جدول جو
جدول جو

معنی شکفیده - جستجوی لغت در جدول جو

شکفیده
(شِ کُ دَ / دِ)
شکفته. بازشده. واشده. از هم گشوده. (یادداشت مؤلف).
- ناشکفیده، نشکفته. ناشکفته. باز نشده. خندان نشده:
وآن قطرۀ باران سحرگاهی بنگر
بر طرف گل ناشکفیده بر سیار.
منوچهری.
گل سرخ تمام ناشکفیده، ده درمسنگ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شاهیده
تصویر شاهیده
(دخترانه و پسرانه)
پارسا، پرهیزکار، نیکوکار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شکافیده
تصویر شکافیده
شکافته، چاک خورده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کفیده
تصویر کفیده
ازهم بازشده، شکافته، ترکیده، برای مثال کفیدش دل از غم چو آن کفته نار / کفیده شود سنگ تیمارخوار (رودکی - ۵۴۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکفیدن
تصویر شکفیدن
شکفتن، باز شدن غنچۀ گل یا شکوفۀ درخت، از هم باز شدن
کنایه از شاد شدن، خوشحال شدن، کنایه از باز شدن لب ها هنگام تبسم، خندان شدن
شگفتن، شگفته شدن، شکفته شدن، اشکفتن، اشگفیدن، برای مثال چو سلطان نظر کرد او را بدید / ز دیدار او همچو گل بشکفید (سعدی - لغت نامه - شکفیدن)
فرهنگ فارسی عمید
(اِ کُ دَ /دِ)
شکفته. (از انجمن آرا) :
همچون شکوفه چشم سفیدم در انتظار
تا می ببندد آنچه نخست اشکفیده بود.
اثیرالدین اخسیکتی (از انجمن آرا).
رجوع به اشکفت و اشکفتن و شکفتن و شکوفه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
از هم بازشده و شکافته و ترکیده. (برهان) (ناظم الاطباء). ترقیده و شکافته. (غیاث). کفته. (فرهنگ اسدی). مشفوق. مبطور. بطیر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
خوانی نهاده بر وی چون سیم پاک میده
با برگان و حلوا شفتالوی کفیده.
ابوالعباس.
مگر که نار کفیده ست چشم دشمن تو
کزو مدام پریشان شده ست دانۀ نار.
فرخی.
سرایهاش چو گوز شکسته کرد از خاک
بهارهاش چو نار کفیده کرد از نار.
فرخی.
دو لب چو نار کفیده چو برگ سوسن زرد
دو رخ چونار شکفته چوبرگ لالۀ لال.
فرخی.
همیشه کفش و پلش را کفیده بینم من
بجای کفش و پلش دل کفیده بایستی.
معروفی.
چوعاشق کرده خونین هر دو دیده
زفر بگشاده چون نار کفیده.
(ویس و رامین).
که از تشنگی کارم آمد بسر
دلم شدکفیده، خلیده جگر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
شکل پروین است با نار کفیده بردرخت
رنگ گردون است با آب روان بر آبدان.
ازرقی (از فرهنگ جهانگیری).
و زهیبت تو دیده و روی مخالفان
پرخون چو لاله باد و کفیده چو نار باد.
مسعودسعد.
دور از تو همچو نار دل من کفیده باد
گریک نفس ز دوستی تو جدا بود.
عبدالواسع جبلی.
سر خوارج خواهم شکافته چو انار
دل روافض خواهم کفیده چون جوزق.
انوری.
ولی دل از سر سرسام غم بفرقت او
زبان سیاه تر از کلک سر کفیدۀ اوست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 824).
سیب چو مجمری ز زر خردۀ عود درمیان
کرده برای مجمرش نار کفیده اخگری.
خاقانی.
ولی کان نار شیرین کار دیده
ز حسرت گشته چون نار کفیده.
نظامی.
نار از جگر کفیدۀ خویش
خونابه چکاندبردل ریش.
نظامی.
ای عجب پاشنۀ کفیده را دوست داری. (ابوالفتوح رازی).
- کفیده پای، آنکه پایش ترکیده باشد. اسلع. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).
- کفیده نار، انار شکافته و پوست باز کرده:
اشک من ناردانه شد نه عجب
گردل من کفیده نار شود.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ گُ تَ)
بشکفیدن. آماسیدن، شکفتن. شکفته گردیدن. (ناظم الاطباء). کنایه از شگفته و خندان شدن:
چو نامه بر سام نیرم رسید
ز شادی رخش همچو گل بشکفید.
فردوسی.
سکندر چو او را بدینگونه دید
ز شادی رخش همچو گل بشکفید.
