جدول جو
جدول جو

معنی شیرده - جستجوی لغت در جدول جو

شیرده
شیر دهنده، زن یا حیوان ماده که شیر می دهد
تصویری از شیرده
تصویر شیرده
فرهنگ فارسی عمید
شیرده
(اِ تِ رَ دَ/دِ)
انسان و یا حیوانی که شیر می دهد. (ناظم الاطباء). شیردهنده. (فرهنگ فارسی معین).
- پستان شیرده، پستانی که شیر داشته باشد. (ناظم الاطباء).
- گاو شیرده. رجوع به همین عنوان شود
لغت نامه دهخدا
شیرده
دایه، ربیبه، مرضع، مرضعه
متضاد: شیرخوار
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شیرجه
تصویر شیرجه
در شنا، پریدن در آب از ارتفاع بلند به طوری که هنگام فرود آمدن دست و سر به طرف آب باشد، پرش و جهش به طرف چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شمرده
تصویر شمرده
شمارده، شماریده، حساب شده، به شمارآمده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیردل
تصویر شیردل
شجاع، دلیر، دلاور، باجرات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکرده
تصویر شکرده
شکار شده، درهم شکسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شارده
تصویر شارده
شارد، رمنده، رمیده، گریخته، آنکه از اطاعت سر باز بزند، نافرمان
فرهنگ فارسی عمید
(شَ کَ دَ / دِ)
مردم جلد و چابک. (برهان) (آنندراج). جلد و چابک. (ناظم الاطباء) ، دارای جد و جهد در کارها. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج) ، آماده.
- شکرده شدن، مهیا شدن. ساخته شدن. (مجمل اللغه). تشمر. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (مجمل اللغه). انشمار. (مجمل اللغه). کماشت. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ دَ / دِ)
شکارکرده، شکسته. درهم شکسته. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(شِ / شُمَ / مُ دَ / دِ)
تعدادشده. حساب شده و در حساب آمده. (ناظم الاطباء). مخفف شمارده که بمعنی شمار کرده و معدود است. (آنندراج). معدود. (دهار).
- دم شمرده، معدود. نفس قابل شمارش:
تو سالیانها خفتی و آنکه بر تو شمرد
دم شمردۀ تو یک نفس زدن نغنود.
ناصرخسرو.
- سرای شمرده، خانه ای که در آن خراج را جمعآوری می کردند: آن سرای که خراج اندر او ستانند آنراسرای شمرده نام کردند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). رجوع به شمره، سمره و شمرج شود.
- ناشمرده، شمارش نشده. بیمر. بیحساب. سنجیده نشده:
همان کنجد ناشمرده فشاند
کزین بیش خواهم سپه بر تو راند.
نظامی.
، محسوب. در شمار آمده. حساب شده. (یادداشت مؤلف) ، متعدد. (فرهنگ لغات ولف) :
ز زر و زبرجد نثاری گران
شمرده ز هر گونه ای گوهران.
فردوسی.
که افراسیاب آمد و صدهزار
گزیده ز ترکان شمرده سوار.
فردوسی.
، روشن. واضح. آشکار: شمرده گفتن، واضح گفتن. شمرده حرف میزند، روشن حرف میزند. (یادداشت مؤلف).
- شمرده خواندن، پیدا خواندن. هموار خواندن. آرمیده خواندن. ترتیل. (یادداشت مؤلف). کلمات را کامل و غیر شکسته خواندن به تأنی.
، حزم. احتیاط. (آنندراج).
- شمرده خوردن ساغر، با حزم و احتیاط خوردن شراب. حساب شده و به اندازه خوردن:
در روز ابر باید ساغر شمرده خوردن
یعنی بود برابر با قطره های باران.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
- شمرده زدن قدم، با احتیاط گام برداشتن. (از آنندراج) :
قدم شمرده زند حسن در قلمرو خط
چو عاملی که بپای حساب می آید.
صائب.
- شمرده زدن نفس، با حزم و احتیاط نفس زدن. (از آنندراج) :
نفس شمرده زن ای بلبل نواپرداز
که رنگ گل به نسیم بهار برخیزد.
صائب.
نفس شمرده زدن ذکر اهل عرفان است.
صائب.
- گریۀ شمرده، گریه ای که از روی حزم و احتیاط باشد. (از آنندراج) :
از گریۀ شمردۀ من شد جهان خراب
ای وای اگر به آبله ای نیشتر زنم.
