جدول جو
جدول جو

معنی شیرستان - جستجوی لغت در جدول جو

شیرستان
(رِ)
محل شیران و منزل و مأوای شیران. بیشه و جائی که در آن شیر فراوان باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شورستان
تصویر شورستان
شوره زار، زمین پرشوره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شارستان
تصویر شارستان
قسمت اصلی شهرهای قدیم که در پیرامون قلعه ساخته می شد، شهرستان، شهر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شهرستان
تصویر شهرستان
بخشی از یک استان، شامل شهر و توابع آن، شارستان، شارسان، شارستان
فرهنگ فارسی عمید
(شَ کَ /شَکْ کَ رِ)
شکرخیز. (از آنندراج). جایی که نیشکر زراعت میکنند. (ناظم الاطباء) :
گر درون سوخته ای با تو برآرد نفسی
چه تفاوت کند اندر شکرستان مگسی.
سعدی.
طوطیان در شکّرستان کامرانی میکنند
در تحسر دست بر سر میزند مسکین مگس.
حافظ.
، کنایه از لب و دهان معشوق:
بر شکّرت از پرّ مگس پرده چه سازی
ای من مگس آن شکرستان که تو داری.
خاقانی.
گرچه شکرخنده زد بر دم چو آتشم
آتش من مگذراد بر شکرستان او.
خاقانی.
شاهد دل درآمد از در من
بند لعل از شکرستان بگشاد.
خاقانی.
، در بیت ذیل کنایه از وجود معشوق و محبوب است بمناسبت ظرافت و شیرینی و نظافت اندام و حرکات و سکنات:
دارند به دور شکرستان تو خوبان
چون نیشکر انگشت تحیر به دهنها.
خواجه آصفی (از آنندراج).
، سخت خوش خنده. خوش محضر. شکرخنده. با خندۀ شیرین: بخندید، و شکرستانی بود (مسعود) در همه حالها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 162).
گفت شیرین سخن جوانی بود
کز ظریفی شکرستانی بود.
نظامی.
گر نمکدان پرشکر خواهی مپرس
تلخیی کآن شکّرستان میکند.
سعدی.
، کار خانه شکرسازی. (ناظم الاطباء)، جایی که شکر فراوان باشد. شکرزار. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نام دهی چهار فرسخ میانۀ شمال و مغرب باشت. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ رِ)
جایی که در آن شرارۀ آتش فراوان باشد. (ناظم الاطباء) :
روزن غمکدۀ خود نگرفتم شب هجر
چرخ از شعلۀ آهم شررستان گشته ست.
ظهوری
لغت نامه دهخدا
(شَ جَ رِ)
درختستان و جایی که دارای درخت باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ یْ رِ)
دهی است از بخش قشم شهرستان بندرعباس با 259 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ستانندۀ شهر. مظفر و فاتح شهرها و از القاب پادشاهان است. (ناظم الاطباء). شهرگشا. فاتح:
خدایگان جهان بادو پادشاه زمین
بعون ایزد کشورگشا و شهرستان.
فرخی.
بمجلس ملک جنگجوی رزم آرای
بمجلس ملک شیرگیر شهرستان.
فرخی.
عقل که اقطاع اوست شهرستان وجود
شهره تر از تیغ تو شهرستان دیده نیست.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(شَ رِ)
شارستان. مرکب از شهر به اضافۀ ’ستان’ پسوند مکان بمعنی کرسی ولایت. (حاشیۀ برهان چ معین). کرسی ولایت. (ایران در زمان ساسانیان ص 307، 979 و 78)، حصاری که بر دور شهر بزرگ بکشند. (برهان) (انجمن آرا) (جهانگیری) : هری، شهری بزرگ است و شهرستان وی سخت استوار است و او را قهندز است و ربض است. (حدود العالم)، مدینه. (دستور اللغه). قسمت درونی شهر که آن را شارستان و شارسان هم گویند. آن قسمت از یک شهر که در درون حصار باشد و بیرون حصار را ربض خوانند: قتیبه... نامه نوشت از سلیمان بخویشتن که بنزدیک من درست شد که امیری از امیران امیه که خلیفۀ پیغمبر (ص) باشد بر دست وی شهرستان قسطنطینه گشاده شود. (ترجمه طبری بلعمی). نوکث، قصبۀ ایلاق است و او را شهرستانی است و قهندز است و ربض. (حدود العالم). بم، شهری است [بناحیت کرمان] با هوای تندرست و اندر شهرستان وی حصاریست محکم و از جیرفت مهمتر است و اندر وی سه مزگت جامع است یکی خوارج را و یکی مسلمانان را و یکی اندر حصار. (حدود العالم). و او را [بلخ را] شهرستانیست با بارۀ محکم و اندر ربض او بازارهای بسیاراست. (حدود العالم). آمل، شهری است عظیم و قصبۀ طبرستان است، او را شهرستانیست با خندق بی باره و از گرد وی ربض است. (حدود العالم). او را [نشابور را] قهندز است و ربض است و شهرستان است. (حدود العالم).
