شهوت ها، چیزی را دوست داشتن و رغبت شدید به آن داشتن، جنبش نفس در طلب لذت و چیزهایی که دوست دارد، خواهش نفس ها، میلها و رغبت به درک لذت، میلها به جماع، جمع واژۀ شهوت
شهوت ها، چیزی را دوست داشتن و رغبت شدید به آن داشتن، جنبش نفس در طلب لذت و چیزهایی که دوست دارد، خواهش نفس ها، میلها و رغبت به درک لذت، میلها به جماع، جمعِ واژۀ شهوت
جمع واژۀ شهوه. (ترجمان علامۀ جرجانی) (اقرب الموارد). رجوع به شهوه شود، میلها و آرزوها. (ناظم الاطباء) ، اشتیاق و رغبت و خواهش هوا. (ناظم الاطباء) : بلذت علم از لذات ملک و شهوات دنیا قناعت نمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 424). هرکه ترک شهوات ازبهر قبول خلق داده است از شهوت حلال بشهوت حرام افتاده است. (گلستان). رجوع به شهوت و شهوه شود. - شهوات نفسانی، میل و خواهش نفس و حرص و اشتیاق آن و طمع و اشتهای آن. (ناظم الاطباء). - شهوات نفسانیه، شهوات نفسانی. (ناظم الاطباء). رجوع به شهوات نفسانی شود. ، حرص. (ناظم الاطباء)
جَمعِ واژۀ شهوه. (ترجمان علامۀ جرجانی) (اقرب الموارد). رجوع به شهوه شود، میلها و آرزوها. (ناظم الاطباء) ، اشتیاق و رغبت و خواهش هوا. (ناظم الاطباء) : بلذت علم از لذات ملک و شهوات دنیا قناعت نمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 424). هرکه ترک شهوات ازبهر قبول خلق داده است از شهوت حلال بشهوت حرام افتاده است. (گلستان). رجوع به شهوت و شهوه شود. - شهوات نفسانی، میل و خواهش نفس و حرص و اشتیاق آن و طمع و اشتهای آن. (ناظم الاطباء). - شهوات نفسانیه، شهوات نفسانی. (ناظم الاطباء). رجوع به شهوات نفسانی شود. ، حرص. (ناظم الاطباء)
بوقلمون، پرنده ای از خانوادۀ ماکیان با پرهای سیاه رنگ و سر و گردن بی پر که قدرت پرواز ندارد شوال، شوالک، سرخاب، پیروج، ابوقلمون، پیل مرغ، حربا
بوقَلَمون، پرنده ای از خانوادۀ ماکیان با پرهای سیاه رنگ و سر و گردن بی پر که قدرت پرواز ندارد شَوال، شَوالَک، سُرخاب، پیروج، اَبوقَلَمون، پیل مُرغ، حِربا
ابن یسار مدنی معروف به موسی شهوات و مکنی به ابومحمد شاعری از موالی تمیم بن مره بالولاء و از مردم آذربایجان و معاصر و مداح سلیمان بن عبدالملک اموی بود. در مدینه بزرگ شد و زندگی کرد و به شام رفت و از شاعران دربار عبدالملک گشت و در سال (110هجری قمری) درگذشت. در سبب ملقب گشتن وی به ’شهوات’ اختلاف کرده اند ابن کلبی گوید به سبب این گفتۀ اوست در حق یزید بن معاویه: لست منا و لیس خالک منا یا مضیع للصلاه بالشهوات. گویند تجارت قند و شکر می کرد، زنی گفت موسی پیوسته ما را ’شهوات’ آرد و این از او ماند. (از الاعلام زرکلی)
ابن یسار مدنی معروف به موسی شهوات و مکنی به ابومحمد شاعری از موالی تمیم بن مره بالولاء و از مردم آذربایجان و معاصر و مداح سلیمان بن عبدالملک اموی بود. در مدینه بزرگ شد و زندگی کرد و به شام رفت و از شاعران دربار عبدالملک گشت و در سال (110هجری قمری) درگذشت. در سبب ملقب گشتن وی به ’شهوات’ اختلاف کرده اند ابن کلبی گوید به سبب این گفتۀ اوست در حق یزید بن معاویه: لست منا و لیس خالک منا یا مضیع للصلاه بالشهوات. گویند تجارت قند و شکر می کرد، زنی گفت موسی پیوسته ما را ’شهوات’ آرد و این از او ماند. (از الاعلام زرکلی)
