شیر آب، شیر، شیرابه، شیر و لوله ای که آب از آن جریان یابد، (یادداشت مؤلف)، رجوع به شیر شود، در اصطلاح رختشویان، آب کم: شیرآب یا شیرآبه دادن به جامه ای که قبلاًآنرا با صابون شسته اند، کمی آب بر آن ریختن، یا در کمی آب بار دیگر شستن، آب کشیدن، (یادداشت مؤلف)
شیرِ آب، شیر، شیرابه، شیر و لوله ای که آب از آن جریان یابد، (یادداشت مؤلف)، رجوع به شیر شود، در اصطلاح رختشویان، آب کم: شیرآب یا شیرآبه دادن به جامه ای که قبلاًآنرا با صابون شسته اند، کمی آب بر آن ریختن، یا در کمی آب بار دیگر شستن، آب کشیدن، (یادداشت مؤلف)
دهی از دهستان میان جام بخش تربت جام شهرستان مشهد. سکنۀ آن 257تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، پنبه. شغل اهالی زراعت، مالداری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی از دهستان میان جام بخش تربت جام شهرستان مشهد. سکنۀ آن 257تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، پنبه. شغل اهالی زراعت، مالداری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از بخش رامیان شهرستان گرگان، سکنۀ آن 190 تن، آب آن از رودخانه و چشمه، صنایع دستی آنجا پارچه های نخی و ابریشمی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3) دهی است از بخش سیمینه رود شهرستان همدان، سکنۀ آن 135 تن، آب آن از چشمه، صنایع دستی زنان جاجیم بافی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5) دهی است از بخش مانه شهرستان بجنورد، سکنۀ آن 1312 تن، آب آن از رودخانه، صنایع دستی آنجاقالیچه بافی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9) دهی است از بخش مرکزی شهرستان طوالش، سکنۀ آن 1063 تن، آب آن از رود خانه شیرآباد، راه آن اتومبیلرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2) دهی است از بخش حومه شهرستان ارومیّه، سکنۀ آن 220 تن، آب آن از نازلوچای، راه آن ارابه رو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4) دهی است از بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه، سکنۀ آن 340 تن، صنایع دستی آنجا کرباس بافی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9) دهی است از بخش طبس شهرستان مشهد، سکنۀ آن 126 تن، آب آن از قنات، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9) رودخانه ای است که به بحر خزر می ریزد و محل صید ماهی می باشد، (از جغرافیای اقتصادی کیهان)
دهی است از بخش رامیان شهرستان گرگان، سکنۀ آن 190 تن، آب آن از رودخانه و چشمه، صنایع دستی آنجا پارچه های نخی و ابریشمی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3) دهی است از بخش سیمینه رود شهرستان همدان، سکنۀ آن 135 تن، آب آن از چشمه، صنایع دستی زنان جاجیم بافی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5) دهی است از بخش مانه شهرستان بجنورد، سکنۀ آن 1312 تن، آب آن از رودخانه، صنایع دستی آنجاقالیچه بافی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9) دهی است از بخش مرکزی شهرستان طوالش، سکنۀ آن 1063 تن، آب آن از رود خانه شیرآباد، راه آن اتومبیلرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2) دهی است از بخش حومه شهرستان ارومیّه، سکنۀ آن 220 تن، آب آن از نازلوچای، راه آن ارابه رو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4) دهی است از بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه، سکنۀ آن 340 تن، صنایع دستی آنجا کرباس بافی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9) دهی است از بخش طبس شهرستان مشهد، سکنۀ آن 126 تن، آب آن از قنات، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9) رودخانه ای است که به بحر خزر می ریزد و محل صید ماهی می باشد، (از جغرافیای اقتصادی کیهان)
