از روسی شاشکار، قسمی شمشیر. نوعی قمه. (یادداشت مؤلف در ذیل شوشگه). شوشگه. قمه. قداره. نوعی آلت قتاله شبیه به سرنیزه و شمشیر کوتاه که آن را در نیام جای دهند و بر کمر بندند. (از فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)
از روسی شاشکار، قسمی شمشیر. نوعی قمه. (یادداشت مؤلف در ذیل شوشگه). شوشگه. قمه. قداره. نوعی آلت قتاله شبیه به سرنیزه و شمشیر کوتاه که آن را در نیام جای دهند و بر کمر بندند. (از فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)
طلا یا نقره که آن را گداخته و در ناوچه ریخته باشند، شفشه، شمش، هر چیز شبیه شمش، آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ می بندد و آویزان می شود، لوح یا علامتی که بر گور کسی نصب می کنند، برای مثال نهی دست بر شوشۀ خاک من / به یاد آری از گوهر پاک من (نظامی۵ - ۷۵۷)
طلا یا نقره که آن را گداخته و در ناوچه ریخته باشند، شفشه، شمش، هر چیز شبیه شمش، آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ می بندد و آویزان می شود، لوح یا علامتی که بر گور کسی نصب می کنند، برای مِثال نهی دست بر شوشۀ خاک من / به یاد آری از گوهر پاک من (نظامی۵ - ۷۵۷)
تیهو، پرنده ای شبیه کبک اما کوچک تر از آن با گوشتی لذیذ و پرهای خاکستری مایل به زرد و خال های سیاه رنگ در زیر سینه شارشک، شاشنگ، شیشو، شیشیک، شاشک، طیهوج، فرفور، نموسک، نموشک، سرخ بال
تیهو، پرنده ای شبیه کبک اما کوچک تر از آن با گوشتی لذیذ و پرهای خاکستری مایل به زرد و خال های سیاه رنگ در زیر سینه شارَشک، شاشَنگ، شیشو، شیشیک، شاشَک، طیهوج، فَرفور، نَموسَک، نَموشَک، سُرخ بال
تعبیری است نظیر قمه کشیدن و چاقو کشیدن در عصر ما و نفس کش گفتن و جایی را قرق کردن، یا بالای کسی درآمدن و به حمایت او وارد نزاع شدن. (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)
تعبیری است نظیر قمه کشیدن و چاقو کشیدن در عصر ما و نفس کش گفتن و جایی را قرق کردن، یا بالای کسی درآمدن و به حمایت او وارد نزاع شدن. (فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)
خار. یکی شوک. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خار. تیغ. بور. تلو. تلی. شوک. لام. لم. (یادداشت مؤلف). شوکهالبیضاء و شوکهالمصریه و شوکهالمبارکه و شوکهالیهودیه داروهایی است که بدانها درمان کنند. (عن کتب النبات) (از اقرب الموارد). رجوع به شوک شود. - شوکه ابراهیم، به لغت مغرب قرصعنه است. (فهرست مخزن الادویه). - شوکهالبیضاء، بادآورد. (مفردات قانون بوعلی سینا چ تهران ص 237). خارسفید. سپیدخار. اسپیدخار. منبت او کوهها و مرغزارها باشد و برگ او به برگ نبات خامالاون مشابهت دارد جز آنکه برگ سفیدخار تنک تر باشد و سفیدتر بود. براطراف او خارها بود و نبات او مزغب بود و سطبری او به اندازۀ ابهام بود. بر سر سفیدخار، خاری باشد که به سر خارپشت بحری مشابه بود و به هیأت دراز و شکوفۀ او بنفسجی باشد و تخم او به تخم معصفر مشابه بود الا آنکه تخم معصفر درازتر باشد. (از ترجمه صیدنۀ بیرونی). - شوکهالجمال، اشترغاز. