جدول جو
جدول جو

معنی شویله - جستجوی لغت در جدول جو

شویله
برنجاسف. شویلی. (مفردات داودضریر انطاکی ص 225). رجوع به شویلا و برنجاسف شود
لغت نامه دهخدا
شویله(شُ وَ لَ)
مصغر شوله. (از معجم البلدان). رجوع به شوله شود
لغت نامه دهخدا
شویله(شُ وَ لَ)
موضعی است. (منتهی الارب). جایگاهی است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شمیله
تصویر شمیله
طبع، سرشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طویله
تصویر طویله
جای نگهداری چهارپایان، ریسمانی که پای چهارپایان را به آن می بستند، رشتۀ گردن بند
فرهنگ فارسی عمید
(شُ وَ)
شویل. شویلا. شویله. برنجاسف. (از فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ لَ)
یکی شوکل. (از اقرب الموارد). رجوع به شوکل شود
لغت نامه دهخدا
(تَ هََ دْ دُ)
بردبار شدن و صاحب حلم شدن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خوردن گیاه شاصلّی ̍ را. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شُ وَ هََ)
تصغیرشاه. (منتهی الارب). گوسپند خرد. رجوع به شاه شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ لَ)
یا سوهلی. حسام الدین. از ترکان اقسری از توابع سلجوقیان و حاکم آن دیار و بعضی از نواحی خوزستان بوده است. (از تاریخ گزیده ص 548)
لغت نامه دهخدا
(شُ وَ)
شویل. شویلی. (فهرست مخزن الادویه). به لغت سریانی گیاهی است که آن را بوی مادران گویندو به یونانی ارطمیسا خوانند. (برهان) (آنندراج). بوی مادران. بویمدران. بلنجاسف. حبق الراعی. گیاهی است دوائی. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به برنجاسف شود
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ / لِ)
به معنی کاکل باشد که موی میان سر است، و کویله (ی ل / ل ) هم گفته اند. (برهان) (آنندراج). کاکل و موی میان سر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، طلع. طلح (در جندق و بیابانک). (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
محمد بن حسن بن سهل، برادر ذوالریاستین فضل بن سهل. این مرد از طرفداران علوی صاحب زنج بود و بعد تسلیم خلیفه شد و در خفا برای علویان دعوت کرد و به سال 286 هجری قمری کشته شد. (مروج الذهب ج 2 ص 333).... در عهد معتضد از وی سعایت کردند که از برای مرد گمنامی دعوت می کند و گروهی از لشکریان را فاسد کرده است و معتضد او را با عبدالله بن المهتدی بگرفت و هرچه از شمیله پرسیدند به چیزی اقرار نکرد. پس او را به خشبۀ خیمه بستند و آتش برافروختند و شمیله را بر آن آتش کباب کردند... و اقرار نکرد تا سرش ببریدند. (از مجمل التواریخ و القصص ص 367)
لغت نامه دهخدا
(ذُ وَ لَ)
تصغیر ذال
لغت نامه دهخدا
(یِ لَ)
صورتی است از شائله، مؤنث شائل، ماده شتر که شیرش کم شود چون هفت ماه بر حمل یا از نتاج آن بگذرد. رجوع به شائله شود
لغت نامه دهخدا
(شَ لَ)
آتش سوزان در پلیته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پلیتۀ سوزان. ج، شعیل، شعل، شعل. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یُ)
دهی است از دهستان سرشیو بخش مریوان شهرستان سنندج. واقع در 45هزارگزی شمال خاوری دژشاهپور و 10هزارگزی مرز ایران و عراق. کوهستانی و هوای آن سردسیر و سکنۀ آن 150 تن است. آب آن از رود خانه محلی و چشمه سار تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و لبنیات و توتون و شغل اهالی زراعت و گله داری است. پاسگاه مرزبانی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(شَ لَ)
کلافه ای از نخ (لغه عراقیه). (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غُ وِ لِ)
دهی است از دهستان باوی بلوک شاخه و بند بخش مرکزی شهرستان اهواز که در 36هزارگزی خاوری اهواز و 7هزارگزی جنوب فرعی رامهرمز به اهواز واقع است. دشت و گرمسیر است. سکنۀ آن 280 تن است که به فارسی و عربی تکلم می کنند. آب آن از رود خانه کوپال است. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنان آن از طایفۀ کعبی شادگان اند و به قشلاق میروند. این آبادی امامزاده ای به نام سیدطعمه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(زَ لَ)
شهری است به بربر و شهری است نزدیک افریقیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نام دو شهر است یکی زویلهالسودان و دیگر زویلهالمهدیه. (از معجم البلدان). و رجوع به زویلهالسودان و زویلهالمهدیه شود
لغت نامه دهخدا
(خوَیْ / خُیْ لَ / لِ)
ابله. (مهذب الاسماء). احمق. نادان. (صحاح الفرس). مردم بیعقل و نادان و احمق را گویند بیشتر این لفظ را در محل قدح و دشنام استعمال کنند. (برهان قاطع) :
عالم شهر همین خواهد لیکن بزبان
بنگوید چو من خویلۀ دیوانۀ خر.
فرخی.
من بدان یک دو ژاژ او خرسند
او در آن خویله ریش و من درخند.
سنائی (کارنامۀ بلخ).
من از خویله در سبلت افکنده بادی
چو در ریش خشک از ملاقات شانه.
انوری.
ورها، زن خویله. رعنا، زن خویله. (مهذب الاسماء). ثکثکه، زن خویله. تراتیر، دختران خویله. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ثَ لَ)
گرد آمدن گاه گیاه، گروه مردم از خانه های متفرق
لغت نامه دهخدا
(طَ لَ دَ رَ)
دهی از دهستان جاوید بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون در 64 هزارگزی خاور فهلیان و دامنۀ خاوری کوه طویله. معتدل و مالاریائی با 280 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و قالی بافی. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شواله
تصویر شواله
پارسی تازی شده شوال (بوقلمون) شوالک زن سخن چین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمیله
تصویر شمیله
سرشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعیله
تصویر شعیله
مونث و مفرد شعیل کنه سوزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طویله
تصویر طویله
جای بستن چهار پایان، اصطبل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شویلا
تصویر شویلا
سریانی برتاشک از گیاهان بوی مادران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کویله
تصویر کویله
موی میان سر کاکل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طویله
تصویر طویله
((طَ لِ))
مؤنث طویل، زن دراز بالا، ریسمانی که با آن پای ستور را ببندند، در فارسی به معنی اصطبل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کویله
تصویر کویله
((کَ))
موی میان سر، کاکل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیله
تصویر شیله
حیله
فرهنگ واژه فارسی سره
آخور، آغل، اسطبل، باره بند، پاگاه، ستورخانه، ستورگاه، رسن، رشته، سمط
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زن بی دست و پا و نامرتب در لباس پوشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی