جدول جو
جدول جو

معنی شهرکند - جستجوی لغت در جدول جو

شهرکند
(شَ کَ)
شهری است در طرف ترکستان در نزدیکی جند، و از آن تا خوارزم حدود ده روز راه است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شهرزاد
تصویر شهرزاد
(پسرانه)
شهزاد، شاهزاده، زاده شهر، نام دختری زیبا که داستانهای هزار و یک شب از زبان او نقل شده است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شهربند
تصویر شهربند
بارو و حصار شهر، دیوار دور شهر، زندان، زندانی، کسی که در محاصره باشد، برای مثال حصار فلک برکشیدی بلند / در او کردی اندیشه را شهربند (نظامی۵ - ۷۴۴)، درون دلت شهربند است راز / نگر تا نبیند در شهر باز (سعدی۱ - ۱۵۴)
فرهنگ فارسی عمید
(هَِ)
دریایی است در اقصی بلاد هندوستان میان چین و هند و جزیره سراندیب در آن است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شَ بَ)
نام دهی از نور به مازندران. (ترجمه مازندران و استراباد رابینو ص 149)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
بندشده در شهر. محصور و مقید در شهر. مقید و محبوس. (غیاث اللغات). کنایه از زندانی است. (آنندراج). آنکه او را به اقامت در شهری معلوم مجازات کرده اند. محبوس که تنها در شهر معینی تواند زیست و بخارج نبایدش رفتن. که محکوم است از آن شهر بیرون نرود. موقوف از جانب حاکم در شهری معین. (یادداشت مؤلف) : چنانچه آنجا (غزنین) شهربند باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 47). پس از خوارزمشاه آلتونتاش را با بند بر اثر وی ببردند تابه لهور شهربند باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 511).
وفا از شهربند عهد رسته ست
که اینجا خانه در کویی ندارد.
خاقانی.
شهربند فلکم بستۀ غوغای غمان
چون زیم گر بمن از اشک حشر می نرسد.
خاقانی.
شهره مرغی بشهربند قفس
قفس آبنوس لیل و نهار.
خاقانی.
من شهربند لطف توام نه اسیر شروان
کاینجا برون ز لطف تو خشک و تری ندارم.
خاقانی.
چون شیرویۀ شوم که قباد گویند پدر خویش خسرو را بکشت... او را ذلیل گردانید به اصطخر فرستاد و شهربند فرمود. (تاریخ طبرستان).
چون دید پدر که دردمنداست
در عالم عشق شهربند است.
نظامی.
در آن زندانسرای تنگ میبود
چو گوهر شهربند سنگ میبود.
نظامی.
اگرچه داستانی دلپسند است
عروسی در وقایه شهربند است.
نظامی.
حصار فلک برکشیده بلند
در او کردی اندیشه را شهربند.
نظامی.
که روزی فرج یابد از شهربند
بلندیت بخشد چو گردد بلند.
سعدی.
سر در جهان نهادمی از دست او ولیک
از شهر او چگونه رود شهربند او.
سعدی.
، در قید. پایبند. گرفتار:
ما گدایان خیل سلطانیم
شهربند هوای جانانیم.
سعدی.
شهربند هوای نفس مباش
سگ شهر استخوان شکار کند.
سعدی.
،
{{اسم مرکّب}} زندان. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، حصار. (غیاث اللغات). حصار و دور شهر و دیوار گردشهر که آنرا شهرپناه گویند. (آنندراج از بهار عجم) .باروی شهر و حصار شهر. (ناظم الاطباء) :
قران اندرآمد بکوه سپند
بدید آن همه اردوی و شهربند.
اسدی.
درین چنبر که محکم شهربندیست
نشان ده گردنی کو بی کمندیست.
نظامی.
من که در شهربند کشور خویش
بسته دارم گریزگه پس و پیش.
نظامی.
، کنایه از جسم و کالبد است:
به سقراط گفتند کای هوشمند
چو بیرون رود جان ازین شهربند...
نظامی.
بپای جان توانی شد بر افلاک
رها کن شهربند خاک برخاک.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(شَرِ کُ)
شهرستانی است از اصفهان و شامل چهار بخش و 15 دهستان و 453 آبادی و 248840 تن سکنه است. (از فرهنگ فارسی معین). نام جدید ده کرد، واقع در جنوب غربی سامان از نواحی اصفهان. (از یادداشت مؤلف) ، مرکز شهرستان شهرکرد اصفهان که 15600 تن سکنه دارد. در قرن 7 هجری شهرکرد تحت تسلط اتابکان فارس و لرستان بود. در این محل پاسگاهی جهت تأمین عبور و مرور ساخته شده بود. چون پاسداران این پاسگاه را ایل کردان تشکیل میدادند بنام ’ده کرد’ موسوم شد و در شهریور 1314 هجری شمسی بنابه تصویب نامۀ هیئت دولت به ’شهرکرد’ مبدل گردید. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ)
آزمند و حریص و طامع. (ناظم الاطباء). اماظاهراً دگرگون شدۀ شره مند باشد (شره، حرص + مند)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی از دهستان نازلو بخش حومه شهرستان ارومیه است و 106 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شهربند
تصویر شهربند
((~. بَ))
دیوار دور شهر، زندان، زندانی، کسی که در محاصره افتاده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شهروند
تصویر شهروند
((شَ وَ))
کسی که در شهر زندگی می کند، اهل یک شهر یا یک کشور
فرهنگ فارسی معین
اسیر، زندانی، گرفتار، محاصره، محبوس، بارو، حصار، زندان، محبس
متضاد: آزاد، رها
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اهالی، اهل، تبعه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از شهروند
تصویر شهروند
مواطنٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از شهروند
تصویر شهروند
Citizen
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از شهروند
تصویر شهروند
citoyen
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از شهروند
تصویر شهروند
公民
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از شهروند
تصویر شهروند
নাগরিক
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از شهروند
تصویر شهروند
гражданин
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از شهروند
تصویر شهروند
Bürger
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از شهروند
تصویر شهروند
громадянин
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از شهروند
تصویر شهروند
شہری
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از شهروند
تصویر شهروند
พลเมือง
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از شهروند
تصویر شهروند
cidadão
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از شهروند
تصویر شهروند
raia
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از شهروند
تصویر شهروند
vatandaş
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از شهروند
تصویر شهروند
市民
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از شهروند
تصویر شهروند
אזרח
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از شهروند
تصویر شهروند
obywatel
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از شهروند
تصویر شهروند
warga negara
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از شهروند
تصویر شهروند
नागरिक
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از شهروند
تصویر شهروند
burger
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از شهروند
تصویر شهروند
ciudadano
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از شهروند
تصویر شهروند
cittadino
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از شهروند
تصویر شهروند
시민
دیکشنری فارسی به کره ای