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به شوک الجمال شود. - شوکهالحیه، صنفی از بادآورد است که خارهای آن بلند و تیز مانند سوزن است. (از فهرست مخزن الادویه). - شوکهالدارجین، مشطالراعی که به یونانی دیناقوس نامند. (فهرست مخزن الادویه) (از اختیارات بدیعی). - شوکهالدمن، اکوب. (فهرست مخزن الادویه). کنگر. - ، عنکبوت. (اختیارات بدیعی). - شوکهالسوداء، نوعی از قرصعنه است. شوکه یهودیه. (فهرست مخزن الادویه). - شوکهالعربیه، شکاعا است. (اختیارات بدیعی). افینی ارابیقی. اقنثا ارابیقی. سپنیا آرابیکا. (یادداشت مؤلف). و رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 235 شود. - شوکهالعلق، مازریون و بعضی گفته اند نوعی از مازریون است. (از فهرست مخزن الادویه). - شوکهالعلک، اشخیص. (اختیارات بدیعی). نوعی از ماذریون. و رجوع به شوک العلک شود. - شوکهالمصریه، گلنار فارسی. سمره. (یادداشت مؤلف). شوکه قبطیه است. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 225). نباتی که جلنار ثمرۀ آن است. (بحر الجواهر در لغت ثمر). - شوکه زرقاء، قرصعنۀ ازرق است. (فهرست مخزن الادویه). - شوکه شائکه، قرظ است. (فهرست مخزن الادویه). - ، گیاه خرنوب را نیز نامند. (فهرست مخزن الادویه). - شوکه شهباء، ینبوت. (اختیارات بدیعی). درخت خرنوب نبطی. (فهرست مخزن الادویه). - ، قرظ را نیز نامند. (فهرست مخزن الادویه). - شوکه صهباء یا ضهیاء، بلبوث است. (فهرست مخزن الادویه). - ، خرنوب نبطی را نیز نامند. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 225 شود. - شوکه قبطیه و شوکه مصریه، درخت قرظ است. (از اختیارات بدیعی) (از فهرست مخزن الادویه). - شوکه مبارکه، حمض الامیر. (یادداشت مؤلف). - شوکه مغیله، شرس. زریعه ابلیس. اونوس. انوس. (یادداشت مؤلف). رجوع به شرس شود. - شوکه منتنه، حنین گوید: طباق است و طباق خارناک نیست که او را شوکه خوانند. غافت. (اختیارات بدیعی) (از فهرست مخزن الادویه). رجوع به غافت شود. ، شجرۀ شوکه، درخت خارناک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، نیش کژدم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). -شوکهالعقرب، حدق. عرصم. نیش عقرب. نیش کژدم. (یادداشت مؤلف). ، سلاح. (منتهی الارب) (ترجمان علامۀ جرجانی) (از اقرب الموارد). - رجل شوکهالسلاح، مرد با سلاح تیز. (منتهی الارب). ، تیزی هر چیزی. (منتهی الارب). تیزی. (ترجمان علامۀ جرجانی) ، تیزی سلاح. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (دهار) (از اقرب الموارد) ، شدت و سختی جنگ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شدهالبأس. (مهذب الاسماء) ، کارزار. (یادداشت مؤلف) ، قوت و قدرت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : فلان ذوشوکه، ذو بأس و قوه. (اقرب الموارد). برثنه. برثمه. (منتهی الارب) ، جراحت. (منتهی الارب) ، بدسگالی به دشمن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بیماریی است یا آن جدری و شری است. (منتهی الارب). آماس پلید و دردناکی است که اغلب در انگشت ابهام رخ دهد و آن را ریح الشوکه گویند. (از اقرب الموارد). آماسی که سخت گرم و خلنده باشد همچون خار که بخلد، آن را شوکه گویند و سخت بد باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، سرخی است که از علت بر اندام آید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کرندۀ بافکار و آن آلتی است که با وی روی جامه را هموارکنند و آهار بر تار جامه مالند. (منتهی الارب). شوکهالحائک. (از اقرب الموارد). شوکهالحائک، چیزی است که جولاه بدان روی جامه را هموار کند. (یادداشت مؤلف). کرند. لیف جولاهگان، شوکهالکتان، گل و لای است که در آن خار خرما نصب کنند و بگذارند تا خشک شود و بدان کتان را از کتان ریزه صاف کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