آرزو. (مهذب الاسماء). آرزو و میل و رغبت و اشتیاق و خواهش و شوق نفس در حصول لذت و منفعت. (ناظم الاطباء). آرزو و شوق نفس در حصول لذت و منفعت. (غیاث اللغات) (آنندراج). مطلق آرزوو خواهش. (آنندراج). اشتیاق. رغبت شدید. آرزوی چیزی. خواهش چیزی. آرزو. توقان نفس به امور مستلذه. (یادداشت مؤلف) : شهوت فرونشان و بکنجی فرونشین منشین بر اسب غدر و طمع را مده لگام. ناصرخسرو. همه رنج جهان از شهوت آید که آدم زآن برون از جنت آید. ناصرخسرو. آب شهوت مریز خاقانی دست از این آب هم به آب بشوی. خاقانی. هرکه خر در خلاب شهوت راند در سر افتادش اسب سرکش عمر. خاقانی. بغربت زنی کردی آن شد وگرچه که صد شهوت او بپاکی نیرزد. خاقانی. وقت خشم و وقت شهوت مرد کو. مولوی. پس کلوا ازبهر آدم شهوت است بعد از آن لاتسرفوا زآن عفت است. مولوی. سیاه را در آن حالت نفس طالب بود و شهوت غالب. (سعدی). به شهوت قرب تن با تن ضرور است میان عشق و شهوت راه دور است. وحشی بافقی. - از سر شهوت برخاستن، از شهوت دوری جستن. کناره گیری از شهوت: اما میترسیدم که از سر شهوت برخاستن... کاری دشوار است. (کلیله ودمنه). هرگاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند هرآینه... از سر شهوت برخیزد. (کلیله و دمنه). - به شهوت حرام افتادن، به خواستی درافتادن که مخالف با دستور شرع باشد: از شهوت حلال به شهوت حرام افتاده است. (گلستان). - شهوت جنبیدن، میل شدید نمودن: وی را شهوتی بجنبید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 100). - شهوت حلال، خواست که مخالف با دستور شرع نباشد: هرکه ترک شهوات ازبهر قبول خلق داده است از شهوت حلال به شهوت حرام افتاده است. (گلستان). ، اشتهاء. (یادداشت مؤلف) : باید که طعام بر شهوت صادق خورند و تأخیر نکنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تشنگی غلبه کند (در شخص مسلول) و شهوت طعام برود بسبب ضعیفی قوه. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، قوه ای در حیوان برای جلب ملایم. مقابل غضب که دفع منافر است. (از یادداشت مؤلف)، قوه آرزوانگیز. ج، شهوات. (یادداشت مؤلف)، آرزوی جماع. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات)، جوع. (یادداشت مؤلف). خواهش و آرزوی طعام. (ناظم الاطباء)، فاسد گشتن قلوب است که انسان را بشرارت و شیطنت وامیدارد، میلهای غیرشرعی. (قاموس کتاب مقدس). هوا و هوس. (ناظم الاطباء). آرزوهای نامشروع، {{صفت}} مشتهی. (یادداشت مؤلف)
