جدول جو
جدول جو

معنی شهریاران - جستجوی لغت در جدول جو

شهریاران
(شَ)
نوعی گوارش است: نافع است کبد و معده راو زرداب و مرهالسوداء را سود دارد و شکم براند... شیطرج هندی، زنجبیل... از هر یکی شش درهم و... از هر یک دوازده درهم... همه را بکوبند و ببیزند و بعسل مصفی بسرشند. (یادداشت مؤلف). رجوع به شهریاری شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شهریار
تصویر شهریار
(پسرانه)
پادشاه، شاه، فرمانروا، حاکم، یارشهر، نام پسر برزو، پسر سهراب، از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از چهار پسر شیرین و خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شهریار
تصویر شهریار
بزرگ تر شهر، فرمانروای شهر، پادشاه
فرهنگ فارسی عمید
جشنی که در شهریور روز (روز چهارم شهریور) در ایران باستان برپا می کردند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شهریاری
تصویر شهریاری
پادشاهی، فرمانروایی، سلطنت
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
شهربان. قریۀ بزرگی است با باغهای نخیل از نواحی خالص در مشرق بغداد، و عده ای از اهل علم از آنجا برخاسته اند. (از معجم البلدان). حمداﷲ مستوفی در نزههالقلوب نویسد: از او (خانقین) تا رباط جلولا... پنج فرسنگ، از او تا هارونیه پنج فرسنگ و شهرابان به دست راست به دوفرسنگی این مرحله است. و نیز گوید که شهرابان را دختری ابان نام از تخم کسری ساخته است. (از نزهه القلوب ج 3 ص 43، 165)
لغت نامه دهخدا
(خِ شَ)
تاریخ پادشاهان قدیم ایران. تاریخ پادشاهان پیش از اسلام در ایران. سرگذشت پهلوانان و نجیب زادگان قدیم ایران. حماسه های ملی ایران:
هرچه تاریخ شهریاران بود
در یکی نامه اختیار آن بود.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(شَ)
از منجمان است. او را زیجی است، و ابوریحان گوید: او اول روز را از نیمۀ شب گرفته است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
ابن دارا. آخر طبقۀ اولاد باوندبن شاپوربن کیووس بن قباد است و حکومت این سلسله از سال 345 تا 397 هجری قمریبوده است. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 416، 417). رجوع به ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 135 شود
از سرداران ایران که اردشیر پور شیرویه را بقتل رسانید. (از حبیب السیر چ طهران ج 1 ص 88)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
بخشی از شهر تهران که 17000 تن سکنه دارد و مرکز آن کرشته و دیه های آن ’علیشاه عوض’ و ’رباطکریم’ است. (از فرهنگ فارسی معین). در کتابهای جغرافیایی قدیم این نام را به یکی از ولایات مشهور نزدیک ری داده اند، و حمدالله مستوفی از قلعه ای بهمین نام که در شمال شهر بوده است یاد میکند و بعداً شرف الدین علی یزدی در شرح جنگهای تیمور اسم شهریار را به ری داده است. (از ترجمه سرزمین های خلافت شرقی ص 234)
معروف به شیخ شهریار. در سه کیلومتری جنوب شرقی شیراز بقعۀ کوچکی قرار دارد که در آن دو سنگ قبر دیده می شود. بر روی یکی از آنها نوشته شده: صاحب النفس القدسیّه و المقامات العالیه شهریار بن علی الفسائی، و تاریخ فوتش هم سنۀ 616 هجری قمری است. (بزرگان شیراز تألیف رحمت الله مهراز ص 488)
نام ایستگاه شمارۀ چهار راه آهن جنوب که پیشتر رباطکریم نامیده میشد. این نقطه بمناسبت اینکه مرکز شهریار است بدین نام خوانده شده و این محل در 36هزارگزی تهران واقع است. (یادداشت مؤلف)
دهی از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد است و 156 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
کلانتر و بزرگ شهر. (ناظم الاطباء) (برهان). حاکم. امیر ناحیه ای. فرمانروای شهر یا ناحیه یا کشور:
شهریاری که خلاف تو کند زود فتد
از سمن زار به خارستان وز کاخ به کاز.
فرخی.
به آیین یکی شهر شامس به نام
یکی شهریار اندر او شادکام.
عنصری.
من گر تو ببلخ شهریاری
در خانه خویش شهریارم.
ناصرخسرو.
مرا شهری است این دل پر ز حکمت
مرا بین تا ببینی شهریاری.
ناصرخسرو.
بزرگی در آن ناحیت شهریار.
سعدی.
غم غریبی و غربت چو برنمی تابم
بشهر خود روم و شهریار خود باشم.
حافظ.
