جدول جو
جدول جو

معنی شیرافکنی - جستجوی لغت در جدول جو

شیرافکنی
(اَ کَ)
صفت و حالت شیرافکن. بر زمین افکندن شیر. غالب آمدن بر شیر، کنایه است از شجاعت و دلیری و بیباکی و دلاوری. (یادداشت مؤلف) :
به سرپنجه چو شیران دلیر است
بدین شیرافکنی یا رب چه شیر است.
نظامی.
به سرپنجه مشو چون شیر سرمست
که ما را پنجۀ شیرافکنی هست.
نظامی.
چو شد رسته تر کار شمشیر کرد
ز شیرافکنی جنگ با شیر کرد.
نظامی.
دگربار در کارزار آمدند
به شیرافکنی در شکار آمدند.
نظامی.
رجوع به شیرافکن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زیرافکن
تصویر زیرافکن
گوشه ای در دستگاه ماهور، زیرانداز، تشک، نهالی، فرش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرافکن
تصویر شیرافکن
شیرانداز، شیراوژن، کنایه از دلیر، دلاور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زیرافکند
تصویر زیرافکند
زیرافکن، برای مثال آه کز یاد ره و پردۀ عراق / رفت از یادم دم تلخ فراق ی وای کز ترّیّ زیرافکند خرد / خشک شد کشت دل من، دل بمرد (مولوی - ۱۲۳)
فرهنگ فارسی عمید
(صَ / صِ اَ کَ)
کار صیدافکن. شکارگیری. نخجیرگیری:
بشه بازگفتند کآن ماده شیر
بصیدافکنی گشت خواهد دلیر.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
آنکه شور افکند. که شور برانگیزد. که آشوب و غوغا بپا کند. رجوع به شور افکندن شود
لغت نامه دهخدا
(اَکَ)
بمعنی نهالی و توشک و آنچه در زیر افکنده باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). زیرافکند. نهالی و توشک را خوانند. (جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). بمعنی توشک است و مجازاً بر فرش اطلاق شود. (انجمن آرا) (آنندراج). توشک. (غیاث) :
زیرافکن حریرت این بار اگر دهد دست
نیکی بجای یاران فرصت شمار یارا.
نظام قاری (دیوان البسه از جهانگیری).
در جهان زیرافکنی نبود بسان نرمدست
بشنو این از من که عمری در پی آن بوده ام.
نظام قاری (دیوان البسه).
یک تن بی لحاف و زیرافکن
وقت آسایش آرمیدن نیست.
نظام قاری (ایضاً).
سوسنت راست سبزه بالاپوش
سنبلت راست لاله زیرافکن.
سعید هروی.
رجوع به زیرافکند شود، نام مقامی است از موسیقی که آن کوچک است. (برهان چ معین) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). شعبه ای است از بیست و چهار شعبه موسیقی. (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از غیاث). نام پردۀ سرود و آن را زیرافکند نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). آن را زیرافکند نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). یکی از چهار مقامۀ اصلی موسیقی است دارای دو فرع، بزرگ و رهاوی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
ز ترکیب ملک برد آن خلل را
به زیرافکن فروگفت این غزل را.
نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 377).
رجوع به زیرافکند شود
لغت نامه دهخدا
تیرانداز. که تیر افکند. پرتاب کننده تیر از کمان و جز آن:
عطارد کرده ز اول خط جوزا
سوی مریخ تیرافکن تماشا.
نظامی.
رجوع به تیرانداز و تیر و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
نورافشانی. نورفشانی. روشنی بخشی
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
شکار گور. گورزنی. گور کشتن. به جنگ گور رفتن:
برآرم سگان را ز شورافکنی
که با شیر بازی است گورافکنی.
نظامی.
خرامنده می گشت بر پشت بور
به گورافکنی همچو بهرام گور.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(شِ اَ کَ)
عمل و شغل شکارافکن. شکارچی گری. صیادی. شکارگری:
کوهی از قیر پیچ پیچ شده
بر شکارافکنی بسیچ شده.
