جدول جو
جدول جو

معنی شیرایه - جستجوی لغت در جدول جو

شیرایه
(یِ)
دهی است از بخش کوچصفهان شهرستان رشت. سکنۀ آن 105 تن. آب آن از نورود از سفیدرود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شیرویه
تصویر شیرویه
(پسرانه)
شجاع، دلیر، شکوهمند، صاحب شأن، صاحب شوکت، نام چندتن از شخصیتهای شاهنامه از جمله نام پسرخسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شارایل
تصویر شارایل
(پسرانه)
خدای پادشاه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شارویه
تصویر شارویه
(پسرانه)
شیرویه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شایرایا
تصویر شایرایا
(پسرانه)
ستاره ناهید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شکرانه
تصویر شکرانه
(دخترانه)
شکر (عربی) + انه (فارسی) شکرگزاری، سپاسگزاری
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شهرویه
تصویر شهرویه
(دخترانه)
نام دختر خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تیراژه
تصویر تیراژه
(دخترانه)
رنگین کمان، قوس قزح
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پیرایه
تصویر پیرایه
زیب، زینت، زیور، آرایش، برای مثال حریف مجلس ما خود همیشه دل می برد / علی الخصوص که پیرایه ای بر او بستند (سعدی۲ - ۴۱۹)، ز دانش چو جان تو را مایه نیست / به از خامشی هیچ پیرایه نیست (فردوسی - ۷/۱۸۰) تهمت، افترا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرویه
تصویر شیرویه
شیر مانند، شجاع و دلیر، صاحب شان و شوکت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرابه
تصویر شیرابه
مایعی که در ساقۀ بعضی از گیاه هان وجود دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرانه
تصویر شیرانه
شیر مانند مانند شیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرازه
تصویر شیرازه
ته بندی کتاب و دفتر، حاشیۀ باریکی که صحّاف با ابریشم رنگین پس از ته دوزی کتاب در بالا و پایین آن می دوزد
فرهنگ فارسی عمید
(مایَ / یِ)
پنیرمایه. جلبه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رو یَ)
شیرو. شیروی. نام پسر خسرو پرویز. پسر خسرو پرویز که پس از وی به سلطنت رسید (628 میلادی). خسرو قصد داشت مردانشاه را جانشین خود گرداند، چون کواذ (غباد) ملقب به شیرویه که پسر خسرو پرویز و از مریم (دختر قیصر) بود و ظاهراً مقام ارشدیت داشت از واقعه استحضار یافت مصمم شد که از حق خود دفاع کند. فرمانده کل قوای کشور گشنسب اسپاذ که بنابر روایت تئوفانس برادر رضاعی او بود بیاری وی کمر بمیان بست و با هرقل وارد گفتگو شد و او نیز حاضر گردید که با ایرانیان مصالحه نماید. بعضی دیگر از بزرگان نیز به شیرویه پیوستند. پس بفرمان شیرویه ’قلعۀ فراموشی’ را گشودند، پس شیرویه خود را پادشاه خواند. همان شب نگاهبانان سلطنتی از قصری که خسرو با شیرین در آنجا خفته بود بیرون رفتند و پراکنده شدند و سپیده دم از هر سو این بانگ برخاست ’کواذ شاهنشاه !’ خسرو هراسان و بیمناک پای بگریز نهاد و خود را در باغ قصر پنهان کرد ولی او را دستگیر کردند و کشتند. شیرویه بفرمود تا دست و پای برادرانش را ببرند و پس از اندک زمانی آنان را هلاک کرد. شیرویه پس از شش ماه پادشاهی درگذشت. بعضی گویند او را زهر دادند و برخی مرگ او را به طاعونی نسبت می دهند که به ایران سرایت کرد و گروه بسیار از مردم را بهلاکت رسانید. (فرهنگ فارسی معین) : بازرگانان فرس و وزیران او در سر مؤاطات کردند و شیرویه را بر پدر بیرون آوردند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 107).
ز مریم بود یک فرزند خامش
چو شیران ابخر و شیرویه نامش
چو خسرو را به آتشخانه شد رخت
چو شیر مست شد شیرویه بر تخت.
نظامی.