، پادشاهی را گویند که از همه پادشاهان عصرخود بزرگتر باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). پادشاه بزرگ، و مطلق پادشاه را نیز گویند. (رشیدی). شاه. پادشاه. رجوع به شهربان شود:
ای شهریار راستین ای پادشاه داد و دین
ای نیک فضل و نیک خواه ای از همه شاهان گزین.
دقیقی.
پراندیشه شد زآن سخن شهریار
بدان هفته کس را ندادند بار.
فردوسی.
به بدرود کردن گرفتش کنار
ببارید آب از مژه شهریار.
فردوسی.
اگر شهریاری وگر زیردست
جز از خاک تیره نیابی نشست.
فردوسی.
ز قیصر درود و ز ما آفرین
بر این نامور شهریارزمین.
فردوسی.
چو دید اندر اوشهریار زمن
برافتاد از بیم بر وی جشن.
سهیلی (از حاشیۀ لغت فرس اسدی نخجوانی).
ای شهریار عالم یکچند صید کردی
یکچند گاه باید اکنون که می گساری.
منوچهری.
داد بر خسرو است فضل بر شهریار
جود بر شاه شرق بخشش مال و نعم.
منوچهری.
مال تو از شهریار شهریاران گرد گشت
ورنه اندر ری تو سرگین چیده یی از پارگین.
منوچهری.
یافت چون شهریار ابراهیم
هرکه گم کرد شاه فرخ زاد.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 385).
آخرالامر آن آمد که... بدیوان رسالت نشست (خواجه بونصر) و چون حاجت آمد که این حضرت و شهریار بزرگواررا رئیس... اختیار او را کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 275).
زبهر همه کس بود شهریار
نه ازبهر یک تن که باشدش یار.
اسدی.
ز بیدین مکن خیره دانش طمع
که دین شهریار است و دانش حشم.
ناصرخسرو.
اگر در تقریر محاسن نوبت آن پادشاه دیندار و شهریار کامکار خوضی و شروعی رود. (کلیله و دمنه).
ملک شهریار است و ازشهریار
هزیمت شدن بنده را ننگ نیست.
سلطان آتسزبن قطب الدین محمد.
شهریاری کز کف و شمشیر اوست
ابر و برق آسمان مملکت.
خاقانی.
که دایم شهریارا کامران باش
بصاحب دولتی صاحبقران باش.
نظامی.
سرخیل سپاه تاجداران
سرحملۀ جمله شهریاران.
نظامی.
نه به استری سوارم نه چو اشتر زیر بارم
نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم.
سعدی.
شنیدم که باری بعزم شکار
برون رفت بیدادگر شهریار.
سعدی.
یکی گفتش ای نامور شهریار
بیا دست ازین مرد صالح بدار.
سعدی.
مرکب شهریار هم نتوان
بهر خرجی ّ خود فروخت به لاش.
ابن یمین.
- شهریار بلند، اعلیحضرت. (یادداشت مؤلف). پادشاه بلندپایه:
بپوشیدم این خلعت ناپسند
بفرمان آن شهریار بلند.
فردوسی.
دگر گفت با شهریار بلند
بگوی آنچه از من شنیدی ز پند.
فردوسی.
، شهریاران، اصطلاحاً نام پادشاهان جزء ایالتهای دولت اشکانی است که هر یک در داخلۀ ایالت حکومت خودمختار ایجاد کرده و از نظر خارجی تابع شاهنشاه بودند. (حقوق ایران باستان)، لقب پادشاه اندر آب. (حدود العالم)، شاهزاده. (یادداشت مؤلف). فردوسی در خطاب رستم به سیاوش آورد:
همی گفت رستم ایا نامدار
ندیده ست دوران چو تو شهریار.
فردوسی.
،
{{صفت مرکّب}} خداوند شهر. یار و کمک شهر و مملکت. نگاهبان شهر:
چو تنگ اندرآمد گو نامدار
برآمد ز جا خسرو شهریار.
فردوسی.
چون به ایشان بازخورد آسیب شاه شهریار
جنگ ایشان عجز گشت و سحر ایشان بادرم.
عنصری.
تحفۀ اسلامیان دعاست که یا رب
خسرو اسلام شهریار بماناد.
خاقانی.
روز را بکر چون برون آید
عقد بر شهریار بندد صبح.
خاقانی.
