طلا یا نقره که آن را گداخته و در ناوچه ریخته باشند، شفشه، شمش، هر چیز شبیه شمش، آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ می بندد و آویزان می شود، لوح یا علامتی که بر گور کسی نصب می کنند، برای مثال نهی دست بر شوشۀ خاک من / به یاد آری از گوهر پاک من (نظامی۵ - ۷۵۷)
طلا یا نقره که آن را گداخته و در ناوچه ریخته باشند، شفشه، شمش، هر چیز شبیه شمش، آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ می بندد و آویزان می شود، لوح یا علامتی که بر گور کسی نصب می کنند، برای مِثال نهی دست بر شوشۀ خاک من / به یاد آری از گوهر پاک من (نظامی۵ - ۷۵۷)
تیهو، پرنده ای شبیه کبک اما کوچک تر از آن با گوشتی لذیذ و پرهای خاکستری مایل به زرد و خال های سیاه رنگ در زیر سینه شارشک، شاشنگ، شیشو، شیشیک، شاشک، طیهوج، فرفور، نموسک، نموشک، سرخ بال
تیهو، پرنده ای شبیه کبک اما کوچک تر از آن با گوشتی لذیذ و پرهای خاکستری مایل به زرد و خال های سیاه رنگ در زیر سینه شارَشک، شاشَنگ، شیشو، شیشیک، شاشَک، طیهوج، فَرفور، نَموسَک، نَموشَک، سُرخ بال
گاورس و ارزن، (برهان)، ارزن، (رشیدی) (آنندراج)، شوشو ظاهراً در این جا مثل بگنی و بخسم و شراب و مسکر باشد، (یادداشت مؤلف) : خری که آب خورش زیر ناودان عصیر علف عصارۀ بگنی و بخسم و شوشو، سوزنی
گاورس و ارزن، (برهان)، ارزن، (رشیدی) (آنندراج)، شوشو ظاهراً در این جا مثل بگنی و بخسم و شراب و مسکر باشد، (یادداشت مؤلف) : خری که آب خورش زیر ناودان عصیر علف عصارۀ بگنی و بخسم و شوشو، سوزنی
شفشه و سبیکۀ طلا و نقره و امثال آن و آن جسد گداخته باشد که در ناوچۀ آهنین ریزند. (برهان). سباک زر و نقره و آهن و غیره. (غیاث اللغات). شفشۀ طلا و نقره وامثال آن و آن را شمش و سباک نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). سبیکۀ زر. (اسدی) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). سبکۀ طلا و نقره. (فهرست مخزن الادویه). سوفچه. شوش: شوشۀ سیم. شوشۀ زر. سبیکۀ نقره. شمش نقره. شمش زر یا سیم. خفچه. (یادداشت مؤلف) : بر او بافته شوشۀ سیم و زر به شوشه درون نابسوده گهر. فردوسی. به تنگی یک اندر دگر بافته بچاره سر شوشه برتافته. فردوسی. همه شوشۀ طاقها سیم و زر به زر اندرون چند گونه گهر. فردوسی. دو خرگه نمد خرد چوبش ز زر همه بندشان شوشه های گهر. اسدی. دو بازو چو دو ماهی سیم بود تو گوئی که دو شوشۀ سیم بود. شمسی (یوسف و زلیخا). و زر به شوشه ها و سبیکه ها می کردند. (مجمل التواریخ والقصص). به آتش بر آن شوشۀ مشک سنج چو مار سیه بر سر چاه گنج. نظامی (شرفنامه ص 303). ، قطعۀ شمش و زر. (ولف) : چو پیدا شد آن شوشۀ تاج شید جهان شد بسان بلور سفید. فردوسی. ، هر چیز شبیه به شمش. (فرهنگ فارسی معین) : شوشه های زکال مشکین رنگ گرد آتش چو گرد آینه زنگ. نظامی. - شوشه اندام، که اندامی چون شوشه دارد. نازک اندام: بدان نازک میان شوشه اندام ولیکن شوشه ای از نقرۀ خام. نظامی. - شوشه خیار، خیار شمش. خیار چنبر. خیار زه. شمشیر خیار. (یادداشت مؤلف). - شوشۀ زر، شمش طلا. - ، تار زرّین: شکیبایی اندر همه کارها به از شوشۀ زر به خروارها. ابوشکور. همان شوشۀ زر بر او بافته به گوهر سر شوشه برتافته. فردوسی. یکی جامه افکنده بد زربفت به رش بودبالاش پنجاه وهفت. فردوسی. به گوهر همه ریشه ها بافته زبر شوشۀ زر بر او تافته. اسدی. یکی خانه ای دید از لاژورد برآورده از شوشۀ زر زرد. اسدی. و از گرد بر گرد شوشه های زر به مروارید و جوهرمرصع بکرد. (مجمل التواریخ والقصص). بجهد شیشۀ سیماب گر در او ریزی به شیشۀ توکند شوشه های زر تسلیم. سوزنی. در کورۀآتش چه عجب شوشۀ زر وز شوشۀ زر کورۀ آتش عجب است. خاقانی. پشت مالیده ای چو شوشۀ زر شکم اندوده ای به شیر و شکر. نظامی. سوسن از بهر تاج نرگس مست شوشۀ زر نهاده بر کف دست. نظامی. - شوشۀ زرین، شمش طلایی: هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح زنگیان را شوشۀ زرین برآید خیزران. فرخی. خاقانی اسیر یار زرگرنسب است دل کوره و تن شوشۀ زرین سلب است. خاقانی. - شوشۀ سیم، شمش نقره: شوشۀ سیم نکوتر بر تو یا گه سیم شاخ بادام به آیین تر یا شاخ چنار. فرخی. - شوشۀ سیمین، شمش نقره ای: آب گلفهشنگ گشته ست از فسردن ای شگفت همچنان چون شوشۀ سیمین نگون آویخته. فرالاوی. ، هر چیز طولانی و کوتاه، مانند لوح مزار و محراب مسجد و تختۀ حمام و امثال آن. (برهان). هرچه طولانی باشد مثل صورت قبر. (از جهانگیری) ، نشان و علامتی که بر سر قبر شهدا برپای کنند. (از برهان) (از رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از جهانگیری) (از فرهنگ اسدی) : نهی دست بر شوشۀ خاک من بیاد آری از گوهر پاک من. نظامی. در شوشۀ تربتش بصد رنج پیچیده چنانکه مار بر گنج. نظامی. دمد لاله از شوشۀ خاک من گیا روید از گوشۀ خاک من. خواجوی کرمانی. ، ریزۀ هر چیز. (برهان) (جهانگیری) (اسدی) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) ، هر پشتۀ بلند را گویند عموماً و پشتۀ ریگ و خاشاک را خصوصاً. (برهان) (جهانگیری). توده و پشتۀ هر چیز. (غیاث اللغات). پشته. بلندی. (فرهنگ فارسی معین) ، آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ بندد و آویزان شود. (فرهنگ فارسی معین) ، شوش در تداول مردم قزوین. ترکه. شاخ تر باریک. ترکۀ شاخ تر انعطاف پذیر و کلمه شوشه در قسمتهای دیگر ایران فراموش شده و درآذربایجان مانده است. (یادداشت مؤلف) : از آن دسته برآمد شوشۀ نار درختی گشت و بار آورد بسیار. نظامی. چید از آن میوه های نوشین بار خورد از آن شوشه های شیرین کار. نظامی. یکی خرگه از شوشۀ سرخ بید در آن خرگه افشانده خاک سپید. نظامی. ، مفتول گلابتون. (یادداشت مؤلف) : خانه واری حصیر از شوشۀ زرکشیده افکنده و به در و لعل و پیروزه ترصیع کرده. (چهارمقاله)
شفشه و سبیکۀ طلا و نقره و امثال آن و آن جسد گداخته باشد که در ناوچۀ آهنین ریزند. (برهان). سباک زر و نقره و آهن و غیره. (غیاث اللغات). شفشۀ طلا و نقره وامثال آن و آن را شمش و سباک نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). سبیکۀ زر. (اسدی) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). سبکۀ طلا و نقره. (فهرست مخزن الادویه). سوفچه. شوش: شوشۀ سیم. شوشۀ زر. سبیکۀ نقره. شمش نقره. شمش زر یا سیم. خفچه. (یادداشت مؤلف) : بر او بافته شوشۀ سیم و زر