جدول جو
جدول جو

معنی شکره - جستجوی لغت در جدول جو

شکره
هر مرغ شکاری مانند باز، شاهین و عقاب، شکاری، شکار کننده، برای مثال با غلامان و آلت شکره / کرد کار شکار و کار سره (عنصری - ۳۶۹)
تصویری از شکره
تصویر شکره
فرهنگ فارسی عمید
شکره
(شِ کَ رَ / رِ)
شکارچی. صیاد. شکاری. شکارگر. نخجیرگر. شکارکننده. صاید. قانص. قناص. (یادداشت مؤلف)، شکار. شکاری. صید. (یادداشت مؤلف) :
با غلامان و آلت شکره
کرد کار شکار و کار سره.
عنصری.
شغفی عظیم به شکره (و) یوز و سگ شکاری و باز و کبوتر داشت. (راحهالصدور راوندی). این فوج را نوبت بود برنشستند به تماشای شکره و راست براندند تا لب جیحون. (راحهالصدور راوندی)، پرندۀ شکاری از جنس باشه و از آن کوچکتر. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء). مرغ شکاری که معروفست. (غیاث). اشکره. مرغ شکاری. (یادداشت مؤلف). مرغان شکارکننده. (فرهنگ اوبهی). همان اشکره مرغ شکاری است. (انجمن آرا) : تحریش، بر یکدیگر برآغالیدن شکره. (المصادر زوزنی). مسته، خورش شکره. (فرهنگ اسدی) : هر سواری طبل بازی داشت و سگ شکاری و بسیاری یوز و شکره و دام. (مجمل التواریخ و القصص). آموختن شکره آن باشد که چون بخوانندش بازآید. (راحهالصدور راوندی). از خوراسان بیامد و راه آورد و پیشکش بسیار آلت تجمل آورد از سراپردۀ جهرمی و نوبتی اطلس و سلاحهای نیکو و ساختهای مرصع و به جواهر واسبان تازی تنگ بسته و شکره... (راحه الصدور راوندی)
لغت نامه دهخدا
شکره
(شَ کِ رَ)
ناقه شکره، ماده شتر پرشیر. ج، شکاری ̍، شکرات، شکری . (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آن اشتر که پستانش پر از شیر بود. (مهذب الاسماء) ، عشب شکره، گیاهی که شیر افزاید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شکره
شکارچی، شکار کننده، صید
تصویری از شکره
تصویر شکره
فرهنگ لغت هوشیار
شکره
((ش کَ رَ یا رِ))
شکار کننده
تصویری از شکره
تصویر شکره
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شهره
تصویر شهره
(دخترانه)
مشهور و نامی، مشهور، نامدار و نامور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شکوه
تصویر شکوه
(دخترانه)
شأن، حشمت، بزرگی، هیبت، وقار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اشکره
تصویر اشکره
شکاری، شکار کننده، هر مرغ شکاری مانند باز و باشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکاره
تصویر شکاره
زر، کشتزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شتره
تصویر شتره
بی سلیقه و بی نظم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرکه
تصویر شرکه
بالانک دام کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمره
تصویر شمره
تباهرفتاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شقره
تصویر شقره
سرخ و سپید
فرهنگ لغت هوشیار
ترس و بیم، هراس و خوف، ترس ناشی از عظمت و جلال حریف و طرف مقابل شان و شوکت و حشمت و بزرگی و جاه و جلال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفره
تصویر شفره
کارد بزرگ، کرانه پیکان و تیزی آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکیه
تصویر شکیه
مونث شکی و خواسته، مانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شطره
تصویر شطره
نیمه ای نر نیمه ای ماده دو نیمه نر ماده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکنه
تصویر شکنه
کرشمه، عشوه
فرهنگ لغت هوشیار
نازنین پر ناز زن همانندی همتاشی قطعه ای که از هندوانه و خربزه و مانند آن با کارد برند قاچ، قطعه ای از لباس و پارچه که به میخ یا جای دیگر بند شود و پاره گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکفه
تصویر شکفه
فرج زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شجره
تصویر شجره
نسب نامه، فهرست اسامی گذشتگان که بترتیب نوشته شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبکره
تصویر شبکره
پارسی تازی گشته شبکور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعره
تصویر شعره
رمکانگاه زیر شکم که موی زهار می روید، رمکان موی چوز موی، دختر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرره
تصویر شرره
اخگر پاره ظتش که بچهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبره
تصویر شبره
برز بالا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاره
تصویر شاره
هیئت، لباس
فرهنگ لغت هوشیار
شلمه شلمک از گیاهان، جمع ساکر، ماندابها کاسه گلی، پیاله ایست که مقداری معین جا بگیرد سکرجه
فرهنگ لغت هوشیار
پلیدتر منفورتر زشت تر، جمع اکار (اکاره) برزگران کشاورزان، سهم زارع از محصول، دسترنج یا اجره المثلی که مالک هر گاه بخواهد اجازه زمینی را فسخ کند بابت حق کشت و کار بمستاء جر میدهد. یا عمله و اکراه. کارگران و برزیگران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زکره
تصویر زکره
خیکچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذکره
تصویر ذکره
آوازه، تیزی در آدمی یا در شمشیر، جمع ذکر، مردان نرینگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکره
تصویر بکره
میکده و میخانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکره
تصویر اشکره
هر مرغ شکاری مانند باز باشه و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکریه
تصویر شکریه
پر شیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکره
تصویر اشکره
((اِ کَ رِ))
شکار کننده، شکره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکوه
تصویر شکوه
ابهت، جلال، شوکت، عظمت
فرهنگ واژه فارسی سره