جدول جو
جدول جو

معنی شیرآمله - جستجوی لغت در جدول جو

شیرآمله
(مُ لَ /لِ)
میوۀ املج. (ناظم الاطباء). شیرآملج. شیراملج. (یادداشت مؤلف). رجوع به شیرآملج شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مُ لَ)
شیراملج. معرب شیرآمله. شاه آمله است و آن آمله ای است که در شیر آغشته و پرورده بود. آملۀ پرورده به شیر. شیرآمله. آمله که در شیر خیسانند آنگاه که تازه و تر از درخت چیده باشند. (یادداشت مؤلف). آملۀ مقشر خشک است چه او را در تازگی جهت اصلاح قبض معمول است که مقشر کرده در شیر خیسانند و خشک کرده نقل بدان می کنند. (تحفۀ حکیم مؤمن). اذا نقع املج فی اللبن سمی شیراملج. (مقالۀ ثانیه از کتاب ثانی قانون ابن سینا ص 158). املج. آمله، چون در شیر خیسانند آنرا شیراملج خوانند، و قبض وی کمتر از املج بود و نیکوترآن بود که چند روز در شیر خیسانند. طبیعت آن سرد و خشک بود و بلغم را پاک گرداند و قطع قی بکند و مقدارمستعمل وی یک مثقال بود. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(اَ مُ لِ)
شیرآملج. معرب شیرآمله. (ناظم الاطباء). رجوع به شیرآملج شود
لغت نامه دهخدا
(مَحَلْ لِ)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان آمل. سکنۀ آن 620 تن. آب آن از رود هراز. صنایع دستی زنان کتان بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(جُ لَ / لِ)
وزیر (در اصطلاح مستعمل در هند) : بنا بر ظهور کاردانی به مرتبۀ وزارت که به عرف آنجا (هند) میرجمله می نامند رسیده. (عالم آرای عباسی ج 2 ص 883)
لغت نامه دهخدا
(جُ لَ)
میرزا محمد امین اصفهانی شاعر معاصر جهانگیر است و به هند رفته و منصب میرجملگی یافته است. این بیت او راست:
افتادگیی به طالعم هست
در پای خمی چرا نیفتم.
(تذکرۀ نصرآبادی ص 56)
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ)
دهی از دهستان شهرویران بخش حومه شهرستان مهاباد. واقع در 4هزارگزی خاور مهاباد و 4هزارگزی خاور شوسۀ مهاباد به میاندوآب. دره، معتدل، مالاریائی. دارای 58 تن سکنه. آب آن از رود خانه مهاباد. محصول آنجا غلات و توتون و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
شیرآب. آب کم. (یادداشت مؤلف). آبی کم که پس از شستن جامه بار دیگر آنرا بدان آب شویند، آبی که کمی آب صابون در آن است. (یادداشت مؤلف). رجوع به شیرآب شود
لغت نامه دهخدا
نام دهکده ای از دهستان بالا لاریجان آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی روی هم چیدن دسته های برنج در خرمن که شبیه اهرم است
فرهنگ گویش مازندرانی