رجوع به شیرو و شیروی شود
نام یک پهلوان ایرانی که پسر بیژن و نوۀ گیو بود. (فرهنگ لغات ولف) :
نبیرۀ سرافراز گیو دلیر
جهانگیر شیرویه و اردشیر.
فردوسی
نام پهلوانی معاصر با فریدون. (فرهنگ لغات ولف). شیروی:
به یک دست شیدوش جنگی به پای
چوشیرویه شیراوژن رهنمای.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(رو یَ / یِ)
شکوهمند و صاحب شأن و شوکت، شجاع و دلیر. (از ناظم الاطباء) (از برهان). شجاع. (از غیاث)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
شیرۀ خشخاش. (ناظم الاطباء) (از برهان) ، مایعی که در ساقۀ بعضی از گیاهها وجود دارد و گاهی می تراود. (فرهنگ فارسی معین). اگر ساقه یا برگ بعضی از نباتات از قبیل شنگ، انجیر، فرفیون و شقایق را قطع نماییم مایع سفیدرنگی به نام شیرابه از آن خارج می گردد و آن در مجاری مخصوصی به نام لوله های شیرابه قرار دارد. رنگ آن اغلب سفید شیری می باشد ولی گاهی مانند شیرابۀ خرزهره بیرنگ و یا مانند شیرابۀ مامیران نارنجی است. شیرابه دارای مواد مختلفی از قبیل صمغها، چربیها، نشاسته ها، و مواد غیرقابل جذب و استخوانی شکل، گوتاپرکا و کائوچو می باشد و قسمت اعظم آنراآب تشکیل می دهد. (گیاه شناسی ثابتی صص 181- 183).
- لوله های شیرابه، لوله هایی در برخی از گیاهان که شیرابۀ آنها در آن قرار دارد و ترشح می کند. رجوع به گیاه شناسی ثابتی صص 181- 185 شود
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
آنچه در جزوبندی کتاب و درکنار چیزها دوزند. (ناظم الاطباء). آنچه مجلدان بعد از جزوبندی کتاب در اطراف اجزا با ابریشم رنگین دهند و بر کنار چیزها دوزند، و با لفظ زدن و کردن و ساختن و بستن و ریختن و فروریختن و از هم کنده گشتن و از هم گسستن مستعمل. (آنندراج). ترسیس. مرسس، به شیرازه کرده. نوعی دوختن و بهم پیوستن اوراق کتاب یا دفتر یا رساله با ابریشم و جز آن از دو سوی. (یادداشت مؤلف) :
جز مقوا و جلد شیرازه
هرچه سازم بدست خود سازم.
علی تاج حلوانی.
- امثال:
دفتر شیرازه نادیده به بادی ابتر است.
جامی (از امثال و حکم).
- با شیرازه داشتن، شیرازه بستن. شیرازه کردن:
آنکه با شیرازه دارد کهنه اوراق مرا
بارها شیرازۀ دیوان محشر بوده است.
صائب (از آنندراج).
- شیرازه از هم کنده گشتن، شیرازه از هم گسستن:
کدامین مصحف حسن است کاین تورات خوانی را
ازو شیرازه از هم کنده گشت اوراق ابتر شد.
ملا تشبیهی (از آنندراج).
- شیرازۀ چاک، قیطان دوزی اطراف چاک جامه:
چه دلکش است به دامن سجیف و کنج درست
چه طرفه است بدان چاک جامه شیرازه.
نظام قاری.
مسجدی دان به صفت جامه که شیرازۀ چاک
راست بر صورت محراب به دامان دارد.
نظام قاری.
جامۀ تافتۀ آل ز شیرازۀ چاک
آفتابیست که در پیش هلالی دارد.
نظام قاری.
- شیرازه ریختن، شیرازه فروریختن، شیرازه از هم گسستن:
شیرازۀ مجموعۀ گلزار فروریخت
سنبل چو سر زلف پریشان به هوا رفت.
صائب (از آنندراج).
این قدر شور جنون در قطرۀ می بوده است
موجۀ بیتابیم شیرازۀ زنجیر ریخت.
صائب (از آنندراج).
- شیرازه ساختن، شیرازه بستن. شیرازه زدن:
بغیر از خط که پیچیده ست بر روی دلاویزش
که مصحف را دگر شیرازه از زنار می سازد؟
صائب.