به شوشه درون نابسوده گهر. فردوسی. به تنگی یک اندر دگر بافته بچاره سر شوشه برتافته. فردوسی. همه شوشۀ طاقها سیم و زر به زر اندرون چند گونه گهر. فردوسی. دو خرگه نمد خرد چوبش ز زر همه بندشان شوشه های گهر. اسدی. دو بازو چو دو ماهی سیم بود تو گوئی که دو شوشۀ سیم بود. شمسی (یوسف و زلیخا). و زر به شوشه ها و سبیکه ها می کردند. (مجمل التواریخ والقصص). به آتش بر آن شوشۀ مشک سنج چو مار سیه بر سر چاه گنج. نظامی (شرفنامه ص 303). ، قطعۀ شمش و زر. (ولف) : چو پیدا شد آن شوشۀ تاج شید جهان شد بسان بلور سفید. فردوسی. ، هر چیز شبیه به شمش. (فرهنگ فارسی معین) : شوشه های زکال مشکین رنگ گرد آتش چو گرد آینه زنگ. نظامی. - شوشه اندام، که اندامی چون شوشه دارد. نازک اندام: بدان نازک میان شوشه اندام ولیکن شوشه ای از نقرۀ خام. نظامی. - شوشه خیار، خیار شمش. خیار چنبر. خیار زه. شمشیر خیار. (یادداشت مؤلف). - شوشۀ زر، شمش طلا. - ، تار زرّین: شکیبایی اندر همه کارها به از شوشۀ زر به خروارها. ابوشکور. همان شوشۀ زر بر او بافته به گوهر سر شوشه برتافته. فردوسی. یکی جامه افکنده بد زربفت به رش بودبالاش پنجاه وهفت. فردوسی. به گوهر همه ریشه ها بافته زبر شوشۀ زر بر او تافته. اسدی. یکی خانه ای دید از لاژورد برآورده از شوشۀ زر زرد. اسدی. و از گرد بر گرد شوشه های زر به مروارید و جوهرمرصع بکرد. (مجمل التواریخ والقصص). بجهد شیشۀ سیماب گر در او ریزی به شیشۀ توکند شوشه های زر تسلیم. سوزنی. در کورۀآتش چه عجب شوشۀ زر وز شوشۀ زر کورۀ آتش عجب است. خاقانی. پشت مالیده ای چو شوشۀ زر شکم اندوده ای به شیر و شکر. نظامی. سوسن از بهر تاج نرگس مست شوشۀ زر نهاده بر کف دست. نظامی. - شوشۀ زرین، شمش طلایی: هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح زنگیان را شوشۀ زرین برآید خیزران. فرخی. خاقانی اسیر یار زرگرنسب است دل کوره و تن شوشۀ زرین سلب است. خاقانی. - شوشۀ سیم، شمش نقره: شوشۀ سیم نکوتر بر تو یا گه سیم شاخ بادام به آیین تر یا شاخ چنار. فرخی. - شوشۀ سیمین، شمش نقره ای: آب گلفهشنگ گشته ست از فسردن ای شگفت همچنان چون شوشۀ سیمین نگون آویخته. فرالاوی. ، هر چیز طولانی و کوتاه، مانند لوح مزار و محراب مسجد و تختۀ حمام و امثال آن. (برهان). هرچه طولانی باشد مثل صورت قبر. (از جهانگیری) ، نشان و علامتی که بر سر قبر شهدا برپای کنند. (از برهان) (از رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از جهانگیری) (از فرهنگ اسدی) : نهی دست بر شوشۀ خاک من بیاد آری از گوهر پاک من. نظامی. در شوشۀ تربتش بصد رنج پیچیده چنانکه مار بر گنج. نظامی. دمد لاله از شوشۀ خاک من گیا روید از گوشۀ خاک من. خواجوی کرمانی. ، ریزۀ هر چیز. (برهان) (جهانگیری) (اسدی) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) ، هر پشتۀ بلند را گویند عموماً و پشتۀ ریگ و خاشاک را خصوصاً. (برهان) (جهانگیری). توده و پشتۀ هر چیز. (غیاث اللغات). پشته. بلندی. (فرهنگ فارسی معین) ، آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ بندد و آویزان شود. (فرهنگ فارسی معین) ، شوش در تداول مردم قزوین. ترکه. شاخ تر باریک. ترکۀ شاخ تر انعطاف پذیر و کلمه شوشه در قسمتهای دیگر ایران فراموش شده و درآذربایجان مانده است. (یادداشت مؤلف) : از آن دسته برآمد شوشۀ نار درختی گشت و بار آورد بسیار. نظامی. چید از آن میوه های نوشین بار خورد از آن شوشه های شیرین کار. نظامی. یکی خرگه از شوشۀ سرخ بید در آن خرگه افشانده خاک سپید. نظامی. ، مفتول گلابتون. (یادداشت مؤلف) : خانه واری حصیر از شوشۀ زرکشیده افکنده و به در و لعل و پیروزه ترصیع کرده. (چهارمقاله)
نام قریه ای به بابل پائین تر از حلۀ بنی مزید، قبر قاسم بن موسی الکاظم بن جعفر الصادق (ع) در آن قریه است و نزدیک آن قبر ذوالکفل (حزقیل) می باشد. (از معجم البلدان). موضعی است نزدیک بابل و نزدیک آن موضع است قبر ذوالکفل (ع). (منتهی الارب)
نام قریه ای به بابل پائین تر از حلۀ بنی مزید، قبر قاسم بن موسی الکاظم بن جعفر الصادق (ع) در آن قریه است و نزدیک آن قبر ذوالکفل (حزقیل) می باشد. (از معجم البلدان). موضعی است نزدیک بابل و نزدیک آن موضع است قبر ذوالکفل (ع). (منتهی الارب)
شاشک. (از رشیدی). ساز چهارتار را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). رباب چهاررود. (فرهنگ اسدی). ربابی بود که چهارگه نوازند. (اوبهی). طنبور و رباب چهارتار. (برهان). تنبورۀ چارتاره است. (جهانگیری) : گهی سماع زنی گاه بربط و گه چنگ گهی چغانه و طنبور و شوشک و عنقا. زینبی. ، جانوری است شبیه به کبک اما از کبک کوچکتر باشد و آن را تیهو نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از رشیدی). رجوع به تیهوشود
شاشک. (از رشیدی). ساز چهارتار را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). رباب چهاررود. (فرهنگ اسدی). ربابی بود که چهارگه نوازند. (اوبهی). طنبور و رباب چهارتار. (برهان). تنبورۀ چارتاره است. (جهانگیری) : گهی سماع زنی گاه بربط و گه چنگ گهی چغانه و طنبور و شوشک و عنقا. زینبی. ، جانوری است شبیه به کبک اما از کبک کوچکتر باشد و آن را تیهو نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از رشیدی). رجوع به تیهوشود
متعالی، نام دو تن ازشاهان یهود: اخزیاء اول پسر و جانشین آحاب، هشتمین شهریار بنی اسرائیل، وی ضلالت و بی دینی آحاب را شعار خود ساخت و بعل و عشتاروت را پرستش کرد و رسوم عبادت این دو بت بواسطۀ ایزابل در میان بنی اسرائیل رواج یافت. در مدت سلطنت او موابیان عصیان کردند و او خودبا یهود شافاط پادشاه یهودا در دریای احمر تجارت میکرد و بواسطۀ ضلالت او همه اموال وی بباد رفت و جز خسارت بار نیاورد (کتاب دوم تواریخ ایام 20: 35- 37) و چون از پنجره بزیر افتاد نزد خدای فلسطینیان کس فرستاد تا درباره شفا یافتن خود مشورت کند و ایلیاءپیغمبر مرگ عاجل او را نخست بملازمان وی و سپس بخود او اعلام کرد. اخزیاء دوم که یهواحاز و عزریا نیز خوانده شده پسر یهورام و عثلیا و پنجمین پادشاه یهودا بود که در سنۀ 843 قبل از میلاد در بیست ودوسالگی بجای پدر بر تخت نشست (کتاب دوم پادشاهان 8:25 و دوم تواریخ ایام 22:2) و مدت یکسال در اورشلیم سلطنت نمود و چون از طرف مادر ایشان ببدی رفتار کرد، هنگامیکه بعیادت بخانوادۀ آحاب منسوب بود از آنرو بمثل یهورام بن آحاب میرفت ییهو ویرا بکشت و دو حکایت وفات وی با یکدیگرمنافاتی ندارد و چنان مینماید که اولاً از دست ییهو فرار کرد و در سامره متواری گردید و آنگاه گرفتار شدو او را بنزد ییهو آوردند و در جور در کالسکۀ جنگی خود زده شد و در مجدو درگذشت. (قاموس کتاب مقدس)
