداشت مؤلف)
قلعه ای است به اندلس. (منتهی الارب). حصنی است در اندلس از اعمال بلنسیه، واقع در خاور اندلس. (معجم البلدان) حصنی از اعمال بلنسیه در شرقی اندلس. (معجم البلدان)
قلعه ای است به اندلس. (منتهی الارب). حصنی است در اندلس از اعمال بلنسیه، واقع در خاور اندلس. (معجم البلدان) حصنی از اعمال بلنسیه در شرقی اندلس. (معجم البلدان)
چیز کم و بی ارزش از گیاه و درخت. و یقال: فی الارض شبرقه من النبات، در روی زمین گیاه پراکنده و کمی است. (از ذیل اقرب الموارد) ، قطعه ای از جامه. (از ذیل اقرب الموارد)
چیز کم و بی ارزش از گیاه و درخت. و یقال: فی الارض شبرقه من النبات، در روی زمین گیاه پراکنده و کمی است. (از ذیل اقرب الموارد) ، قطعه ای از جامه. (از ذیل اقرب الموارد)
گرفتن باز صید را و دریدن آن را. (منتهی الارب) : شبرق البازی الصید، گرفت باز شکار را و درید آن را. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، بریدن جامه. (منتهی الارب) : شبرقت الثوب شبرقه و شبراقا، بریدم جامه را و پاره کردم آن را، بد بافتن جامه را. (منتهی الارب) : شبرق الثوب، بد بافت جامه را. (ناظم الاطباء) ، پاره کردن گوشت. (منتهی الارب) : شبرقت اللحم، پاره کردم و قطعه قطعه نمودم گوشت را. (ناظم الاطباء). و رجوع به شبارق در این معنی شود، نوعی از دویدن ستور. (منتهی الارب) : شبرق الدابه فی مشیها، باعدت خطوها. (اقرب الموارد) : شبرقت الدابه، بسرعت دوید آن ستور و گام فراخ گذاشت. (ناظم الاطباء)
گرفتن باز صید را و دریدن آن را. (منتهی الارب) : شبرق البازی الصید، گرفت باز شکار را و درید آن را. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، بریدن جامه. (منتهی الارب) : شبرقت الثوب شبرقه و شبراقا، بریدم جامه را و پاره کردم آن را، بد بافتن جامه را. (منتهی الارب) : شبرق الثوب، بد بافت جامه را. (ناظم الاطباء) ، پاره کردن گوشت. (منتهی الارب) : شبرقت اللحم، پاره کردم و قطعه قطعه نمودم گوشت را. (ناظم الاطباء). و رجوع به شبارق در این معنی شود، نوعی از دویدن ستور. (منتهی الارب) : شبرق الدابه فی مشیها، باعدت خطوها. (اقرب الموارد) : شبرقت الدابه، بسرعت دوید آن ستور و گام فراخ گذاشت. (ناظم الاطباء)
انسان و یا حیوانی که شیر می دهد. (ناظم الاطباء). شیردهنده. (فرهنگ فارسی معین). - پستان شیرده، پستانی که شیر داشته باشد. (ناظم الاطباء). - گاو شیرده. رجوع به همین عنوان شود
انسان و یا حیوانی که شیر می دهد. (ناظم الاطباء). شیردهنده. (فرهنگ فارسی معین). - پستان شیرده، پستانی که شیر داشته باشد. (ناظم الاطباء). - گاو شیرده. رجوع به همین عنوان شود
مرکّب از: شیر، اسد + جه، از جهیدن، با جهشی چون جهیدن شیر. همانند جهش شیر. (یادداشت مؤلف) ، یکی از حرکات شنا. پرش در آب از جای مرتفع چنانکه سر و دستها که از دو سوی سر کشیده شده است نخست در آب فروشود. - شیرجه رفتن، در اصطلاح زورخانه، نوعی ورزش باستانی. (یادداشت مؤلف)
مُرَکَّب اَز: شیر، اسد + جه، از جهیدن، با جهشی چون جهیدن شیر. همانند جهش شیر. (یادداشت مؤلف) ، یکی از حرکات شنا. پرش در آب از جای مرتفع چنانکه سر و دستها که از دو سوی سر کشیده شده است نخست در آب فروشود. - شیرجه رفتن، در اصطلاح زورخانه، نوعی ورزش باستانی. (یادداشت مؤلف)
دیدن شیره انگور، دلیل منفعت است. اگر بیند که شیره انگور بیفشرد، دلیل است زنی مستوره بخواهد. اگر بیند که شیره تازه میخورد، دلیل است مال حلال یابد. اگر شیره ترش بیند، دلیل است از پادشاه مال و بزرگی یابد و هرچند درخواب شیره را شیرین تر بیند، منفعتش بیشتر باشد. محمد بن سیرین دیدن شیره درخواب بر چهار و جه است. اول: مال. دوم: منفعت بسیار. سوم: عیش خوش. چهارم: عزت و کامرانی.
دیدن شیره انگور، دلیل منفعت است. اگر بیند که شیره انگور بیفشرد، دلیل است زنی مستوره بخواهد. اگر بیند که شیره تازه میخورد، دلیل است مال حلال یابد. اگر شیره ترش بیند، دلیل است از پادشاه مال و بزرگی یابد و هرچند درخواب شیره را شیرین تر بیند، منفعتش بیشتر باشد. محمد بن سیرین دیدن شیره درخواب بر چهار و جه است. اول: مال. دوم: منفعت بسیار. سوم: عیش خوش. چهارم: عزت و کامرانی.