صائب (از آنندراج).
، تمام. کامل. آزگار. معین. (یادداشت مؤلف) :
سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان
داند که بدان خون نبود مرد گرفتار.
منوچهری.
عمر شمرده رافدای طاعت و بندگی او کردند. (بهاءالدین ولد)
لغت نامه دهخدا
(رَ کَ)
حصنی به اندلس از اعمال بلنسیه.
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی از دهستان دهشال است که در بخش آستانۀ شهرستان لاهیجان واقع است و 107 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نام جزیره ای است از جزایر دریای روم. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع). نام جزیره ای به بحرالروم در انتهای شرقی دریای اسپانیا نزدیک جزیره یابسته. (یادداشت مؤلف). جزیره ای از مجمع الجزایر بالئار دارای 2250 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(کَ دهْ)
دهی است از بخش رودبار شهرستان رشت. آب آن از چشمه های محلی. سکنۀ آن 300 تن که زمستان برای تأمین معاش به گیلان می روند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(قَ / قِ)
رنگی از رنگهای اسب. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
هر حیوان سبع و درنده، قوت و نیرو و زور. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِ دَ)
تأنیث شارد، رمنده. رموک. حوشی. وحشیه. ج، شوارد. رجوع به شارد شود، سائره: قافیۀ شارده، بمعنی قصیدۀ سائره در بلاد ومراد از قافیه در اینجا قصیده است باعتبار تسمیۀ کل بنام جزء. ج، شوارد و شرّد. (اقرب الموارد) ، نادر و غریب: شوارداللغه در نزد عرب زبانان بمعنی غرائب و نوادر لغات است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی جزء بخش مرکزی شهرستان فومن واقع در 3 هزارگزی خاور فومن کنار راه فرعی فومن به شفت. جلگه، معتدل، مرطوب دارای 192 تن سکنه. آب آن از رود خانه شاخ رز، محصول آنجا برنج، توتون سیگار. چای و جالیز کاری. شغل اهالی زراعت ومکاری. و راه آن اتومبیلرو است. در حدود 10 باب دکان دارد. سابقاً روزهای پنجشنبه بازار عمومی داشته است ولی فعلاً ندارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی است از بخش فیروزکوه شهرستان دماوند که دارای 390 تن سکنه است. آب آن از چشمه سار مرکوسر و شیخ علیخان و محصول عمده اش غله، بنشن ولبنیات است. در زمستان گروه کثیری از مردم ده برای کارگری به مازندران میروند. مزارع مرکوسر و شیخ علیخان جزو این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(رَ دِ)
کودکی که در ایام شیرخوارگی شیر کم خورده و ضعیف مانده باشد. (ناظم الاطباء). کودکی که بهنگام شیرخوارگی کم شیر خورده و لاغر و نزار شده باشد. ج، شیرزدگان. (فرهنگ فارسی معین) ، آنکه بسبب بسیار خوردن شیر، از آن زده و نفور شده باشد
لغت نامه دهخدا
(دِ)
حالت شیر دادن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از میرده
تصویر میرده
رئیس ده تن ده باشی، رئیس گرزبرداران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیر ده
تصویر شیر ده
زن یا جانور ماده که شیر دهد شیر دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیرجه
تصویر شیرجه
جهش مانند جهیدن شیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیردل
تصویر شیردل
با جرات، دلیر، شجاع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکرده
تصویر شکرده
شکار کرده، شکسته در هم شکسته
فرهنگ لغت هوشیار
حساب کرده شماره کرده، محسوب داشته، واضح با فاصله: شمرده صحبت می کند
فرهنگ لغت هوشیار
مونث شارد چکامه چکامه ای که برسر زبانهاباشد مونث شارد، واحد شارد، جمع شوارد شرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیرجه
تصویر شیرجه
((جِ))
پرش از جایی مرتفع در آب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیردل
تصویر شیردل
((دِ))
شجاع، دلیر، دلاور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شمرده
تصویر شمرده
((ش یا شُ مُ دِ یا دَ))
حساب کرده، شماره کرده، محسوب داشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیرزده
تصویر شیرزده
((زَ دَ یا دِ))
کودکی که به هنگام شیرخوارگی کم شیر خورده لاغر و نزار شده باشد، جمع شیرزدگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیردل
تصویر شیردل
شجاع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شمرده
تصویر شمرده
محسوب
فرهنگ واژه فارسی سره