نظامی.
به شکارافکنی گشاد کمند
از پی گور کند گوری چند.
نظامی.
بچۀ گور خورده سیر شده
به شکارافکنی دلیر شده.
نظامی.
و رجوع به شکارافکن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
عمل و حالت دورافکن. عمل دور افگندن. عمل دور انداختن و طرح و طرد کردن. (یادداشت مؤلف). عمل راندن و دور کردن، عمل پرتاب کردن به فاصله بعید. مفلاء، قسمی تیر که بدان دورافکنی و بلندافکنی آموختندی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
بمعنی زیرافکن است که نهالی و توشک و آنچه در زیر افکنده باشند. (برهان). زیرافکن. (جهانگیری) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زیرافکن شود، نام مقامی است از موسیقی که آن کوچک است. (برهان). نام پرده ای از دوازده پردۀموسیقی. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
آه کز یاد ره و پردۀ عراق
رفت از یادم دم تلخ فراق
وای کز تری زیرافکند خرد
خشک شد کشت دل من دل بمرد.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 45).
رجوع به زیرافکن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
بارافگنی. عمل افکندن بار.
لغت نامه دهخدا
(اِ کُ نَ دَ / دِ)
شیرافگن. شیراوژن. آنکه شیر را بر زمین افکند و از پای درآورد. (یادداشت مؤلف). کسی که شیر را هلاک می سازد و بر زمین می افکند، شجاع و دلیر. (ناظم الاطباء). شیرانداز. کنایه از مردم قوی و پرزور. (آنندراج). شجاع. بسیار شجاع. سخت شجاع. (یادداشت مؤلف) :
همه نامداران بر این هم سخن
که کاموس شیرافکن افکند بن.
فردوسی.
ز خون چشیدن شیرافکنان آن دو سپاه
بسان مردم میخواره مست شد روباه.
فرخی.
بدید کوشش رزم آوران دشمن را
شنید حملۀ شیرافکنان شهرگشای.
مختاری.
آهوی شیرافکن ما گاو زرین زیر دست
از لب گاوش لعاب لعل سان انگیخته.
خاقانی.
تا بشنیدم کاّهوی شیرافکن من
ماتمزده شد چون دل بی مسکن من.
خاقانی.
اگر شیر گور افکند وقت زور
تو شیرافکنی بلکه بهرام گور.
خاقانی.
بترس ارچه شیری ز شیرافکنان
دلیری مکن با دلیرافکنان.
نظامی.
شیردلی کن که دلیرافکنی
شیر خطا گفتم شیرافکنی.
نظامی.
به چشم آهوان آن چشمۀ نوش
دهد شیرافکنان را خواب خرگوش.
نظامی.
- مریخ شیرافکن، مریخ افکننده شیر بمناسبت آنکه مریخ ستارۀ جنگجویان و مظهر جنگ است:
عطارد کرده زاوّل خط جوزا
سوی مریخ شیرافکن تماشا.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
عمل شورافکن:
برآرم سگان را ز شورافکنی
که با شیر بازی است گورافکنی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از شیر افکنی
تصویر شیر افکنی
غلبه بر شیر، دلاوری دلیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیر افکن
تصویر شیر افکن
پرزور، شجاع، دلیر، آنکه شیر را بر زمین افکند و از پای در آورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیراوژنی
تصویر شیراوژنی
شیر افکنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیرافکن
تصویر زیرافکن
تشک، نهالی، مقامی است در موسیقی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرافکنی
تصویر فرافکنی
((فَ فِ کَ))
خوی و خصلت هایی خود را ناآگاهانه به دیگران نسبت دادن، تعارض ها و ستیزهای درونی خود را به دنیای خارج نسبت دادن
فرهنگ فارسی معین
چوب خط چوبی است به طول تقریبی یک متر که چهار تراش است و محاسبات
فرهنگ گویش مازندرانی