رجوع به ترکیب شیرازه بستن شود.
- شیرازۀ کار از هم گسیختن (گسستن، پاشیدن) ، نابسامان و پریشان و آشفته شدن آن کار. (از یادداشت مؤلف).
- شیرازه کردن، شیرازه بستن:
بس رابطه های محترم کرد
شیرازۀ حادث و قدم کرد.
واله هروی (از آنندراج).
رجوع به مادۀ شیرازه بستن شود.
، مادگی دگمه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، لبۀ دور گیوه. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(زی یَ / یِ)
قسمی سلعه. نوعی از سلعه و غده. گرهی بی درد در برخی از اندامها. (یادداشت مؤلف). رجوع به سلعه و غده شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
مانند شیر. چون شیر. بسان شیر. با شجاعت و بیباکی چون شیر:
ور بخرگه بگذرد بیگانه رو
حمله بیند از سگان شیرانه او.
مولوی.
، شجاعانه. با دلیری. با بیباکی و دلاوری، شجاع و دلیر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(را یَ / یِ)
آرایش و زیور باشد از طرف نقصان همچون سرتراشیدن و اصلاح کردن و شاخهای زیادتی درخت را بریدن. (برهان)،
{{اسم}} پیراهه. (شرفنامه). حلی. حلیه. (دهار). تهویل. سنیح. (منتهی الارب). زینت وآرایش زنان. (صحاح الفرس). آنچه زرگران برای زینت زنان سازند از خلخال و دست برنجن و طوق و یاره و گردن بند و بازوبند و امثال آن. زیب. زینت. زیور. آرایش: و مرده را [مردم روس] با هرچه با خویشتن دارد از جامه و پیرایه بگور فرونهند. (حدود العالم).
ز فرمان او هیچگونه مگرد
تو پیرایه دان بند بر پای مرد.
فردوسی.
ز دانش چو جان ترا مایه نیست
به از خامشی هیچ پیرایه نیست.
فردوسی.
خرد بر دل خویش پیرایه کرد
برنج تن ازمردمی مایه کرد.
فردوسی.
کنون زود پیرایه بگشا ز روی
بپیش پدر شو بزاری بموی.
فردوسی.
بهایی ز جامه ز پیرایه ها
فروشم ز مردم بود مایه ها.
فردوسی.
تو درگاه را همچو پیرایه ای
همان تخت و دیهیم را مایه ای.
فردوسی.
چو آن جامه های گرانمایه دید
هم از دست رودابه پیرایه دید.
فردوسی.
به ایران که دید از بنه سایه ام
اگر سایه و تاج و پیرایه ام.
فردوسی.
از ایشان جز او دخت خاتون نبود
بپیرایه و رنگ و افسون نبود.
فردوسی.
زپیرایه و جامه و سیم و زر
ز دیبا و دینار و خز و گهر.
فردوسی.
دگر گفت بر مرد پیرایه چیست
و زین نیکوییها گرانمایه کیست.
فردوسی.
کجا نامور گاو پرمایه بود
که بایسته بر تنش پیرایه بود.
فردوسی.
همان گاو پرمایه کم دایه بود
ز پیکرتنش همچو پیرایه بود.
فردوسی.
به پیرایۀ زرد و سرخ و سپید
مرا کردی از برگ گل ناامید.
فردوسی.
کتایون بی اندازه پیرایه داشت
ز یاقوت وهر گوهری مایه داشت.
فردوسی.
تو درگاه را همچو پیرایه ای
همان تخت و دیهیم را مایه ای.
فردوسی.
بدین حجره رودابه پیرایه خواست
همان گوهران گران مایه خواست.
فردوسی.
بدو گفت رودابه پیرایه چیست
بجای سرمایه بی مایه چیست.
فردوسی.
با سهم تو آن را که حاسد تست
پیرایه کمندست و جلد کمرا.
منجیک.
زینت دولت بازآمد و پیرایۀ ملک
تا کند ملک و ولایت چو بهشت آبادان.
فرخی.
سلطان یمین دولت و پیرایۀ ملوک
محمود امین ملت و آرایش امم.
فرخی.
پیل پی خستۀ صمصام تو بیند اندام
شیر پیرایۀ اسبان تو بیند چنگال.
فرخی.