ز سوی هند گشادی هزار شهرستان
ز سوی سندگرفتی هزار انباخون.
بهرامی (از فرهنگ اسدی).
بود جلاد شهرستان جسمت جاذبه هموار
چو یخ انداز باشد ماسکه اندر غمش شادان.
ناصرخسرو.
شاد باش ای حکیم اکنون مراد خویش بخواه، دختر گفت شهرستانی فرماید آنجا که پای دشت است. (تاریخ ابن اسفندیار). جزیره ای بود در آنجا شهرستانی دیدیم بغایت خوش. (قصص الانبیاء ص 168). پس فرشتگان قصد شهرستان لوط کردند ابراهیم گفت من با شما بیایم. (قصص الانبیاء ص 55). حد اول او بارۀ شهرستان پیوسته چوبۀ بقالان و حد دوم هم بارۀ شهرستان که پیوسته بازار پسته شکان است. (تاریخ بخارای نرشخی ص 64). شیر کشور، شهرستان بخارا را بنا کرد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 7).
بر در این هفت ده قحط وفاست
راه شهرستان جان خواهم گزید.
خاقانی.
تا غز بخل آمده گرد نشابور کرم
من بشهرستان عزلت خان و مان آورده ام.
خاقانی.
کوس غارت زد فراقت گرد شهرستان دل
شحنۀ عشقت سرای عقل در طبطاب داشت.
سعدی.
شهرستان همچون نگینی در دل شهری که به دست شاپور اول بنیان گذارده شد، قرار گرفته است. (تاریخ گزیده). قزوین از دو شهر داخلی بنام شهرستان و خارجی که چون نگینی شهر داخلی را در بر گرفته و مدینه العظمی خوانده می شود ترکیب یافته است. (از عجایب المخلوقات و غرایب الموجودات زکریا قزوینی).
رجوع به شارستان شود.
، خره. کوره. بلوک. (منتهی الارب) :طالقان، شهری یا شهرستانی است میان ابهر و قزوین و از آنجاست صاحب اسماعیل بن عباد. (منتهی الارب)، امروزه کلمه شهرستان در ایران عنوانیست برای هر قسمتی از تقسیمات کشوری و بدین تعبیر که هر شهررا با حومه و دهستانهای اطراف آن شهرستان می نامند، مردم و اهل شهر. (ناظم الاطباء)،
{{پسوند مکانی، مزید مؤخّر امکنه}} پسوند مکانی مانند: رامشهرستان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شِ رِ / رَ)
مقدسی نویسد: کرسی بلاددیلم بروان است و حاکم نشین آن ناحیه را شهرستان میگفتند. (ترجمه سرزمینهای خلافت شرقی لسترنج ص 186)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ / رِ)
نام شهری به خراسان میان نیشابور و خوارزم، و از آنجا است محمد شهرستانی صاحب ملل و نحل. (یادداشت مؤلف). نام شهری در آخر مرز خراسان و اول ریگزار منتهی به خوارزم میان نیشابور و خوارزم. (یادداشت مؤلف)
نام دیگر شهر کاث یا کات مرکز ناحیۀ خوارزم در ساحل راست جیحون برابر اورگنج یا جرجانیه یا گرگانج. (تاریخ عمومی اقبال چ خیام ص 259)
اسم یکی از دو قسمت شهر قدیمی گرگان بوده است. (یادداشت مؤلف). نام نیمی از شهر گرگان بوده است و نام نیمی دیگر بکرآباد. (حدود العالم)
قریه ای است سه فرسنگی کمتر مشرق خنج به فارس. (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
دهی است از ناحیۀ مرغزار ’اورد’ به حدود فارس: و دیه گوز (کور) و آباده و شورستان و بسیار دیه های دیگر از این ناحیت است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 123)
دهی از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند است و 398 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
شوره زار. (آنندراج). خلاب و زمین باطلاق. (ناظم الاطباء). شوره زار. شورسان. نمکزار. (یادداشت مؤلف). سبخه. (مهذب الاسماء). ملاحه. مملحه. نوفله. (منتهی الارب) : و آن... امروز پدید است شورستانی است میان دمشق و رمله. (ترجمه طبری بلعمی، قصۀ ایوب).