شیرآب. آب کم. (یادداشت مؤلف). آبی کم که پس از شستن جامه بار دیگر آنرا بدان آب شویند، آبی که کمی آب صابون در آن است. (یادداشت مؤلف). رجوع به شیرآب شود
شیرآب. آب کم. (یادداشت مؤلف). آبی کم که پس از شستن جامه بار دیگر آنرا بدان آب شویند، آبی که کمی آب صابون در آن است. (یادداشت مؤلف). رجوع به شیرآب شود
شکراب. شکر گداخته درآب. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). شربت ساخته از آب که شکر در آن کنند. ماءالسﱡکّر. (فرهنگ فارسی معین). آب که شکر در آن حل کرده باشند. (یادداشت مؤلف). - شکرآب سوزان، چیزی نظیر نبات سوخته. (فرهنگ فارسی معین). ، کنایه از لب معشوق: جانم بلب آمد ز غم، آن بادۀ لعل پیش آر که تا جان نهم اندر شکرآب. امیرخسرو (از آنندراج). ، رنجش اندکی که در میان دو دوست بهم رسد. (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (از برهان) (از غیاث). کنایه از رنجش و کدورت که میان دوستان شود، و این را در عرف حال شکررنجی گویند. (آنندراج). دلتنگی مختصر میان دو دوست. نقاری خرد میان دو دوست. نزاع یا اختلافی سخت خرد بین دو یار یا برادران یا زوجین یا عاشق و معشوق و جز آنان. (یادداشت مؤلف) : غیر از لب کم حرف تو ساقی نشنیدیم جایی که میان می و ساغر شکرآب است. حکیم باشی (از آنندراج). آمیزش زهر و کام چون اول نیست چندی است که با هم شکرآبی دارند. ظهوری (از آنندراج). از دوری گلشن غرضم حفظ ملال است ورنه شکرآبی به گل و یاسمنم نیست. طالب آملی (از آنندراج). با یوسفت اگر شکرآبی رود ز حسن مصری نباتش از شکرت در گدازباد. واله هروی (از آنندراج). افتاده میان گل و بلبل شکرآبی آن مست همانا که به گلزار درآمد. شفایی (از آنندراج). از یک جواب تلخ که مقصود ما و توست در جام دوستی شکرآبی نمیکنی. ملاشانی تکلو (از آنندراج). باده نوشان همه در جنگ بهم می چسبند باعث الفت چسبان شکرآب است مرا. سعید اشرف (از آنندراج). - شکرآب شدن میان دو کس، پیوندشان بهم خوردن. ایجاد اختلاف شدن. (فرهنگ فارسی معین)
شکراب. شکر گداخته درآب. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). شربت ساخته از آب که شکر در آن کنند. ماءالسﱡکَّر. (فرهنگ فارسی معین). آب که شکر در آن حل کرده باشند. (یادداشت مؤلف). - شکرآب سوزان، چیزی نظیر نبات سوخته. (فرهنگ فارسی معین). ، کنایه از لب معشوق: جانم بلب آمد ز غم، آن بادۀ لعل پیش آر که تا جان نهم اندر شکرآب. امیرخسرو (از آنندراج). ، رنجش اندکی که در میان دو دوست بهم رسد. (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (از برهان) (از غیاث). کنایه از رنجش و کدورت که میان دوستان شود، و این را در عرف حال شکررنجی گویند. (آنندراج). دلتنگی مختصر میان دو دوست. نقاری خرد میان دو دوست. نزاع یا اختلافی سخت خرد بین دو یار یا برادران یا زوجین یا عاشق و معشوق و جز آنان. (یادداشت مؤلف) : غیر از لب کم حرف تو ساقی نشنیدیم جایی که میان می و ساغر شکرآب است. حکیم باشی (از آنندراج). آمیزش زهر و کام چون اول نیست چندی است که با هم شکرآبی دارند. ظهوری (از آنندراج). از دوری گلشن غرضم حفظ ملال است ورنه شکرآبی به گل و یاسمنم نیست. طالب آملی (از آنندراج). با یوسفت اگر شکرآبی رَوَد ز حسن مصری نباتش از شکرت در گدازباد. واله هروی (از آنندراج). افتاده میان گل و بلبل شکرآبی آن مست همانا که به گلزار درآمد. شفایی (از آنندراج). از یک جواب تلخ که مقصود ما و توست در جام دوستی شکرآبی نمیکنی. ملاشانی تکلو (از آنندراج). باده نوشان همه در جنگ بهم می چسبند باعث الفت چسبان شکرآب است مرا. سعید اشرف (از آنندراج). - شکرآب شدن میان دو کس، پیوندشان بهم خوردن. ایجاد اختلاف شدن. (فرهنگ فارسی معین)