متعالی، نام دو تن ازشاهان یهود: اخزیاء اول پسر و جانشین آحاب، هشتمین شهریار بنی اسرائیل، وی ضلالت و بی دینی آحاب را شعار خود ساخت و بعل و عشتاروت را پرستش کرد و رسوم عبادت این دو بُت بواسطۀ ایزابل در میان بنی اسرائیل رواج یافت. در مدت سلطنت او موابیان عصیان کردند و او خودبا یهود شافاط پادشاه یهودا در دریای احمر تجارت میکرد و بواسطۀ ضلالت او همه اموال وی بباد رفت و جز خسارت بار نیاورد (کتاب دوم تواریخ ایام 20: 35- 37) و چون از پنجره بزیر افتاد نزد خدای فلسطینیان کس فرستاد تا درباره شفا یافتن خود مشورت کند و ایلیاءپیغمبر مرگ عاجل او را نخست بملازمان وی و سپس بخود او اعلام کرد. اخزیاء دوم که یهواحاز و عزریا نیز خوانده شده پسر یهورام و عثلیا و پنجمین پادشاه یهودا بود که در سنۀ 843 قبل از میلاد در بیست ودوسالگی بجای پدر بر تخت نشست (کتاب دوم پادشاهان 8:25 و دوم تواریخ ایام 22:2) و مدت یکسال در اورشلیم سلطنت نمود و چون از طرف مادر ایشان ببدی رفتار کرد، هنگامیکه بعیادت بخانوادۀ آحاب منسوب بود از آنرو بمثل یهورام بن آحاب میرفت ییهو ویرا بکشت و دو حکایت وفات وی با یکدیگرمنافاتی ندارد و چنان مینماید که اولاً از دست ییهو فرار کرد و در سامره متواری گردید و آنگاه گرفتار شدو او را بنزد ییهو آوردند و در جور در کالسکۀ جنگی خود زده شد و در مجدو درگذشت. (قاموس کتاب مقدس)
خرگوش، گوساله، روباه نر، ستور تهیگاه درآمده و برآمده، از لغات اضداد است. (منتهی الارب) (آنندراج) ، شکال گاه دست و پای ستور. (منتهی الارب). شکالگاه. (السامی فی الاسامی) (آنندراج) ، استخوانی که در جانب درونی سم باشد میان عصب و وظیف یا استخوان خرد مانند سلاما که میان سر ساق و سم اسب است و یا استخوان پیوند سردست، جماعت و گروه. (منتهی الارب) (آنندراج). بزرگ شکم. ج، حواشب. (مهذب الاسماء)
خرگوش، گوساله، روباه نر، ستور تهیگاه درآمده و برآمده، از لغات اضداد است. (منتهی الارب) (آنندراج) ، شکال گاه دست و پای ستور. (منتهی الارب). شکالگاه. (السامی فی الاسامی) (آنندراج) ، استخوانی که در جانب درونی سم باشد میان عصب و وظیف یا استخوان خرد مانند سلاما که میان سر ساق و سم اسب است و یا استخوان پیوند سردست، جماعت و گروه. (منتهی الارب) (آنندراج). بزرگ شکم. ج، حواشب. (مهذب الاسماء)
طلا یا نقره که آنرا گدازند و در ناوچه ریزند شمش شفشه، هرچیز شبیه بشمش، لوح چیز طولانی و کوتاه (مانند لوح مزار محراب مسجد تخته حمام)، آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ بندد و آویزان شود، ریزه هر چیز، پشته بلندی
طلا یا نقره که آنرا گدازند و در ناوچه ریزند شمش شفشه، هرچیز شبیه بشمش، لوح چیز طولانی و کوتاه (مانند لوح مزار محراب مسجد تخته حمام)، آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ بندد و آویزان شود، ریزه هر چیز، پشته بلندی