ای به حری و به آزادگی از خلق پدید
چو گلستان شکفته ز سیه شورستان.
فرخی.
بهار پربر گشته ست پای خوشه زمین
بهشت خرم گشته ست خشک شورستان.
فرخی.
و اندر شورستان تخم مکار. (منتخب قابوسنامه ص 30).
تخم دادی مرا که کشت کنم
نفکنم تخم تو به شورستان.
ناصرخسرو.
به پیش جاهلان مفکن گزافه پند نیکو را
که دهقان تخم هرگز نفکند در ریگ و شورستان.
ناصرخسرو.
چو شورستان نباشد بوستانی
چو کاشانه نباشدرهگذاری.
ناصرخسرو.
چنانکه تابش خورشید و ابر و بارانها
گهی به شورستانیم و گه به بستانیم.
مسعودسعد.
هرکه خدمت و نصیحت کسی را کند که قدر آن نداند همچنان آن کس است که به امید زرع در شورستان تخم پراکند. (کلیله و دمنه).
گر آید خسرو از بت خانه چین
زشورستان نیابد شهد شیرین.
نظامی.
چو آهو سبزه ای بر کوه دیده
ز شورستان به گورستان رمیده.
نظامی.
و از شورستان خاکی به بوستان پاکی خرامید. (جهانگشای جوینی). پند به نادان باران است در شورستان. (نفایس الفنون). گوئیاخارستانی و شورستانی است. (انیس الطالبین ص 141). سبب آنکه بیابانها و شورستانها میان قم و ری واقعاند. (تاریخ قم ص 58). به روزگار ایشان خار تشبیه و خسک جبر از شورستان بدعت سر برنیاورده بود. (نقض الفضائح ص 304).
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نام کتابی است از تصنیفات فرزانه بهرام که یکی از حکمای عجم است. (برهان قاطع). و رجوع به بشارسان و شارستان چهارچمن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نام دیگر شهر رویان کرسی منطقۀ کوهستانی طبرستان به قول ابوالفدا. رجوع به سرزمینهای خلافت شرقی ص 399 و رویان شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
شهرستان. شهر. (برهان قاطع). شارسان. (فرهنگ جهانگیری). مدینه. (مهذب الاسماء). شارستان خود شهر است که غالباً بر گرد قهندزی واقع میشده و سوری بر گرد اوست و آنچه بیرون از این سور باشد آن را ربض خوانند. (تاریخ سیستان چ ملک الشعرای بهار حاشیۀ ص 11) : فرمودش تا بر چهار صد شارستان بناء خانه ها سازند مرغلّه را و سلاح را. (ترجمه تاریخ طبری). ایشان بدان شارستان اندر رفتند. (ترجمه تفسیر طبری).
گشاده شاه جهان پیش او به تیغ و به تیر
هزار قلعۀ صعب و هزار شارستان.
فرخی.
هر سرایی کآن نکوتر بود و زآن خوشتر نبود
همچو شارستان لوط از جور شد زیر و زبر.
فرخی.
همی بنالد گفتی زمین و رنجه شود
ز پاره پارۀ آن بیکناره شارستان.
عنصری (از سروری).
و اما آنچه در ذات سیستان موجود است که در سایر شهرها نیست، اول آن است که شارستان بزرگ حصین دارد که خود چند شهری باشد از دیگر شهرها. (تاریخ سیستان ص 11). حسین دانست و مردمان شارستان، که با وی طاقت نداریم، صلح پیش گرفت. (تاریخ سیستان ص 339). بنده بکتگین حاجب با خیل خویش و پانصد سوار خیاره در پای قلعت است در شارستان تلپل فرود آمده نگاهداشت قلعه را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 4). خانه به کوی سیمگران داشت در شارستان بلخ. (ایضاً تاریخ بیهقی ص 142). این شارستان و قلعت غزنین عمرو برادر یعقوب آبادان کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262). چون سپری شد امیر برخاست و برنشست و به پای شارستان فرورفت با غلامان و حشم و قوم در گاه سوی باغ بزرگ. (ایضاً ص 293). ما چون نماز بکردیم از آن جانب شارستان بباغ بباز رویم. (ایضاً ص 292). خلیفۀ شهر را فرمود داری زدند بر کران مصلی بلخ فرود شارستان و خلق روی آنجا نهادند. (ایضاً بیهقی ص 183).