خار. یکی شوک. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خار. تیغ. بور. تلو. تلی. شوک. لام. لَم. (یادداشت مؤلف). شوکهالبیضاء و شوکهالمصریه و شوکهالمبارکه و شوکهالیهودیه داروهایی است که بدانها درمان کنند. (عن کتب النبات) (از اقرب الموارد). رجوع به شوک شود. - شوکه ابراهیم، به لغت مغرب قرصعنه است. (فهرست مخزن الادویه). - شوکهالبیضاء، بادآورد. (مفردات قانون بوعلی سینا چ تهران ص 237). خارسفید. سپیدخار. اسپیدخار. منبت او کوهها و مرغزارها باشد و برگ او به برگ نبات خامالاون مشابهت دارد جز آنکه برگ سفیدخار تنک تر باشد و سفیدتر بود. براطراف او خارها بود و نبات او مزغب بود و سطبری او به اندازۀ ابهام بود. بر سر سفیدخار، خاری باشد که به سر خارپشت بحری مشابه بود و به هیأت دراز و شکوفۀ او بنفسجی باشد و تخم او به تخم معصفر مشابه بود الا آنکه تخم معصفر درازتر باشد. (از ترجمه صیدنۀ بیرونی). - شوکهالجمال، اشترغاز. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به شوک الجمال شود. - شوکهالحیه، صنفی از بادآورد است که خارهای آن بلند و تیز مانند سوزن است. (از فهرست مخزن الادویه). - شوکهالدارجین، مشطالراعی که به یونانی دیناقوس نامند. (فهرست مخزن الادویه) (از اختیارات بدیعی). - شوکهالدمن، اکوب. (فهرست مخزن الادویه). کنگر. - ، عنکبوت. (اختیارات بدیعی). - شوکهالسوداء، نوعی از قرصعنه است. شوکه یهودیه. (فهرست مخزن الادویه). - شوکهالعربیه، شکاعا است. (اختیارات بدیعی). افینی ارابیقی. اقنثا ارابیقی. سپنیا آرابیکا. (یادداشت مؤلف). و رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 235 شود. - شوکهالعلق، مازریون و بعضی گفته اند نوعی از مازریون است. (از فهرست مخزن الادویه). - شوکهالعلک، اشخیص. (اختیارات بدیعی). نوعی از ماذریون. و رجوع به شوک العلک شود. - شوکهالمصریه، گلنار فارسی. سمره. (یادداشت مؤلف). شوکه قبطیه است. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 225). نباتی که جلنار ثمرۀ آن است. (بحر الجواهر در لغت ثمر). - شوکه زرقاء، قرصعنۀ ازرق است. (فهرست مخزن الادویه). - شوکه شائکه، قرظ است. (فهرست مخزن الادویه). - ، گیاه خرنوب را نیز نامند. (فهرست مخزن الادویه). - شوکه شهباء، ینبوت. (اختیارات بدیعی). درخت خرنوب نبطی. (فهرست مخزن الادویه). - ، قرظ را نیز نامند. (فهرست مخزن الادویه). - شوکه صهباء یا ضهیاء، بلبوث است. (فهرست مخزن الادویه). - ، خرنوب نبطی را نیز نامند. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 225 شود. - شوکه قبطیه و شوکه مصریه، درخت قرظ است. (از اختیارات بدیعی) (از فهرست مخزن الادویه). - شوکه مبارکه، حمض الامیر. (یادداشت مؤلف). - شوکه مغیله، شرس. زریعه ابلیس. اونوس. انوس. (یادداشت مؤلف). رجوع به شرس شود. - شوکه منتنه، حنین گوید: طباق است و طباق خارناک نیست که او را شوکه خوانند. غافت. (اختیارات بدیعی) (از فهرست مخزن الادویه). رجوع به غافت شود. ، شجرۀ شوکه، درخت خارناک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، نیش کژدم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). -شوکهالعقرب، حدق. عرصم. نیش عقرب. نیش کژدم. (یادداشت مؤلف). ، سلاح. (منتهی الارب) (ترجمان علامۀ جرجانی) (از اقرب الموارد). - رجل شوکهالسلاح، مرد با سلاح تیز. (منتهی الارب). ، تیزی هر چیزی. (منتهی الارب). تیزی. (ترجمان علامۀ جرجانی) ، تیزی سلاح. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (دهار) (از اقرب الموارد) ، شدت و سختی جنگ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شدهالبأس. (مهذب الاسماء) ، کارزار. (یادداشت مؤلف) ، قوت و قدرت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : فلان ذوشوکه، ذو بأس و قوه. (اقرب الموارد). برثنه. برثمه. (منتهی الارب) ، جراحت. (منتهی الارب) ، بدسگالی به دشمن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بیماریی است یا آن جدری و شری است. (منتهی الارب). آماس پلید و دردناکی است که اغلب در انگشت ابهام رخ دهد و آن را ریح الشوکه گویند. (از اقرب الموارد). آماسی که سخت گرم و خلنده باشد همچون خار که بخلد، آن را شوکه گویند و سخت بد باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، سرخی است که از علت بر اندام آید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کُرندۀ بافکار و آن آلتی است که با وی روی جامه را هموارکنند و آهار بر تار جامه مالند. (منتهی الارب). شوکهالحائک. (از اقرب الموارد). شوکهالحائک، چیزی است که جولاه بدان روی جامه را هموار کند. (یادداشت مؤلف). کُرُنْد. لیف جولاهگان، شوکهالکتان، گل و لای است که در آن خار خرما نصب کنند و بگذارند تا خشک شود و بدان کتان را از کتان ریزه صاف کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
شفشه و سبیکۀ طلا و نقره و امثال آن و آن جسد گداخته باشد که در ناوچۀ آهنین ریزند. (برهان). سباک زر و نقره و آهن و غیره. (غیاث اللغات). شفشۀ طلا و نقره وامثال آن و آن را شمش و سباک نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). سبیکۀ زر. (اسدی) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). سبکۀ طلا و نقره. (فهرست مخزن الادویه). سوفچه. شوش: شوشۀ سیم. شوشۀ زر. سبیکۀ نقره. شمش نقره. شمش زر یا سیم. خفچه. (یادداشت مؤلف) : بر او بافته شوشۀ سیم و زر به شوشه درون نابسوده گهر. فردوسی. به تنگی یک اندر دگر بافته بچاره سر شوشه برتافته. فردوسی. همه شوشۀ طاقها سیم و زر به زر اندرون چند گونه گهر. فردوسی. دو خرگه نمد خرد چوبش ز زر همه بندشان شوشه های گهر. اسدی. دو بازو چو دو ماهی سیم بود تو گوئی که دو شوشۀ سیم بود. شمسی (یوسف و زلیخا). و زر به شوشه ها و سبیکه ها می کردند. (مجمل التواریخ والقصص). به آتش بر آن شوشۀ مشک سنج چو مار سیه بر سر چاه گنج. نظامی (شرفنامه ص 303). ، قطعۀ شمش و زر. (ولف) : چو پیدا شد آن شوشۀ تاج شید جهان شد بسان بلور سفید. فردوسی. ، هر چیز شبیه به شمش. (فرهنگ فارسی معین) : شوشه های زکال مشکین رنگ گرد آتش چو گرد آینه زنگ. نظامی. - شوشه اندام، که اندامی چون شوشه دارد. نازک اندام: بدان نازک میان شوشه اندام ولیکن شوشه ای از نقرۀ خام. نظامی. - شوشه خیار، خیار شمش. خیار چنبر. خیار زه. شمشیر خیار. (یادداشت مؤلف). - شوشۀ زر، شمش طلا. - ، تار زرّین: شکیبایی اندر همه کارها به از شوشۀ زر به