آرزو. (مهذب الاسماء). آرزو و میل و رغبت و اشتیاق و خواهش و شوق نفس در حصول لذت و منفعت. (ناظم الاطباء). آرزو و شوق نفس در حصول لذت و منفعت. (غیاث اللغات) (آنندراج). مطلق آرزوو خواهش. (آنندراج). اشتیاق. رغبت شدید. آرزوی چیزی. خواهش چیزی. آرزو. توقان نفس به امور مستلذه. (یادداشت مؤلف) : شهوت فرونشان و بکنجی فرونشین منشین بر اسب غدر و طمع را مده لگام. ناصرخسرو. همه رنج جهان از شهوت آید که آدم زآن برون از جنت آید. ناصرخسرو. آب شهوت مریز خاقانی دست از این آب هم به آب بشوی. خاقانی. هرکه خر در خلاب شهوت راند در سر افتادش اسب سرکش عمر. خاقانی. بغربت زنی کردی آن شد وگرچه که صد شهوت او بپاکی نیرزد. خاقانی. وقت خشم و وقت شهوت مرد کو. مولوی. پس کلوا ازبهر آدم شهوت است بعد از آن لاتسرفوا زآن عفت است. مولوی. سیاه را در آن حالت نفس طالب بود و شهوت غالب. (سعدی). به شهوت قرب تن با تن ضرور است میان عشق و شهوت راه دور است. وحشی بافقی. - از سر شهوت برخاستن، از شهوت دوری جستن. کناره گیری از شهوت: اما میترسیدم که از سر شهوت برخاستن... کاری دشوار است. (کلیله ودمنه). هرگاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند هرآینه... از سر شهوت برخیزد. (کلیله و دمنه). - به شهوت حرام افتادن، به خواستی درافتادن که مخالف با دستور شرع باشد: از شهوت حلال به شهوت حرام افتاده است. (گلستان). - شهوت جنبیدن، میل شدید نمودن: وی را شهوتی بجنبید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 100). - شهوت حلال، خواست که مخالف با دستور شرع نباشد: هرکه ترک شهوات ازبهر قبول خلق داده است از شهوت حلال به شهوت حرام افتاده است. (گلستان). ، اشتهاء. (یادداشت مؤلف) : باید که طعام بر شهوت صادق خورند و تأخیر نکنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تشنگی غلبه کند (در شخص مسلول) و شهوت طعام برود بسبب ضعیفی قوه. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، قوه ای در حیوان برای جلب ملایم. مقابل غضب که دفع مُنافر است. (از یادداشت مؤلف)، قوه آرزوانگیز. ج، شهوات. (یادداشت مؤلف)، آرزوی جماع. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات)، جوع. (یادداشت مؤلف). خواهش و آرزوی طعام. (ناظم الاطباء)، فاسد گشتن قلوب است که انسان را بشرارت و شیطنت وامیدارد، میلهای غیرشرعی. (قاموس کتاب مقدس). هوا و هوس. (ناظم الاطباء). آرزوهای نامشروع، {{صِفَت}} مشتهی. (یادداشت مؤلف)
شواد. شوار. شوال. شوالک. (حاشیۀ برهان چ معین). پرنده ای است از جنس مرغابی و آن را سرخاب گویند وبعضی گفته اند مرغی است به سرخی مایل و هر زمان به رنگی و لونی برآید و به عربی بوقلمون و ابوبراقش خوانند. (برهان). سرخاب از برهان و جهانگیری و در تحفهالسعادت و سروری بمعنی چرز است که به عربی حباری گویند و بعضی گویند که فیل مرغ. (غیاث اللغات). سرخاب. (مؤید الفضلاء). کروان. حباری ̍. (منتهی الارب) (نصاب). شواد. مرغی است که هزار چرز گویند و به تازی حباری خوانند. و بعضی گفته اند بوقلمون که هر زمانی برنگی درآید و نماید و ماکیان فرنگی گویند و اول اصح است. (جهانگیری) (از آنندراج) (از انجمن آرا). جانوری است پرنده مانند مرغابی که هم در آب و هم در خشکی زندگانی کند. (فهرست مخزن الادویه) : جنبار، جنبر، چوزۀ شوات. حباجر، حبارج، حبجر، شوات نر. خرب، شوات نر. عثمان، چوزۀ شوات. عنز، شوات ماده. نهار، شوات نر، و مادۀ آن را لیل خوانند. (منتهی الارب). و رجوع به شواد و دیگر مترادفات کلمه شود