رونق دولت بازآمد و پیرایۀ ملک
پیش ازین کار چنان دیدی اکنون بنگر.
فرخی.
ای تازه بهار سخت پدرامی
پیرایۀ دهر و زیور عصری.
منوچهری.
پیرایۀ عالم تویی فخر بنی آدم تویی
داناتر از رستم تویی در کار جنگ و تعبیه.
منوچهری.
الا ای مرو پیرایۀ خراسان
مدار این خون و این پتیاره آسان.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
چاکرپیشه را پیرایۀ بزرگتر راستی است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 81). اگر رای عالی بیند ایشان را نگاه داشته آید که پیرایۀ ملک پیران باشند. (تاریخ بیهقی ص 54).
جهان نوعروسی گرانمایه شد
شهی تاجش و داد پیرایه شد.
(گرشاسب نامه).
پیام آورش مژده را پایه بود
خرد را سخنهاش پیرایه بود.
(گرشاسب نامه).
ترا پیرایه از دانش پدیدست
که باب خلد را دانش کلیدست.
ناصرخسرو.
خردمند از تواضع مایه گیرد
بزرگی از کرم پیرایه گیرد.
ناصرخسرو.
نیکوترین پیراهن شرم است. (تحفهالملوک).
پیرایه چرا بنددت ای مه دایه
نورست مه دو هفته را پیرایه.
مسعودسعد.
بزرگان چون با زنی... نزدیکی خواستندی کمر زرین بر میان بستندی و زنرا فرمودندی تا پیرایه بر خویشتن کردی، گفتندی چون چنین کنی فرزند دلاورآید. (نوروزنامه). روزی در خانه [زنرا] جامه های دیبایش پوشانیدند و پیرایه های زر و جوهر بر او بستند و گفتند ما ترا بشوهر خواهیم داد. (نوروزنامه). و جواهر از معادن بیرون آورد و پیرایه ها همه او [طهمورث] ساخت. (نوروزنامه). مردم... نخست ترا بازرهانند پس به پیرایه پردازند. (کلیله و دمنه). زاغ... زنیرا دید که پیرایه بر گوشۀ بام نهاده بود. (کلیله و دمنه). نظر بر پیرایۀ گشاده افکنی. (کلیله و دمنه). زاغ پیرایه در ربود. (کلیله و دمنه). مهابت خاموشی ملک را پیرایۀ نفیس است. (کلیله و دمنه). آن دیگری که از پیرایۀ خرد عاطل نبود با خود گفت غفلت کردم. (کلیله و دمنه). و هر معنی که از پیرایۀ سیاست کلی و حلیۀحکمت اصلی عاطل باشد اگر کسی خواهد که بلباس عاریتی آنرا بیاراید بهیچ تکلف جمال نگیرد. (کلیله و دمنه). دو کار از عزایم پادشاهان بدیع و غریب نماید حلیت سر بر پای بستن و پیرایۀ پای در سر آویختن. (کلیله و دمنه).
زلف بی آرام او پیرایۀ مهرست و ماه
چشم خون آشام او سرمایۀ سحرست و فن.
سوزنی.
این عروس خاطر بنده که صد گنج گهر
از سزاواری برو پیرایه و زیور سزد.
سوزنی.
قصه چکنم، بر دم با خانه چنان ماه
آن ماه که پیرایۀ شمس و قمر آمد.
سوزنی.
باشد پیرایۀ پیران خرد.
سوزنی.
بهتر از گوهر تو دست قضا
هیچ پیرایه بر زمانه نبست.
انوری.
از خلق یوسفیش بپیرانه سر جهان
پیرایۀ جمال زلیخا برافکند.
خاقانی.
سخن پیرایۀ کهنه است و طبع من مطراگر
مرا بنمای استادی کزینسان کهنه آراید.
خاقانی.
زمصری و رومی و چینی پرند
برآراست پیرایۀ ارجمند.
نظامی.
چو شیرین بازدید آن دختران را
ز مه پیرایه داد آن اختران را.
نظامی.
بفال فرخ و پیرایۀ نو
نهاده خسروانی تخت خسرو.
نظامی.
پس آنگه ماه را پیرایه بربست
نقاب آفتاب از سایه بربست.
نظامی.
سعادت خواجه تاش سایۀ تو
صلاح از جملۀ پیرایۀ تو.
