جدول جو
جدول جو

معنی شوفس - جستجوی لغت در جدول جو

شوفس
(شَ / شُو فِ)
مرکّب از: شو، شب + فس، از فسیدن بمعنی خسبیدن و خفتن، نامی است که در نور و کجور به گل ابریشم دهند. (یادداشت مؤلف)، و رجوع به شوخس شود
لغت نامه دهخدا
شوفس
خسبیدن و خفتن
تصویری از شوفس
تصویر شوفس
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شوفر
تصویر شوفر
رانندۀ اتومبیل
فرهنگ فارسی عمید
(وَ)
یکی از بخشهای چهارگانه شهرستان اراک مرکب از سه دهستان وفس، شراء، بزچلو، با 158 آبادی و 77هزار تن سکنه. مرکزبخش، کمیجان است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ اشوس، (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، رجوع به اشوس شود
لغت نامه دهخدا
(وَ شِ)
نام یکی از دهستانهای سه گانه بخش وفس اراک با چهار قریه و 6670 تن سکنه. زبان اهالی وفس تاتی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
زدودن و جلا دادن چیزی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بزداییدن. (تاج المصادر بیهقی) ، قطران مالیدن شتر را، آرایش داده شدن دختر: شیفت الجاریه (مجهولاً). (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بیاراستن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
در شام گیاه براغیث را گویند. (از تذکرۀ داود ضریرانطاکی ص 163). رجوع به براغیث شود
لغت نامه دهخدا
نام یکی از بخشهای پنجگانه شهرستان بیرجند است و مجموع نفوس آنها 30486 تن است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
نام قصبۀ مرکزی بخش شوسف شهرستان بیرجند است که 439 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(شُ فُ)
رانندۀ اتومبیل. راننده. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُو خِ)
شوخس. تلفظی از ’شب خسب’. درخت گل ابریشم. (جنگل شناسی کریم ساعی ص 223). و رجوع به شب خسب و گل ابریشم شود
لغت نامه دهخدا
(فُ)
نام حکیمی است یونانی. (برهان) (از آنندراج). طبیب یا گیاه شناس که ابن البیطار در مفردات فراوان از او نقل آورد از جمله در شرح کلمه رمان و خبز و حاشا. او راست: کتاب التدبیر. (یادداشت مؤلف). ابن ندیم آرد: روفس طبیبی یونانی از مردم شهر افسس و او پیش از جالینوس بوده و در روفسیان او بر همه افضل است. و او راست: کتاب تسمیه اعضاء الانسان. کتاب فی العله التی یعرض معها الفزع من الماء. کتاب الیرقان و المرار. کتاب الامراض التی تعرض فی المفاصل. کتاب تنقیص اللحم. کتاب تدبیر من لایحضره طبیب. کتاب الذبحه. کتاب طب بقراط. کتاب استعمال الشراب. کتاب علاج اللواتی لایحبان. کتاب فی وصایا حفظ الصحه. کتاب الصرع. کتاب التریاق. کتاب الحمی الربع. کتاب المرهالسوداء. کتاب ذات الجنب و ذات الرئه. کتاب التدبیر. کتاب الباه. کتاب الطب. کتاب فی اعمال التی تعمل فی البیمارستانات. کتاب البن. کتاب الفرق. کتاب فی الابکار. کتاب فی التین. کتاب فی تدبیر المسافر. کتاب فی البخر. کتاب فی القی ٔ. کتاب الادویه القاتله. کتاب علل الکلی و المثانه. کتاب هل کثره شرب الدواء فی الولاء نافعه. کتاب فی الاورام الصبله. کتاب فی الذکر. کتاب فی عله دیونوس و هو القیح. کتاب الجراحات. کتاب تدبیر الشیخوخه. کتاب وصایا الاطباء. کتاب الحقن. کتاب الولاده. کتاب الخلع. کتاب اقتباس الطمث. کتاب الامراض المزمنه علی رای بقراط. کتاب فی مراتب الادویه. (الفهرست ابن الندیم). و رجوع به فهرست علوم عقلی در تمدن اسلامی و قاموس الاعلام ترکی ج 3 و حاشیۀ برهان چ معین شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
آلتی است از چوب یا سنگ و مانند آن که بدان زمین زراعت را برابر کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ماله (نزد کشاورزان). (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ هََ جْ جُءْ)
خائیدن مسواک و دندان مالیدن بدان. (منتهی الارب). شوص. خائیدن مسواک. (از اقرب الموارد). و رجوع به شوص شود
لغت نامه دهخدا
(تَهََ جْ جُ)
شدید بودن و گستاخ بودن در جنگ. (از اقرب الموارد) ، نگریستن به گوشۀ چشم از تکبر یا خشم یا چشم را تنگ کرده و پلکها را فروخوابانیده نگریستن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شوس
تصویر شوس
روفان زدن (مسواک زدن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوف
تصویر شوف
ماله کشاورزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوفر
تصویر شوفر
راننده اتومبیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوفر
تصویر شوفر
((فُ یا فِ))
راننده اتومبیل
فرهنگ فارسی معین
راننده، موتوربان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
استراحتگاه شبانه ی دامداران در حین کوچ
فرهنگ گویش مازندرانی
بخت، اقبال، شانس
فرهنگ گویش مازندرانی