خروارها. ابوشکور. همان شوشۀ زر بر او بافته به گوهر سر شوشه برتافته. فردوسی. یکی جامه افکنده بد زربفت به رش بودبالاش پنجاه وهفت. فردوسی. به گوهر همه ریشه ها بافته زبر شوشۀ زر بر او تافته. اسدی. یکی خانه ای دید از لاژورد برآورده از شوشۀ زر زرد. اسدی. و از گرد بر گرد شوشه های زر به مروارید و جوهرمرصع بکرد. (مجمل التواریخ والقصص). بجهد شیشۀ سیماب گر در او ریزی به شیشۀ توکند شوشه های زر تسلیم. سوزنی. در کورۀآتش چه عجب شوشۀ زر وز شوشۀ زر کورۀ آتش عجب است. خاقانی. پشت مالیده ای چو شوشۀ زر شکم اندوده ای به شیر و شکر. نظامی. سوسن از بهر تاج نرگس مست شوشۀ زر نهاده بر کف دست. نظامی. - شوشۀ زرین، شمش طلایی: هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح زنگیان را شوشۀ زرین برآید خیزران. فرخی. خاقانی اسیر یار زرگرنسب است دل کوره و تن شوشۀ زرین سلب است. خاقانی. - شوشۀ سیم، شمش نقره: شوشۀ سیم نکوتر بر تو یا گه سیم شاخ بادام به آیین تر یا شاخ چنار. فرخی. - شوشۀ سیمین، شمش نقره ای: آب گلفهشنگ گشته ست از فسردن ای شگفت همچنان چون شوشۀ سیمین نگون آویخته. فرالاوی. ، هر چیز طولانی و کوتاه، مانند لوح مزار و محراب مسجد و تختۀ حمام و امثال آن. (برهان). هرچه طولانی باشد مثل صورت قبر. (از جهانگیری) ، نشان و علامتی که بر سر قبر شهدا برپای کنند. (از برهان) (از رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از جهانگیری) (از فرهنگ اسدی) : نهی دست بر شوشۀ خاک من بیاد آری از گوهر پاک من. نظامی. در شوشۀ تربتش بصد رنج پیچیده چنانکه مار بر گنج. نظامی. دمد لاله از شوشۀ خاک من گیا روید از گوشۀ خاک من. خواجوی کرمانی. ، ریزۀ هر چیز. (برهان) (جهانگیری) (اسدی) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) ، هر پشتۀ بلند را گویند عموماً و پشتۀ ریگ و خاشاک را خصوصاً. (برهان) (جهانگیری). توده و پشتۀ هر چیز. (غیاث اللغات). پشته. بلندی. (فرهنگ فارسی معین) ، آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ بندد و آویزان شود. (فرهنگ فارسی معین) ، شوش در تداول مردم قزوین. ترکه. شاخ تر باریک. ترکۀ شاخ تر انعطاف پذیر و کلمه شوشه در قسمتهای دیگر ایران فراموش شده و درآذربایجان مانده است. (یادداشت مؤلف) : از آن دسته برآمد شوشۀ نار درختی گشت و بار آورد بسیار. نظامی. چید از آن میوه های نوشین بار خورد از آن شوشه های شیرین کار. نظامی. یکی خرگه از شوشۀ سرخ بید در آن خرگه افشانده خاک سپید. نظامی. ، مفتول گلابتون. (یادداشت مؤلف) : خانه واری حصیر از شوشۀ زرکشیده افکنده و به در و لعل و پیروزه ترصیع کرده. (چهارمقاله)
شفشه و سبیکۀ طلا و نقره و امثال آن و آن جسد گداخته باشد که در ناوچۀ آهنین ریزند. (برهان). سباک زر و نقره و آهن و غیره. (غیاث اللغات). شفشۀ طلا و نقره وامثال آن و آن را شمش و سباک نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). سبیکۀ زر. (اسدی) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). سبکۀ طلا و نقره. (فهرست مخزن الادویه). سوفچه. شوش: شوشۀ سیم. شوشۀ زر. سبیکۀ نقره. شمش نقره. شمش زر یا سیم. خفچه. (یادداشت مؤلف) : بر او بافته شوشۀ سیم و زر به شوشه درون نابسوده گهر. فردوسی. به تنگی یک اندر دگر بافته بچاره سر شوشه برتافته. فردوسی. همه شوشۀ طاقها سیم و زر به زر اندرون چند گونه گهر. فردوسی. دو خرگه نمد خرد چوبش ز زر همه بندشان شوشه های گهر. اسدی. دو بازو چو دو ماهی سیم بود تو گوئی که دو شوشۀ سیم بود. شمسی (یوسف و زلیخا). و زر به شوشه ها و سبیکه ها می کردند. (مجمل التواریخ والقصص). به آتش بر آن شوشۀ مشک سنج چو مار سیه بر سر چاه گنج. نظامی (شرفنامه ص 303). ، قطعۀ شمش و زر. (ولف) : چو پیدا شد آن شوشۀ تاج شید جهان شد بسان بلور سفید. فردوسی. ، هر چیز شبیه به شمش. (فرهنگ فارسی معین) : شوشه های زکال مشکین رنگ گرد آتش چو گرد آینه زنگ. نظامی. - شوشه اندام، که اندامی چون شوشه دارد. نازک اندام: بدان نازک میان شوشه اندام ولیکن شوشه ای از نقرۀ خام. نظامی. - شوشه خیار، خیار شمش. خیار چنبر. خیار زه. شمشیر خیار. (یادداشت مؤلف). - شوشۀ زر، شمش طلا. - ، تار زرّین: شکیبایی اندر همه کارها به از شوشۀ زر به خروارها. ابوشکور. همان شوشۀ زر بر او بافته به گوهر سر شوشه برتافته. فردوسی. یکی جامه افکنده بد زربفت به رش بودبالاش پنجاه وهفت. فردوسی. به گوهر همه ریشه ها بافته زبر شوشۀ زر بر او تافته. اسدی. یکی خانه ای دید از لاژورد برآورده از شوشۀ زر زرد. اسدی. و از گرد بر گرد شوشه های زر به مروارید و جوهرمرصع بکرد. (مجمل التواریخ والقصص). بجهد شیشۀ سیماب گر در او ریزی به شیشۀ توکند شوشه های زر تسلیم. سوزنی. در کورۀآتش چه عجب شوشۀ زر وز شوشۀ زر کورۀ آتش عجب است. خاقانی. پشت مالیده ای چو شوشۀ زر شکم اندوده ای به شیر و شکر. نظامی. سوسن از بهر تاج نرگس مست شوشۀ زر نهاده بر کف دست. نظامی. - شوشۀ زرین، شمش طلایی: هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح زنگیان را شوشۀ زرین برآید خیزران. فرخی. خاقانی اسیر یار زرگرنسب است دل کوره و تن شوشۀ زرین سلب است. خاقانی. - شوشۀ سیم، شمش نقره: شوشۀ سیم نکوتر بر تو یا گه سیم شاخ بادام به آیین تر یا شاخ چنار. فرخی. - شوشۀ سیمین، شمش نقره ای: آب گلفهشنگ گشته ست از فسردن ای شگفت همچنان چون شوشۀ سیمین نگون آویخته. فرالاوی. ، هر چیز طولانی و کوتاه، مانند لوح مزار و محراب مسجد و تختۀ حمام و امثال آن. (برهان). هرچه طولانی باشد مثل صورت قبر. (از جهانگیری) ، نشان و علامتی که بر سر قبر شهدا برپای کنند. (از برهان) (از رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از جهانگیری) (از فرهنگ اسدی) : نهی دست بر شوشۀ خاک من بیاد آری از گوهر پاک من. نظامی. در شوشۀ تربتش بصد رنج پیچیده چنانکه مار بر گنج. نظامی. دمد لاله از شوشۀ خاک من گیا روید از گوشۀ خاک من. خواجوی کرمانی. ، ریزۀ هر چیز. (برهان) (جهانگیری) (اسدی) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) ، هر پشتۀ بلند را گویند عموماً و پشتۀ ریگ و خاشاک را خصوصاً. (برهان) (جهانگیری). توده و پشتۀ هر چیز. (غیاث اللغات). پشته. بلندی. (فرهنگ فارسی معین) ، آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ بندد و آویزان شود. (فرهنگ فارسی معین) ، شوش در تداول مردم قزوین. ترکه. شاخ تر باریک. ترکۀ شاخ تر انعطاف پذیر و کلمه شوشه در قسمتهای دیگر ایران فراموش شده و درآذربایجان مانده است. (یادداشت مؤلف) : از آن دسته برآمد شوشۀ نار درختی گشت و بار آورد بسیار. نظامی. چید از آن میوه های نوشین بار خورد از آن شوشه های شیرین کار. نظامی. یکی خرگه از شوشۀ سرخ بید در آن خرگه افشانده خاک سپید. نظامی. ، مفتول گلابتون. (یادداشت مؤلف) : خانه واری حصیر از شوشۀ زرکشیده افکنده و به در و لعل و پیروزه ترصیع کرده. (چهارمقاله)
