جدول جو
جدول جو

معنی شوخ - جستجوی لغت در جدول جو

شوخ
شاد، خوشحال، زنده دل، بذله گو، اهل مزاح
خوشگل
گستاخ
چرک بدن، چرک لباس، برای مثال اگر شوخ بر جامۀ من بود / چه باشد دلم از طمع هست پاک (خسروی - شاعران بی دیوان - ۱۷۸)
شوخ و شنگ: خوشگل و ظریف
تصویری از شوخ
تصویر شوخ
فرهنگ فارسی عمید
شوخ
(شوخ)
چرک. (فرهنگ جهانگیری). چرک جامه که به تازی آن را وسخ گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). وسخ. (یادداشت مؤلف). وسخ و کرس و ریم و کلخج باشد که بر تن و جامه نشیند و گروهی از عامه چرک گویند. (از لغت فرس اسدی). چرک جامه وچرک بدن. (غیاث اللغات). چرکی باشد که بر بدن و جامه نشیند و بعربی وسخ گویند. (برهان). چرک و وسخی که بر بدن و جامه نشیند. (از ناظم الاطباء) :
بدان جامۀ شوخ در پیش تخت
بیفتاد و گفت ای شه نیکبخت.
فردوسی.
خواجه بزرگ است و مال دارد و نعمت
نعمت و مالی که کس نیابد از آن کام
بخلش جایی رسیده کو نگذارد
شوخ به گرمابه بان و موی به حجام.
عسجدی.
باشراب انگوری یا شراب زوفا به گوش اندر چکانند [بوره را] شوخ گوش را پاک کند و گرانی گوش را ببرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و فضلۀ خون به طمث نرسد و آنقدر باشد که به شوخ و عرق خرج شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
شوخ شیخ آورد تا بازوی او
جمع کردآن جمله پیش روی او.
عطار.
شیخ گفتا شوخ پنهان کردن است
پیش چشم خلق ناآوردن است.
عطار.
الرفغ، شوخ بن ناخن. (السامی فی الاسامی)، گاه در معنی مطلق چرک و پلیدی بکار رود: و بدل او [بدل اشق] شوخ خانه مگس انگبین است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، پوست دست و اعضا که بسبب کار کردن سخت شده و پینه بسته باشد. (برهان). پینه که از شدت کار بر دست و پای سخت شود. (انجمن آرا) (آنندراج) (از سروری) (از رشیدی). پهرک. پینه. شغ. شغر. شغه. کبره. کپره. کوره، دست و پای سخت شده و شغه بسته از کار کردن و راه رفتن. (از ناظم الاطباء) : نبخ، نبخ،شوخ دست از کار. (منتهی الارب). اقسان، درشت گردیدن و شوخ بستن دست به کار کشت و آبکشی. (از ناظم الاطباء) : یک روز پسر خود را که یکی دینار زر می سخت تا به کسی دهد آن شوخ که در نقش درست زر بود پاک میکرد گفت با پسر این ترا از ده حج و ده عمره فاضلتر. (تذکرهالاولیاء عطار)، چرک جراحت. (انجمن آرا) (سروری) (رشیدی). ریم اندام. (غیاث اللغات). ریم و چرک زخم. (از ناظم الاطباء) (برهان) :
به موم و روغن و گل، شوخ زخمه گه کن نرم
که تا بدست بزرگان دین ضرر نبود.
سوزنی.
،
{{صفت}} بی باک و دلیر. (برهان) (غیاث اللغات) (آنندراج). بی باک. (از ناظم الاطباء). بی پروا. جسور. جلد. جلد و چالاک. (غیاث) (آنندراج) :
بخندید خسرو ز گفتار زن
بدو گفت کای شوخ لشکرشکن.
فردوسی.
هر کس میگفت که اینک شوخ و دلیر مردی که اوست بی برادر و قوم و اعیان روبروی پادشاهی بدین بزرگی آمده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 580). خصمان زده شده چنین شوخ بازآمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 593). از آزادمردان چون روز شود خصمی سخت شوخ و گربز پیش خواهد آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351). خصمان چون حال را بدان سان دیدند دلیرتر درآمدند و شوختر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 554). از این شوختر مردم تواند بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 589). و آن را که دل و شریانهای قوی باشد همه احوال ضد این بود [در امر مباشرت] ، شوخ بود و جلد و شرم و ترس او را از آن کار بازندارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
مرا در سپاهان یکی یار بود
که جنگ آور و شوخ و عیار بود.
