جدول جو
جدول جو

معنی شوزب - جستجوی لغت در جدول جو

شوزب
(شَزَ)
نشان و علامت. (منتهی الارب). نشان و علامت و اثر. (ناظم الاطباء). علامت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شوزب
نشان نشانه
تصویری از شوزب
تصویر شوزب
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شوب
تصویر شوب
آمیختن، مخلوط کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شوب
تصویر شوب
دستمال، مندیل، دستار
فرهنگ فارسی عمید
دستار، مندیل، (برهان) (آنندراج)، دستار، شبوب و شکوب نیز گفته اند، (سروری)، دستار، (فرهنگ جهانگیری)، روپاک، عمامه، (یادداشت مؤلف) :
سر برهنه که تا نهد به سرم
شوب دربستۀ چو خرمن خویش،
سوزنی،
، دستمال و رومال، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شوینده، (ناظم الاطباء)، رجوع به شوینده شود
لغت نامه دهخدا
(تَ هََ جْ جُ)
شیفتۀ کسی شدن وفعل آن مجهول آید. (منتهی الارب). مشغوف شدن به کسی، و آن با ’با’ متعدی شود و بصورت مجهول: شیز به شوزاً (علی المجهول) ، شغف به. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ زَ)
نام کشتی گیری معروف که شغزبیه منسوب است به وی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ زَ)
مرد سخت گوشت نیک توانا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ وَدْ دُ)
به معنی شزب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). باریک میان شدن اسب. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). لاغر و باریک گردیدن. (آنندراج). رجوع به شزیب شود، درشت شدن جای. (آنندراج). رجوع به شزب شود، خشک شدن شاخ و پژمریدن. (آنندراج). رجوع به شزیب شود
لغت نامه دهخدا
(شُ)
جمع واژۀ شزیب. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شزیب شود
لغت نامه دهخدا
(شَ زَ)
درشت و سخت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ واب ب)
جمع واژۀ شابه، به معنی زن جوان. (از منتهی الارب). و رجوع به شابه شود
لغت نامه دهخدا
جایی در شمال غربی انارک از نواحی کاشان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ زِ)
جمع واژۀ شازب. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به شازب شود
لغت نامه دهخدا
(شَ زَ)
نیک سخت. (منتهی الارب). صلب شدید. (اقرب الموارد). ج، شنازب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ هََ)
خارپشت یاخارپشت نر. (ناظم الاطباء). قنفذ. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ وِیْ یِ)
دهی است از بخش هویزۀ شهرستان دشت میشان و دارای 800 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(کَ زَ)
بخیل تنگ خوی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بخیل بد خوی و کج خلق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ ذَ)
متعالی، نام دو تن ازشاهان یهود: اخزیاء اول پسر و جانشین آحاب، هشتمین شهریار بنی اسرائیل، وی ضلالت و بی دینی آحاب را شعار خود ساخت و بعل و عشتاروت را پرستش کرد و رسوم عبادت این دو بت بواسطۀ ایزابل در میان بنی اسرائیل رواج یافت. در مدت سلطنت او موابیان عصیان کردند و او خودبا یهود شافاط پادشاه یهودا در دریای احمر تجارت میکرد و بواسطۀ ضلالت او همه اموال وی بباد رفت و جز خسارت بار نیاورد (کتاب دوم تواریخ ایام 20: 35- 37) و چون از پنجره بزیر افتاد نزد خدای فلسطینیان کس فرستاد تا درباره شفا یافتن خود مشورت کند و ایلیاءپیغمبر مرگ عاجل او را نخست بملازمان وی و سپس بخود او اعلام کرد. اخزیاء دوم که یهواحاز و عزریا نیز خوانده شده پسر یهورام و عثلیا و پنجمین پادشاه یهودا بود که در سنۀ 843 قبل از میلاد در بیست ودوسالگی بجای پدر بر تخت نشست (کتاب دوم پادشاهان 8:25 و دوم تواریخ ایام 22:2) و مدت یکسال در اورشلیم سلطنت نمود و چون از طرف مادر ایشان ببدی رفتار کرد، هنگامیکه بعیادت بخانوادۀ آحاب منسوب بود از آنرو بمثل یهورام بن آحاب میرفت ییهو ویرا بکشت و دو حکایت وفات وی با یکدیگرمنافاتی ندارد و چنان مینماید که اولاً از دست ییهو فرار کرد و در سامره متواری گردید و آنگاه گرفتار شدو او را بنزد ییهو آوردند و در جور در کالسکۀ جنگی خود زده شد و در مجدو درگذشت. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
درشت. (منتخب اللغات). خشن. (اقرب الموارد). جای درشت. (منتهی الارب). طریق شازب، راه درشت. (ناظم الاطباء) ، خشک لاغر. (منتخب اللغات). صامر الیابس. (اقرب الموارد). لاغر و خشک از اسب و جز آن. (منتهی الارب). اسب باریک میان. (شمس اللغات). ج، شزّب، شوازب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ زَ)
گنده پیر. (منتهی الارب) (آنندراج). پیره زن. (ناظم الاطباء). عجوز. واو آن زائد است بجهت الحاق. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
آماس پستان ماده شتر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(شَ شَ)
کژدم، شپش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مورچه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ زَ)
از آبهای بنی عقیل است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شَ قَ)
جایگاهی است در بادیه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شَ ذَ)
دراز نیکوخلق. (از اقرب الموارد). درازبالای نیکوخوی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). دراز. (مهذب الاسماء) ، اسب درازخایه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شورب
تصویر شورب
مرغ مگس خوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوب
تصویر شوب
مخلوط کردن، آمیختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوز
تصویر شوز
شیفتگی شیفته گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوشب
تصویر شوشب
کژدم، سپش شپش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوهب
تصویر شوهب
خار پشت نر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شواب
تصویر شواب
جمع شابه، زنان جوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شازب
تصویر شازب
لاغراستخوانی خشک اندام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوب
تصویر شوب
((شَ))
آمیختن
فرهنگ فارسی معین