نظامی.
پیرایۀ تست رویمالم.
نظامی.
عزیزا هر دو عالم سایۀ تست
بهشت و دوزخ از پیرایۀ تست.
عطار.
حریف مجلس ما خود همیشه دل میبرد
علی الخصوص که پیرایه ای بر او بستند.
سعدی.
آنهمه پیرایه بسته جنت فردوس
بو که قبولش کند بلال محمد.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 694).
یکی شخص از آن جمله در سایه ای
بگردن بر از حله پیرایه ای.
سعدی.
تو آن درّ مکنون یکدانه ای
که پیرایۀ سلطنت خانه ای.
سعدی.
که زشتست پیرایه بر شهریار
دل شهری از ناتوانی فکار.
سعدی.
ملک را همین خلق پیرایه بس
که راضی نگردد به آزار کس.
سعدی.
هیچ پیرایه زیادت نکند حسن ترا
هیچ مشاط نیاراید از این خوبترت.
سعدی.
منکر بحرست و گوهرهای او
کی بود حیوان درو پیرایه جو.
مولوی.
چند روزست تا سلطان اشارت فرمودست که چندین پیرایه از جهت مطاربه معد کنیم. (جهانگشای جوینی).
گنجینۀ دل متاع دردست
پیرایۀ عشق روی زردست.
امیرخسرو.
در باغ چو شد باد صبا دایۀ گل
بربست مشاطه وار پیرایۀ گل.
حافظ.
مطرب امشب چنگ غم رایکدمی سازی نکرد
شاهد اندوه را پیرایه از نازی نکرد.
واله هروی.
- امثال:
مثل پیرایۀ زنان است. (از مجموعۀ امثال طبع هند).
درج، دوک دان و طبلۀ زنان که پیرایه و جواهر در وی نهند. حلی مقرص، پیرایۀ گرد همچون کلیچه. خضاض، اندک پیرایه. تغتغه، آواز پیرا. (منتهی الارب). متحلی، باپیرایه. (دهار). هسهسه، آواز کردن زره و پیرایه. وضح، پیرایه از سیم. تهویل، خود را بلباس و پیرایه آراستن. (منتهی الارب). توشح، اتشاح، پیرایه درافکندن (گویا فقط بطور حمائل و وشاح). تحلی، پیرایه برکردن. (تاج المصادر). رجوع به بی پیرایه و بی پیرایگی شود، رکوئی که زرگران بدان پیرایه را روشن کنند، ساختن و پرداختن. (برهان)، صفت
لغت نامه دهخدا
تصویری از بیرانه
تصویر بیرانه
ویرانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیراهه
تصویر بیراهه
راه منحرف از جاده راه کج، بیابانی که راه بجایی نداشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیراهی
تصویر بیراهی
گمراهی انحراف، بی انصافی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیرایه
تصویر پیرایه
آرایش وزیور، تهمت وافترا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیرازه
تصویر شیرازه
ته بندی کتاب و فنر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیرانه
تصویر دیرانه
زمان دراز، کهن
فرهنگ لغت هوشیار
مایعی که در ساقه بعضی از گیاهها وجود دارد و گاهی بیرون می تراود، شیره خشخاش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیرازه
تصویر شیرازه
((زَ))
ته بندی کتاب، عطف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیرابه
تصویر شیرابه
((بِ یا بَ))
مایعی که در ساقه بعضی از گیاهان وجود دارد و گاهی بیرون می تراود، شیره خشخاش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیرایه
تصویر پیرایه
((یِ))
زیور، زینت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زیمایه
تصویر زیمایه
آنزیم
فرهنگ واژه فارسی سره
ته بندی، عطف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آرایش، بزک، حلیه، زینت، زیور، پیرایش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیرایه در خواب، دلیل بر مال و زینت زنان و کنیزان کند، بر قدر و قیمت پیرایه که دیده است. محمد بن سیرین
اگر بیند پیرایه وی اراسته است و به جواهر پوشیده است، دلیل که به قدر آن او را مال حلال حاصل شود. اگر بیند پیرایه او ضایع شد، دلیل که او را غم و اندوه رسد. اگر بیند پیرایه زنان داشت، دلیل که غمگین شود.
فرهنگ جامع تعبیر خواب