لوط را دیدم درمانده به شارستانی
چون دعا کرد نگون گشت همه شارستان.
جوهری (از تاریخ ادبیات در ایران صفا ج 2 ص 443).
گر به شارستان علم اندر بگیری خانه ای
روز خویش امروز و فردا فرخ و میمون کنی.
ناصرخسرو.
و از آنجا روی به بلخ آوردند و عمرو لیث شارستان حصار بگرفت و خود پیش شارستان سپاه فرودآورد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 105). میان حصار و شارستان، مسجد جامع بنا کردند اندرسال صد و پنجاه و چهار اندر مسجد جامع نماز آدینه گزاردند. (تاریخ بخارا). در وی مسجد جامع است و شارستانی عظیم دارد و در ایام قدیم آنجا بازار بوده است. (تاریخ بخارا ص 13).
با چنین اسبی و تیغی قلعۀ دشمن شده
همچو شارستان لوط از کوششت زیر و زبر.
سنائی.
احمد مختار مکی بود شارستان علم
چون در محکم بر آن بنیاد شارستان علی.
سوزنی.
چگونه ماند حال من بحال آن روباه و کفشگر و اهل شارستان. (سندبادنامه چ استانبول ص 325). شبی بیامد و نزد رخنۀ شارستان مترصد بنشست. (سندبادنامه ص 326). روباه با خود گفت این ساعت درهای شارستان بسته است و رخنه استوار، اگر حرکتی کنم سگان آگه شوند. (سندبادنامه ص 328).
- شارستان کردن، شهر ساختن. شهر کردن. تمدین. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر اللغه زوزنی).
، قلعه و حصار. (فرهنگ سروری) ، کوشک و عمارتی که اطرافش بساتین باشد. (برهان قاطع). قبۀ بزرگ که بر اطرافش بساتین باشد. (فرهنگ سروری) : خوازه بر خوازه و قبه برقبه بود تا شارستان مسجد آدینه که رسول را جای آنجا ساخته بودند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 45) ، جایی که گذرگاه آب باشد به قیاس شار به معنی ریختن آب. (از غیاث) ، گذرگاه مردم به قیاس شار به معنای راه فراخ. جاده ای که به شهر پیوسته باشد. (از غیاث)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خارستان
تصویر خارستان
گلستان، جای پرجا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریگستان
تصویر ریگستان
ریگزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیوستان
تصویر دیوستان
محل اقامت دیوان دیو کده دیو خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدستان
تصویر بیدستان
جایی که درخت بید بسیار باشد
فرهنگ لغت هوشیار
محل تعلیم مکتب مدرسه، مدرسه ای که دانش آموزان در آن تحصیل کنند. و آن بالاتر از دبستان و پایین تر از دانشگاه است مدرسه متوسطه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهرستان
تصویر شهرستان
شهر بزرگ با توابع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکرستان
تصویر شکرستان
جایی که شکر فراوان باشد شکر زار، جایی که نیشکر زراعت کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شورستان
تصویر شورستان
زمینی که دارای شوره است شوره زار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شارستان
تصویر شارستان
شهرستان، شهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهرستان
تصویر شهرستان
((شَ رِ))
شهر بزرگ با توابع آن، هر یک از تقسیمات اداری استان که خود به چند بخش تقسیم می شود و زیر نظر فرماندار اداره می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیدستان
تصویر بیدستان
اضا
فرهنگ واژه فارسی سره
بلد، شهر، کوره، مدینه، ولایت
متضاد: دهستان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شکرزار، نیشکرزار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شوره زار، کویر، نمکزار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام مزرعه ای در بالا جاده ی کردکوی
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع سه هزارمنطقه ی تنکابن، از توابع بیرون بشم نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
نام مرتعی در آمل
فرهنگ گویش مازندرانی