فردوسی.
چو گل بشکفید از می سالخورد
رخ نامداران و شاه نبرد.
فردوسی.
وقتی که چون دو عارض و رخسار تو
در باغ گل همی شکفد صدهزار.
فرخی.
اگر سیر کشتم، همی بشکفید
به اقبال من نرگس از تخم سیر.
ناصرخسرو.
بر بیرم کبود چنین هر شب
چندین هزار چون شکفد عبهر.
ناصرخسرو.
راحت روح از عذاب جهل در علم است از آنک
جز به علم از جان کس ریحان راحت نشکفید.
ناصرخسرو.
چو از خسرو چنان فرمان شنیدند
ز شادی همچو غنچه بشکفیدند.
نظامی.
چو سلطان نظر کرد و او را بدید
ز دیدار او همچو گل بشکفید.
سعدی (بوستان).
- شکفیدن گل شادی در دل یا در دل و جان کسی، کنایه از دلشاد و خرم گردیدن وی:
چو این آگهی نزد اثرط رسید
گل شادی اندر دلش بشکفید.
اسدی (گرشاسبنامه).
من در همه املاک دلی دارم و جانی
وندر دل و جانم گل شادی شکفیده ست.
امیرمعزی
لغت نامه دهخدا
(شِ / شَ کَ دَ / دِ)
به سردرآمده. سکندری خورده (ستور). (فرهنگ فارسی معین). شکوخیده. آشکوخیده. و رجوع به شکرفیدن و شکوخیدن شود
لغت نامه دهخدا
(لُ دی دَ / دِ)
غنچۀ ناشکفته. وانشده. (ناظم الاطباء). ناشکفته
لغت نامه دهخدا
تصویری از شکلیدن
تصویر شکلیدن
شکافتن و دریدن و چاک کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شلفینه
تصویر شلفینه
شلفینه پارسی است چوز زهار زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکرینه
تصویر شکرینه
شکرین، شیرین، نوعی حلوا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکننده
تصویر شکننده
ناقص، چیزی که خود قابل شکستن باشد، پائین آورنده قیمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکوخیده
تصویر شکوخیده
ترسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکریدن
تصویر شکریدن
شکار کردن، شکستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکرنده
تصویر شکرنده
شکار کننده، شکننده درهم شکننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکوفیدن
تصویر شکوفیدن
وا شدن غنچه گل و مانند آن، خندان شدن تبسم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکهیدن
تصویر شکهیدن
مضطرب شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکیبیده
تصویر شکیبیده
صبر کرده آرام گرفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکافنده
تصویر شکافنده
شکاف دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکرفیدن
تصویر شکرفیدن
بسر در آمدن سکندری خوردن (ستور) لغزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شخشیده
تصویر شخشیده
لغزیده فرو خیزنده
فرهنگ لغت هوشیار
دانسته شدن شناخته شدن: گویی درد و رنج در مواضع خود نشسته اندی و آدمی به سبب کنجکاوی و تمییز و نظرات راه را قطع میکند و بر آن درد می شافد و پس درد و رنج آن آمد که وی را می بینی و می شناسی و به وی نظر می کنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاریده
تصویر شاریده
منفجر، انفجار، جاری شده، ریخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشکیده
تصویر خشکیده
آنچه که آب و رطوبت آن از میان رفته باشد، پژمرده (گیاه)
فرهنگ لغت هوشیار
انباشته پر مملو ممتلی، حشو در نهاده، نهان کرده پوشیده مخفی، مدفون دفین در خاک فرو برده، نگار کرده ملون منقش، مغزدار میان پر، سخت فربه با گوشتی سخت پیچیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفیده
تصویر کفیده
شکافته شده ترکیده: (کفیدش دل از غم چو آن کفته ناز کفیده شود سنگ تیمار خوار)، (رودکی) یا نار کفیده. انار شکافته و واشده: شکل پروین است یا نار کفیده بر درخت ک رنگ گردو نست یا آب روان در آبدان ک (ازرقی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکرفیده
تصویر شکرفیده
بسر در آمده سمندری خورده (ستور)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکریده
تصویر شکریده
شکار کرده، شکسته در هم شکسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکفیدن
تصویر شکفیدن
واشدن غنچه، خندان شدن متبسم گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفیده
تصویر کفیده
((کَ دِ))
باز شده، شکافته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکفیدن
تصویر شکفیدن
((ش کُ دَ))
باز شدن غنچه، خندان شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شوریده
تصویر شوریده
آشفته حال
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شکننده
تصویر شکننده
ظریف
فرهنگ واژه فارسی سره