سعدی.
زنان شوخ و فرمانده و سرکشند
ولیکن شنیدم که در بر خوشند.
سعدی.
اصمع، شوخ بی باک. صعتری، شوخ بی باک. صفاقه، شوخ و بیباک گردیدن. عفشال، مرد شوخ کم باک. وجه صفیق، روی شوخ و بی باک. (منتهی الارب).
- شوخ شدن، گستاخ وجسور شدن:
به گفتار چون شوخ شد لشکرش
هم آنگه زدند آتش اندر درش.
فردوسی.
، بی حیا. بیشرم. (برهان). بی آزرم. پررو. وقیح. گستاخ. بی ادب. (ناظم الاطباء). هرزه. لوند. دریده. سخت روی. فضول. وقاح. سمج:
چنان بدکنش شوخ فرزند اوی
نجست از ره شرم پیوند اوی.
فردوسی.
وگر بدکنش باشد و شوخ و شوم
بپردخت باید ازو روی و بوم.
فردوسی.
چنین گفت هرمز که من ناگهان
مر این شوخ را کم کنم از جهان.
فردوسی.
جهانجوی را نام شاهوی بود
یکی شوخ و بدساز و بدخوی بود.
فردوسی.
نه وقت عشرت سرد و نه وقت خلوت شوخ
نه وقت خدمت قاصر نه وقت ناز گران.
فرخی.
جهان ما سگ شوخ است مر ترا بگزد
هرآینه تو مر او را نگیری و نگزی.
منوچهری.
تیز مهری و شوخ برجیسی است
شوم تیری و نحس کیوانی است.
مسعودسعد.
نیستم چون ذباب شوخ، چرا
دلم از ضعف شد چو پر ذباب.
مسعودسعد.
لیک دزدی که شوخ تر باشد
بانگ دزدان برآورد ناچار.
خاقانی.
ازاین شوخ سرافکن سر بتابید
که چون سر شد سر دیگر نیابید.
نظامی.
به خود میگفت کای شوخ ستمکار
چرا گفتی تو آن بیهوده گفتار.
نظامی.
طمع برد شوخی به صاحبدلی
نبود آن زمان در میان حاصلی.
سعدی.
گفت این گدای شوخ مبذر را برانید. (گلستان).
نفس اگر شوخ شد خلافش کن
تیغ جهل است در غلافش کن.
اوحدی.
دیدم مگسی نشسته بر پهلوی شیر
گفتم چه کسی که سخت شوخی و دلیر.
؟ (از یادداشت مؤلف).
- شوخ مرد، مرد بد. گستاخ. بیشرم:
ز گفتار و کردار آن شوخ مرد
نشد هیچ مهبود را روی زرد.
فردوسی.
ابا ناله و آه و با روی زرد
به پیش فریدون شد آن شوخ مرد.
فردوسی.
، بازیگوش. شیطان [کودکی] . (یادداشت مؤلف). متمرد. (لغت نامۀ مقامات حریری). عنید. لجوج. خودرأی. خودسر: تمرد، شوخ و ستنبه شدن. (تاج المصادر بیهقی) (یادداشت مؤلف)، فتنه انگیز، دزد و راهزن. قطاع الطریق. (ناظم الاطباء)، مزّاح. هزّال. بذله گو. (یادداشت مؤلف)، حاضرجواب، شادمان و خوشحال و خرسندو خرم و شاد و زنده دل، دارای عشوه. بیقرار. عشوه گر زیبا و جمیل و خوشگل و دلاویز. (ناظم الاطباء). دلربا. لوند. افسونگر. فریبا:
پیشم آمد بامدادان آن نگارین از کروخ
با دو رخ از باده لعل و با دو چشم از سحر شوخ.
رودکی.
هرکه او در ره رود سرمست و شوخ
افتد اندر خاک خواری از شکوخ.
شاکر بخاری.