نام ایستگاهی است بین شاهی و تهران و 300 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)، قریۀ مهم بلوک آنند در ناحیۀ ولوپی سوادکوه و هیجدهمین ایستگاه راه آهن تهران - بندر شاه، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، حد شمالی سوادکوه است و در زیرآب رود خانه راست پی و لوپی یکی میشود، (التدوین) دهی از دهستان خسویه است که در بخش داراب شهرستان فسا واقع است و 538 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)، رجوع به فارسنامۀ ناصری شود
نام ایستگاهی است بین شاهی و تهران و 300 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)، قریۀ مهم بلوک آنند در ناحیۀ ولوپی سوادکوه و هیجدهمین ایستگاه راه آهن تهران - بندر شاه، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، حد شمالی سوادکوه است و در زیرآب رود خانه راست پی و لوپی یکی میشود، (التدوین) دهی از دهستان خسویه است که در بخش داراب شهرستان فسا واقع است و 538 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)، رجوع به فارسنامۀ ناصری شود
مجرایی است در ته مخزنهای آب که هنگام خالی کردن آب، آن را بگشایند، (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)، مخرجی دربسته در تک خزانه یاحوض یا آب انبار و غیره که به چاهی یا مغاکی منتهی میشود تا آنگاه که خواهند، آن را باز کنند و آبدان ازآب و لجن تهی شود، (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، - زیرآب زدن، باز کردن زیرآب تا آب مستعمل یا گنده فروشود، (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، - زیرآب کسی را زدن، اورا نزد کسی متهم کردن و بدین وسیله دست او را از عملی و جز آن کوتاه کردن، چاکری را پیش خواجه به غمازی منفور ساختن و سبب اخراج او شدن، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، کسی را از سر کاری برداشتن و از خدمت معاف کردن یا بشدت بر ضرر و به ضد او اقدام کردن و او رابی آنکه بداند از جایی راندن، (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)، -، عقاید عالمی را به کفر و زندقه نسبت کردن، رای او را با دلیلی تردید کردن، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، -، تعبیری است نظیر: کلک کسی را کندن و امثال آن که شاید بتوان آنرا حتی در مورد از میان برداشتن و از بین بردن کسی یا چیزی استعمال کرد، (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)
مجرایی است در ته مخزنهای آب که هنگام خالی کردن آب، آن را بگشایند، (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)، مخرجی دربسته در تک خزانه یاحوض یا آب انبار و غیره که به چاهی یا مغاکی منتهی میشود تا آنگاه که خواهند، آن را باز کنند و آبدان ازآب و لجن تهی شود، (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، - زیرآب زدن، باز کردن زیرآب تا آب مستعمل یا گنده فروشود، (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، - زیرآب کسی را زدن، اورا نزد کسی متهم کردن و بدین وسیله دست او را از عملی و جز آن کوتاه کردن، چاکری را پیش خواجه به غمازی منفور ساختن و سبب اخراج او شدن، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، کسی را از سر کاری برداشتن و از خدمت معاف کردن یا بشدت بر ضرر و به ضد او اقدام کردن و او رابی آنکه بداند از جایی راندن، (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)، -، عقاید عالمی را به کفر و زندقه نسبت کردن، رای او را با دلیلی تردید کردن، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، -، تعبیری است نظیر: کلک کسی را کندن و امثال آن که شاید بتوان آنرا حتی در مورد از میان برداشتن و از بین بردن کسی یا چیزی استعمال کرد، (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)
سیراب، ضد تشنه یعنی کسی و چیزی که از آب سیر باشد، (آنندراج) (غیاث)، ریان، (منتهی الارب) (دهار) : ز تخم ستمکاره افراسیاب نباید که تشنه شود سیرآب، فردوسی، خوی گرفته لالۀ سیرابش از تف نبید خیره گشته نرگس موژانش از خواب خمار، (منسوب به فرخی)، زمین خشک شد سیرآب و باغ زرد شد اخضر هوای تیره شد روشن جهان پیر شد برنا، مسعودسعد، ماه دوهفته ندارد قد و چشم و رخ و زلف عرعر و نرگس سیرآب و گل سوری و آس، سوزنی، فردا به بهشت گشته سیرآب در کوثر مصطفات جویم، خاقانی، نمک در دیدۀ بیخواب میکرد ز نرگس لاله را سیرآب میکرد، نظامی، چشمۀ مهتاب تو سردی گرفت لالۀ سیرآب تو زردی گرفت، نظامی، چو سیرآب خواهی شدن ز آب جوی چرا ریزی از بهر برف آبروی، سعدی، ترا حکایت ما مختصر بگوش آید که حال تشنه نمیدانی ای گل سیرآب، سعدی، آری نیلی کز اوست سبطی سیرآب خون شود آبش بکام قبطی ابتر، قاآنی، ، تازه وآبدار، (آنندراج)، شاداب: هر سوءالی کز آن گل سیرآب دوش کردم همه بداد جواب، عنصری، لؤلؤ سیراب اقاصی ثغور نواحی آن متبسم و از بوی گل ... (ترجمه محاسن اصفهان)، دایم گل این بستان سیرآب نمی ماند دریاب ضعیفان را در وقت توانایی، حافظ، ، غذایی است که از امعای حیوانات مثل بز و گوسفند با آب سازند و در آن سیر کنند و فقرا خورند، (آنندراج) (انجمن آرا)، اشکنبه، شکنبه، سختو: بهر سیرآب و پاچه و سنگک خویشتن را زنند بر چنگک، یحیی شیرازی (از آنندراج)، یکی ببوی کباب من آمده سرمست یکی ز کاسۀ سیرآب من شده مخمور، بسحاق اطعمه
سیراب، ضد تشنه یعنی کسی و چیزی که از آب سیر باشد، (آنندراج) (غیاث)، ریان، (منتهی الارب) (دهار) : ز تخم ستمکاره افراسیاب نباید که تشنه شود سیرآب، فردوسی، خوی گرفته لالۀ سیرابش از تف نبید خیره گشته نرگس موژانش از خواب خمار، (منسوب به فرخی)، زمین خشک شد سیرآب و باغ زرد شد اخضر هوای تیره شد روشن جهان پیر شد برنا، مسعودسعد، ماه دوهفته ندارد قد و چشم و رخ و زلف عرعر و نرگس سیرآب و گل سوری و آس، سوزنی، فردا به بهشت گشته سیرآب در کوثر مصطفات جویم، خاقانی، نمک در دیدۀ بیخواب میکرد ز نرگس لاله را سیرآب میکرد، نظامی، چشمۀ مهتاب تو سردی گرفت لالۀ سیرآب تو زردی گرفت، نظامی، چو سیرآب خواهی شدن ز آب جوی چرا ریزی از بهر برف آبروی، سعدی، ترا حکایت ما مختصر بگوش آید که حال تشنه نمیدانی ای گل سیرآب، سعدی، آری نیلی کز اوست سبطی سیرآب خون شود آبش بکام قبطی ابتر، قاآنی، ، تازه وآبدار، (آنندراج)، شاداب: هر سوءالی کز آن گل سیرآب دوش کردم همه بداد جواب، عنصری، لؤلؤ سیراب اقاصی ثغور نواحی آن متبسم و از بوی گل ... (ترجمه محاسن اصفهان)، دایم گل این بستان سیرآب نمی ماند دریاب ضعیفان را در وقت توانایی، حافظ، ، غذایی است که از امعای حیوانات مثل بز و گوسفند با آب سازند و در آن سیر کنند و فقرا خورند، (آنندراج) (انجمن آرا)، اشکنبه، شکنبه، سختو: بهر سیرآب و پاچه و سنگک خویشتن را زنند بر چنگک، یحیی شیرازی (از آنندراج)، یکی ببوی کباب من آمده سرمست یکی ز کاسۀ سیرآب من شده مخمور، بسحاق اطعمه