شواد. شوار. شوال. شوالک. (حاشیۀ برهان چ معین). پرنده ای است از جنس مرغابی و آن را سرخاب گویند وبعضی گفته اند مرغی است به سرخی مایل و هر زمان به رنگی و لونی برآید و به عربی بوقلمون و ابوبراقش خوانند. (برهان). سرخاب از برهان و جهانگیری و در تحفهالسعادت و سروری بمعنی چَرْز است که به عربی حباری گویند و بعضی گویند که فیل مرغ. (غیاث اللغات). سرخاب. (مؤید الفضلاء). کَرَوان. حُباری ̍. (منتهی الارب) (نصاب). شواد. مرغی است که هزار چرز گویند و به تازی حباری خوانند. و بعضی گفته اند بوقلمون که هر زمانی برنگی درآید و نماید و ماکیان فرنگی گویند و اول اصح است. (جهانگیری) (از آنندراج) (از انجمن آرا). جانوری است پرنده مانند مرغابی که هم در آب و هم در خشکی زندگانی کند. (فهرست مخزن الادویه) : جِنْبار، جَنْبَر، چوزۀ شوات. حُباجِر، حُبارِج، حُبْجُر، شوات نر. خَرَب، شوات نر. عُثْمان، چوزۀ شوات. عَنْز، شوات ماده. نَهار، شوات نر، و مادۀ آن را لیل خوانند. (منتهی الارب). و رجوع به شواد و دیگر مترادفات کلمه شود
نخله بک صالح. وی دارای سمت عالی دولتی در مصر بود. او راست: تاریخ الخلفاء که آنرا به فرانسه نوشته و بعد به تازی برگردانده است (1013 میلادی). (از معجم المطبوعات مصر)
نخله بک صالح. وی دارای سمت عالی دولتی در مصر بود. او راست: تاریخ الخلفاء که آنرا به فرانسه نوشته و بعد به تازی برگردانده است (1013 میلادی). (از معجم المطبوعات مصر)
مخفف شاهوار. هر چیز که لایق وسزاوار پادشاهان باشد. (برهان) (غیاث) : به دیباها و زیورهای شهوار ز تخت و طبل بزازان و عطار. (ویس و رامین). در آنجا تختها بنهاده بسیار بر آن بر جامه های خوب شهوار. زراتشت بهرام. رجوع به شاهوار شود، منسوب به شاه: نژادش گرچه شهوار است و نیکوست ابا این نیکویی صد گونش آهوست. ؟ - درّ شهوار، درّ شایسته و لایق شاه. درّ گرانمایه. درّ گرانبها: چون سینه بجنباند و یک لخت بپوید از هر سر پرّش بجهد صد در شهوار. منوچهری. بدل پاک برنویس این شعر که بپاکی چو درّ شهوار است. ناصرخسرو. از خون چشم بیوه زنان لعلش از اشک چشم من در شهوارش. ناصرخسرو. راز سلیمانی شنو زآن مرغ روحانی شنو اشعار خاقانی شنو چون درّ شهوار آمده. خاقانی. آذین صبوحی را زد قبه حباب از می بر قبه از آن درّی شهوار نمود اینک. خاقانی. خسروا نظمم که وصف بحر جود دست توست در خوشابی و طراوت چون در شهوار باد. کاتبی. - گوهر شهوار، گوهر لایق شاه. گوهر گرانمایه و گرانبها: سخن از مستمعان قدر پذیرد صائب قطره در گوش صدف گوهر شهوار شود. صائب. - لؤلؤ شهوار، لؤلؤ لایق