مستی و شوخی و عالمسوزی
چه بگویم که چها آمده ای.
خاقانی.
دردی است مرا بدل دوایم بکنید
گرد سر آن شوخ فدایم بکنید.
خاقانی.
یا داشت خوبتر ز تو معشوق عاشقی
یا زاد شوختر ز تو فرزند مادری.
خاقانی.
چه باید ملک جان دادن به شوخی
که ننشیند کلاغش بر کلوخی.
نظامی.
پریچهره بتان شوخ دلبند
ز خال و لب سرشته مشک با قند.
نظامی.
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را.
حافظ.
- چشم شوخ، دیدۀ شوخ. بی حیا. دریده:
چو چشم شوخ همه چشم های آن بی آب
چو قول سفله همه کشتهای آن بی بر.
فرخی.
چشم شوخ ایام از ایشان غافل و طبع بیوفای روزگار از ایشان بی خبر. (سندبادنامه ص 121).
دلش چون شوخ چشمش خفتگی داشت
همه کارش چو زلف آشفتگی داشت.
نظامی.
چو چشم شوخ او فرهاد را دید
به دستش دشنۀ پولاد را دید.
نظامی.
- ، دیدۀ زیبا. چشم سحار زیبا. باعشوه:
دو چشم شوخ به باشد ز دو گنج
بگوید هرچه خواهد شوخ بی رنج.
(ویس و رامین).
- دیدۀ شوخ، بیشرم. بی حیا.دریده:
سپر تیر زمان دیدۀ شوخ است و فساد
عهد کن تات نبیند فلک از بی سپران.
سنایی.
این دیدۀ شوخ میکشد دل به کمند
خواهی که به کس دل ندهی دیده ببند.
سعدی.
جز دیدۀ شوخ عاشقان را
بر چهره روان سرشک خون نیست.
سعدی.
کم می نشود تشنگی دیدۀ شوخم
با آنکه روان کرده ام از هر مژه جویی.
سعدی.
- شوخ زن، زن شوخ و لوند و عشوه کار:
به رامشگرش گفت ای شوخ زن
چه کردی بر آن بند و زندان من.
فردوسی.
- شوخ و شنگ، از اتباع. خوشگل و ظریف. زیبا و عشوه گر:
کنون هر عاشقی کو را می روشن به چنگ آمد
بطرف باغ همدم با نگاری شوخ و شنگ آمد.
فرخی.
بکنند رخ به ناخن بگزند لب به دندان
همه ساحران بابل ز دو چشم شوخ و شنگش.
خاقانی.
رجوع به ترکیبات شنگ شود.
- شوخ و شیرین، عشوه گر. دلربا. زیبا. شیرین حرکات:
به صید کردن دلها چه شوخ وشیرینی
به خیره کشتن تنها چه چست و عیاری.
سعدی.
،
{{اسم}} ژکر (ورقی از بازی که شکل شیطان بر آن است). (یادداشت مؤلف)، خارپشت. (ناظم الاطباء)، درختی که یک شاخش ببرند و شاخ بسیار برآورد. (از انجمن آرا). در نسخۀ میرزا، درختی است که چون یک شاخش ببرند شاخ بسیار برآورد. (رشیدی) (سروری). درختی که چون یک شاخ آن را ببرند چندین شاخ دیگر برآرد. (برهان). در عربی ’شوح’ (با حای حطی) درختی است بهیأت مخروط، واحد آن شوحه. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
شوخ
زنده دل، خوشگل، گستاخ
تصویری از شوخ
تصویر شوخ
فرهنگ لغت هوشیار
شوخ
((اِ))
چرک، ریم، شوغ
تصویری از شوخ
تصویر شوخ
فرهنگ فارسی معین
شوخ
گستاخ، بی حیا، زنده دل، خوشحال، دزد، خوشگل
تصویری از شوخ
تصویر شوخ
فرهنگ فارسی معین
شوخ
بذله گو
تصویری از شوخ
تصویر شوخ
فرهنگ واژه فارسی سره
شوخ
چرک، شوخگن، فضله، نجس، وسخ، خوشگل، زیبا، ظریف، بی آزرم، بی ادب، بی حیا، گستاخ، بذله گو، دعاب، ظریف طبع، لای گو، لطیفه گو، مزاح، مسخره، هزال، طناز، فتنه انگیز، فسونساز، فضول، وقیح، بانشاط، خوشدل، زنده دل، شاد، شنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شوخ
بارعٌ
تصویری از شوخ
تصویر شوخ
دیکشنری فارسی به عربی
شوخ
Humorous, Jocular, Puckish
تصویری از شوخ
تصویر شوخ
دیکشنری فارسی به انگلیسی
شوخ
humoristique, joyeux, espiègle
تصویری از شوخ
تصویر شوخ
دیکشنری فارسی به فرانسوی
شوخ
humorístico, jocoso, travieso
تصویری از شوخ
تصویر شوخ
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
شوخ
юмористический , шутливый , озорной
تصویری از شوخ
تصویر شوخ
دیکشنری فارسی به روسی
شوخ
humorvoll, scherzhaft, schalkhaft
تصویری از شوخ
تصویر شوخ
دیکشنری فارسی به آلمانی
شوخ
гумористичний , жартівливий , пустотливий
تصویری از شوخ
تصویر شوخ
دیکشنری فارسی به اوکراینی
شوخ
humorystyczny, żartobliwy, figlarny
تصویری از شوخ
تصویر شوخ
دیکشنری فارسی به لهستانی
شوخ
幽默的 , 爱开玩笑的 , 淘气的
تصویری از شوخ
تصویر شوخ
دیکشنری فارسی به چینی
شوخ
پرجلو، پر زرق و برق، شوخ
دیکشنری اردو به فارسی
شوخ
humorístico, jocoso, travesso
تصویری از شوخ
تصویر شوخ
دیکشنری فارسی به پرتغالی
شوخ
مزاحیہ , شوخ
تصویری از شوخ
تصویر شوخ
دیکشنری فارسی به اردو
شوخ
হাস্যকর , মজাদার , শয়তানী
تصویری از شوخ
تصویر شوخ
دیکشنری فارسی به بنگالی
شوخ
ตลก , ขี้เล่น , ซุกซน
تصویری از شوخ
تصویر شوخ
دیکشنری فارسی به تایلندی
شوخ
mcheshi, mchekeshaji
تصویری از شوخ
تصویر شوخ
دیکشنری فارسی به سواحیلی
شوخ
komik, şakacı, yaramaz
تصویری از شوخ
تصویر شوخ
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
شوخ
ユーモラス , おどけた , いたずら好きな
تصویری از شوخ
تصویر شوخ
دیکشنری فارسی به ژاپنی
شوخ
הומוריסטי , היתולי , שובב
تصویری از شوخ
تصویر شوخ
دیکشنری فارسی به عبری
شوخ
유머러스한 , 농담하는 , 장난꾸러기
تصویری از شوخ
تصویر شوخ
دیکشنری فارسی به کره ای
شوخ
umoristico, gioviale, birichino
تصویری از شوخ
تصویر شوخ
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
شوخ
हास्यपूर्ण , मजाकिया , शरारती
تصویری از شوخ
تصویر شوخ
دیکشنری فارسی به هندی
شوخ
humoristisch, grappig, ondeugend
تصویری از شوخ
تصویر شوخ
دیکشنری فارسی به هلندی
شوخ
humoris, nakal
تصویری از شوخ
تصویر شوخ
دیکشنری فارسی به اندونزیایی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شوخی
تصویر شوخی
مزاح، گستاخی
فرهنگ فارسی عمید
گستاخی بی شرمی بی حیایی، خوشی عشرت، مزاح هزل. مقابل جد جدی. یا شوخی نیست. سهل نیست آسان نیست: اداره یک مملکت شوخی نیست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوخی
تصویر شوخی
گستاخی، بی شرمی، خوشی، عشرت، مزاح، هزل، مقابل جدی
شوخی خرکی: کنایه از شوخی دور از ادب و نزاکت
با کسی شوخی داشتن: با او صمیمی بودن، سر به سر او گذاشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شوخی
تصویر شوخی
مزاح
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شوخی
تصویر شوخی
Bantering
دیکشنری فارسی به انگلیسی