،
{{اسم خاص}} نامی از نامهای ایرانی، از جمله جعفر بن حسن بن علی بن شهریار قمی، یکی از روات. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام ملینی است که لکلرک در ترجمه ابن البیطار در شرح حمارالوحش آورده است ولی گمان میکنم این کلمه، شب یاره باشد و به غلط شهریار خوانده است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مؤلف لباب الالباب نویسد:از افاضل خراسان... و قصائد و مقطعات او مشهور نیست اما رباعیات او که از لطف طبع نشان دارد در اطراف جهان سایر است و در نزهه المجالس نیز یک رباعی از او آمده است. (لباب الالباب چ سعید نفیسی ج 2 ص 479، 788)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
و متی حدث عن اکل لحوم الوحش تمدد فی المعده... فینبغی ان یبادر بالجوارشنات المسهله کالشهریارات. (ابن البیطار). نسخۀ چاپ مصر و نسخۀ لکلرک نیز چنین بوده است و من گمان میکنم که این کلمه صورت مصحف ’شب یارات’ باشد، جمع شب یاره. (یادداشت مؤلف). رجوع به شب یاره و شهریاران شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دهی از دهستانهای رامهرمز شهرستان اهواز است واز 15 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 4000 تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
صورتی از شهربان. شهروان. (یادداشت مؤلف). رجوع به شهربان و شهروان شود
لغت نامه دهخدا
(شَ ری وَ)
روز چهارم از ماه شمسی که شهریورماه باشد. در این روز مغان جشن سازند و عید کنند. (برهان) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). مرکب است از ’شهریور’ به اضافۀ ’گان’، پسوند نسبت جشن جشنی که در شهریور روز (چهارمین روز) از شهریورماه (ششمین ماه) در ایران باستان برپا میداشتند. (حاشیۀ برهان چ معین از یشتها ج 1 ص 93 و خرده اوستا ص 209)
لغت نامه دهخدا
(شَهَْ رْ)
شاره ویران. یکی از دهستانهای ششگانه بخش حومه شهرستان مهاباد در حومه شهر مهاباداست و از 19 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل گردیده است و جمعیت آن در حدود 24340 تن است و قرای مهم آن اندرقاش، حاجی خوش، کوسه، کهریز، آزادولیج است و مرکز دهستان قم قلعه می باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(شَ رِ)
ایرانشهر. کشور ایران. مملکت ایران. (فرهنگ فارسی معین) : تا باز که افراسیاب بیرون آمد و دوازده سال شهر ایران گرفته بود و نریمان و پسرش سام بر او تاختها همی کردند تا ایران شهر یله کرد و برفت. (تاریخ سیستان). رجوع به ایران و ایرانشهر شود
لغت نامه دهخدا
(شَ سَ)
نام محلی کنار راه قم و سلطان آباد میان ابراهیم آباد و گرچون در 250800گزی طهران. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فَرْ)
نام محلی در کنار راه کنگاور و جوکار میان کریم آباد و قلعۀ شیخ در سی هزارگزی کنگاور. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به فریازان شود
لغت نامه دهخدا
(گُ رِ شِ شَهَْ رْ)
معده و جگر سرد را و کسی را که بیم استسقا بود سود دارد و اسهال کند. اخلاط آن: شیطرج هندی، پلپل، دارپلپل، قرفه، قاقلۀ صغار، قرنفل، نارمشک، ساذج هندی، نشاستۀ گندم، مصطکی، قاقلۀ کبار، دارچینی، سنبل، سلیخه، تخم کرفس، نانخواه، تخم بادیان، انیسون، از هر یکی شش درم سنگ، افتیمون، تربد از هر یکی دوازده درمسنگ، سقمونیا ده درمسنگ، شکر طبرزد بیست درمسنگ با انگبین مصفی بسرشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به قانون ابن سینا بخش قرابادین ص 21 شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
ابن اثفیان مایسوبن نوذربن منوچهر. مدت پادشاهی او شصت سال بود و بعد از او نسل این شهریرامان منقطع شد. رجوع به فارسنامۀ ابن البلخی ص 13 شود
لغت نامه دهخدا
(گُ هََ)
نام پاسگاه مرزبانی کشور و شعبه شیلات جزیره میانکاله است. این محل در 15هزارگزی باختر امیرآباد واقع است و سکنۀ آن افراد پاسگاه و کارگران شیلات می باشند. آب آن از چاهی که در 500 گزی پاسگاه واقع است، تأمین میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شهریار
تصویر شهریار
کلانتر و بزرگ شهر، حاکم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهریاری
تصویر شهریاری
سلطنت پادشاهی
فرهنگ لغت هوشیار
جشنی که شهریور روز (چهارمین روز) از شهریور ماه در ایران باستان بر پا می داشتند
فرهنگ لغت هوشیار
جشنی که در شهریور روز «چهارمین روز ماه شهریور» در ایران باستان برگزار می گردید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شهریار
تصویر شهریار
((شَ))
فرمانروای شهر، پادشاه، از نام های پسران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شهریار
تصویر شهریار
سلطان
فرهنگ واژه فارسی سره
پادشاه، خدیو، خسرو، سلطان، شاهنشاه، شاه، ملک
متضاد: رعیت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شهریار پسر پادوسبان از شاهان پادوسبانی که مدت سی یک سال (۱۴۵
فرهنگ گویش مازندرانی