نام قریه ای به بابل پائین تر از حلۀ بنی مزید، قبر قاسم بن موسی الکاظم بن جعفر الصادق (ع) در آن قریه است و نزدیک آن قبر ذوالکفل (حزقیل) می باشد. (از معجم البلدان). موضعی است نزدیک بابل و نزدیک آن موضع است قبر ذوالکفل (ع). (منتهی الارب)
نام قریه ای به بابل پائین تر از حلۀ بنی مزید، قبر قاسم بن موسی الکاظم بن جعفر الصادق (ع) در آن قریه است و نزدیک آن قبر ذوالکفل (حزقیل) می باشد. (از معجم البلدان). موضعی است نزدیک بابل و نزدیک آن موضع است قبر ذوالکفل (ع). (منتهی الارب)
شاشک. (از رشیدی). ساز چهارتار را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). رباب چهاررود. (فرهنگ اسدی). ربابی بود که چهارگه نوازند. (اوبهی). طنبور و رباب چهارتار. (برهان). تنبورۀ چارتاره است. (جهانگیری) : گهی سماع زنی گاه بربط و گه چنگ گهی چغانه و طنبور و شوشک و عنقا. زینبی. ، جانوری است شبیه به کبک اما از کبک کوچکتر باشد و آن را تیهو نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از رشیدی). رجوع به تیهوشود
شاشک. (از رشیدی). ساز چهارتار را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). رباب چهاررود. (فرهنگ اسدی). ربابی بود که چهارگه نوازند. (اوبهی). طنبور و رباب چهارتار. (برهان). تنبورۀ چارتاره است. (جهانگیری) : گهی سماع زنی گاه بربط و گه چنگ گهی چغانه و طنبور و شوشک و عنقا. زینبی. ، جانوری است شبیه به کبک اما از کبک کوچکتر باشد و آن را تیهو نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از رشیدی). رجوع به تیهوشود
ناوچۀ آهنی باشد که زر و سیم گداخته را در آن ریزند تا شوشه شود. (برهان) (جهانگیری) (از ناظم الاطباء) : بجنبانم علم چندان در آن دو گنبد سیمین که سیماب از سر حمدان فروریزد در آن شوکه. عسجدی
ناوچۀ آهنی باشد که زر و سیم گداخته را در آن ریزند تا شوشه شود. (برهان) (جهانگیری) (از ناظم الاطباء) : بجنبانم عَلَم چندان در آن دو گنبد سیمین که سیماب از سر حمدان فروریزد در آن شوکه. عسجدی
طلا یا نقره که آنرا گدازند و در ناوچه ریزند شمش شفشه، هرچیز شبیه بشمش، لوح چیز طولانی و کوتاه (مانند لوح مزار محراب مسجد تخته حمام)، آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ بندد و آویزان شود، ریزه هر چیز، پشته بلندی
طلا یا نقره که آنرا گدازند و در ناوچه ریزند شمش شفشه، هرچیز شبیه بشمش، لوح چیز طولانی و کوتاه (مانند لوح مزار محراب مسجد تخته حمام)، آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ بندد و آویزان شود، ریزه هر چیز، پشته بلندی
فرانسوی تکان خوردن، بر خوردن، به هم خوردن تک از شوک سر نیزه زینه سر تیز، توان، نیش نیش کژدم، دفتین شانه جولاهگان، چنگال خوراک خوری، سیخک پای خروس، (با این آرش در فارسی به کار می رود) : برفره فرهت داب شکوه واحد شوک یکی خار. یا شوکه بیضا. باد آورد، کنگر خر
فرانسوی تکان خوردن، بر خوردن، به هم خوردن تک از شوک سر نیزه زینه سر تیز، توان، نیش نیش کژدم، دفتین شانه جولاهگان، چنگال خوراک خوری، سیخک پای خروس، (با این آرش در فارسی به کار می رود) : برفره فرهت داب شکوه واحد شوک یکی خار. یا شوکه بیضا. باد آورد، کنگر خر