شاه. لؤلؤگرانبها: همیشه تا نشود خاک عنبر اشهب همیشه تا نشود سنگ لؤلؤ شهوار. فرخی. بدخواه تو خواهد چو تو گردد ببزرگی هرگز نشود سنگ سیه لؤلؤ شهوار. فرخی. ملک ز پنج یک آنجا نصیب یافته بود دویست پیل و دو صندوق لؤلؤ شهوار. فرخی. یا چو زرین شجری درشده اطراف شجر که بر او بر ثمر از لؤلؤ شهوار بود. منوچهری. یا همچو زبرجدگون یک رشتۀ سوزن اندر سر هر سوزن یک لؤلؤ شهوار. منوچهری. چون سیم درون است و چو دینار برون است آکنده بدان سیم درون لؤلؤ شهوار. منوچهری. نشد بی قدر و قیمت سوی مردم ز بیقدری صدف لؤلوی شهوار. ناصرخسرو. ابریم که باشیم همیشه به تک و پوی وز بحر برآریم همی لؤلؤ شهوار. مسعودسعد. ز صندوق و خزینه چند خروار همه آکنده از لؤلوی شهوار. نظامی. در آن اندوه می پیچید چون مار فشاند از جزعها لؤلوی شهوار. نظامی. - مروارید شهوار، مروارید بزرگ و خوشاب و غلطان. (یادداشت مؤلف)
مخفف شاهوار. هر چیز که لایق وسزاوار پادشاهان باشد. (برهان) (غیاث) : به دیباها و زیورهای شهوار ز تخت و طبل بزازان و عطار. (ویس و رامین). در آنجا تختها بنهاده بسیار بر آن بر جامه های خوب شهوار. زراتشت بهرام. رجوع به شاهوار شود، منسوب به شاه: نژادش گرچه شهوار است و نیکوست ابا این نیکویی صد گونش آهوست. ؟ - دُرّ شهوار، دُرّ شایسته و لایق شاه. دُرّ گرانمایه. دُرّ گرانبها: چون سینه بجنباند و یک لخت بپوید از هر سر پرّش بجهد صد دُر شهوار. منوچهری. بدل پاک برنویس این شعر که بپاکی چو درّ شهوار است. ناصرخسرو. از خون چشم بیوه زنان لعلش از اشک چشم من دُر شهوارش. ناصرخسرو. راز سلیمانی شنو زآن مرغ روحانی شنو اشعار خاقانی شنو چون درّ شهوار آمده. خاقانی. آذین صبوحی را زد قبه حباب از می بر قبه از آن درّی شهوار نمود اینک. خاقانی. خسروا نظمم که وصف بحر جود دست توست در خوشابی و طراوت چون دُر شهوار باد. کاتبی. - گوهر شهوار، گوهر لایق شاه. گوهر گرانمایه و گرانبها: سخن از مستمعان قدر پذیرد صائب قطره در گوش صدف گوهر شهوار شود. صائب. - لؤلؤ شهوار، لؤلؤ لایق شاه. لؤلؤگرانبها: همیشه تا نشود خاک عنبر اشهب همیشه تا نشود سنگ لؤلؤ شهوار. فرخی. بدخواه تو خواهد چو تو گردد ببزرگی هرگز نشود سنگ سیه لؤلؤ شهوار. فرخی. ملک ز پنج یک آنجا نصیب یافته بود دویست پیل و دو صندوق لؤلؤ شهوار. فرخی. یا چو زرین شجری درشده اطراف شجر که بر او بر ثمر از لؤلؤ شهوار بود. منوچهری. یا همچو زبرجدگون یک رشتۀ سوزن اندر سر هر سوزن یک لؤلؤ شهوار. منوچهری. چون سیم درون است و چو دینار برون است آکنده بدان سیم درون لؤلؤ شهوار. منوچهری. نشد بی قدر و قیمت سوی مردم ز بیقدری صدف لؤلوی شهوار. ناصرخسرو. ابریم که باشیم همیشه به تک و پوی وز بحر برآریم همی لؤلؤ شهوار. مسعودسعد. ز صندوق و خزینه چند خروار همه آکنده از لؤلوی شهوار. نظامی. در آن اندوه می پیچید چون مار فشاند از جزعها لؤلوی شهوار. نظامی. - مروارید شهوار، مروارید بزرگ و خوشاب و غلطان. (یادداشت مؤلف)