جدول جو
جدول جو

معنی شهرستانی - جستجوی لغت در جدول جو

شهرستانی
(شَ رَ / رِ نی ی)
ابوالفتح محمد بن ابوالقاسم عبدالکریم. فقیه و متکلم و عالم ادیان، از دانشمندان اشعری، متولد در شهرستان یا شهرستانۀ خراسان. متولد سال 479 و متوفی در 548 هجری قمری وی نزد ابوالمظفر خوافی قاضی طوس و ابونصر قشیری و ابوالقاسم سلمان بن ناصر انصاری و ابوالحسن علی بن احمد مدینی علم آموخت و در بحث و مناظره و وعظ و تذکیر از مشاهیر عهد گردید. مدتی در خوارزم بسر برد و سه سال در بغداد زیست. پس از بازگشت از بغداد باقی عمر را در خراسان گذرانید و مدتی ملازم مجدالدین ابوالقاسم علی نقیب سادات ترمذبود و دو کتاب خود ’الملل و النحل’ و المصارعه را بنام او تألیف کرد و سپس بخدمت سلطان سنجر پیوست و آنگاه به مولد خود شهرستان رفت و همانجا بود تا درگذشت. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به الاعلام زرکلی ج 3 ص 918، غزالی نامه ص 277، عیون الاخبار ج 2 ص 20 و 136، ضحی الاسلام احمد امین، خاندان نوبختی عباس اقبال، کلام شبلی، تاریخ ادبیات ایران ادوارد براون، روضات الجنات خوانساری ص 725 و معجم المطبوعات العربیه ج 3 ص 1153 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شهرسازی
تصویر شهرسازی
ساختن شهر، تعمیر و ایجاد خیابان ها، کوچه ها و ساختمان های عمومی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شهرستان
تصویر شهرستان
بخشی از یک استان، شامل شهر و توابع آن، شارستان، شارسان، شارستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شارستان
تصویر شارستان
قسمت اصلی شهرهای قدیم که در پیرامون قلعه ساخته می شد، شهرستان، شهر
فرهنگ فارسی عمید
اداره ای تابع وزارت کشور که وظیفۀ آن حفظ امنیت شهر و تعقیب بزه کاران بوده، نظمیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شورستان
تصویر شورستان
شوره زار، زمین پرشوره
فرهنگ فارسی عمید
(کِشْ وَ سِ)
عمل کشورستان. کشورگیری. عمل ستاندن کشور. مملکت گیری. فتح کشور دیگران. کشورگشایی:
از انجاکه روزجوانیش بود
تمنای کشورستانیش بود.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اَ رِ)
نام الکه ایست در نواحی یزد. (آنندراج). نام ولایتی نزدیک یزد. (ناظم الاطباء) :
تا به یزد افکند امر نافذ سلطانی ام
گشته نزهتگاه اهرستان بهشت ثانی ام.
تأثیر (آنندراج).
نسیم گلشنش بر سنبل شیراز تیزیده
بلاگردان اهرستان شده باغات کرمانش.
ملا فوقی یزدی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
محمد بن حسن بن فرقد. حنفی مذهب و شیبانی الولاء بود. اصل او از حرستا قریه ای به دمشق بود. پدرش به عراق آمد و محمد آنجا متولد شد و بر ابوحنیفه تلمذ کرد و جامع کبیر و جامع صغیر بنگاشت و به ری رفت و در 189 هجری قمری در قریۀ برنبویه درگذشت و مولد او 135 یا 131 هجری قمری بوده است. (ابن خلکان چ سنگی تهران ج 2 ص 27). و در ذریعه ج 4 ص 278و تأسیس الشیعه لعلوم الاسلام ص 335 تفسیری به وی نسبت داده شده است، در صورتی که آن تفسیر در سدۀ هفتم تألیف شده و از این مرد نیست. رجوع به شیبانی شود
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
منسوب به حرستا قریه ای به دروازۀ دمشق. (معجم البلدان). و در هدیه العارفین نسبت بدان حرستی آمده است
لغت نامه دهخدا
(بِ رِ)
دهی از دهستان گله دار است که در بخش کنگان شهرستان بوشهر واقع است. و 282 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
منسوب به شارستان، جامه ای بوده که از آن دستار می کرده اند و احتمال میرود که شارۀ متداول هندوستان مخفف همین کلمه باشد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
شهرستان. شهر. (برهان قاطع). شارسان. (فرهنگ جهانگیری). مدینه. (مهذب الاسماء). شارستان خود شهر است که غالباً بر گرد قهندزی واقع میشده و سوری بر گرد اوست و آنچه بیرون از این سور باشد آن را ربض خوانند. (تاریخ سیستان چ ملک الشعرای بهار حاشیۀ ص 11) : فرمودش تا بر چهار صد شارستان بناء خانه ها سازند مرغلّه را و سلاح را. (ترجمه تاریخ طبری). ایشان بدان شارستان اندر رفتند. (ترجمه تفسیر طبری).
گشاده شاه جهان پیش او به تیغ و به تیر
هزار قلعۀ صعب و هزار شارستان.
فرخی.
هر سرایی کآن نکوتر بود و زآن خوشتر نبود
همچو شارستان لوط از جور شد زیر و زبر.
فرخی.
همی بنالد گفتی زمین و رنجه شود
ز پاره پارۀ آن بیکناره شارستان.
عنصری (از سروری).
و اما آنچه در ذات سیستان موجود است که در سایر شهرها نیست، اول آن است که شارستان بزرگ حصین دارد که خود چند شهری باشد از دیگر شهرها. (تاریخ سیستان ص 11). حسین دانست و مردمان شارستان، که با وی طاقت نداریم، صلح پیش گرفت. (تاریخ سیستان ص 339). بنده بکتگین حاجب با خیل خویش و پانصد سوار خیاره در پای قلعت است در شارستان تلپل فرود آمده نگاهداشت قلعه را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 4). خانه به کوی سیمگران داشت در شارستان بلخ. (ایضاً تاریخ بیهقی ص 142). این شارستان و قلعت غزنین عمرو برادر یعقوب آبادان کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262). چون سپری شد امیر برخاست و برنشست و به پای شارستان فرورفت با غلامان و حشم و قوم در گاه سوی باغ بزرگ. (ایضاً ص 293). ما چون نماز بکردیم از آن جانب شارستان بباغ بباز رویم. (ایضاً ص 292). خلیفۀ شهر را فرمود داری زدند بر کران مصلی بلخ فرود شارستان و خلق روی آنجا نهادند. (ایضاً بیهقی ص 183).
لوط را دیدم درمانده به شارستانی
چون دعا کرد نگون گشت همه شارستان.
جوهری (از تاریخ ادبیات در ایران صفا ج 2 ص 443).
گر به شارستان علم اندر بگیری خانه ای
روز خویش امروز و فردا فرخ و میمون کنی.
ناصرخسرو.
و از آنجا روی به بلخ آوردند و عمرو لیث شارستان حصار بگرفت و خود پیش شارستان سپاه فرودآورد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 105). میان حصار و شارستان، مسجد جامع بنا کردند اندرسال صد و پنجاه و چهار اندر مسجد جامع نماز آدینه گزاردند. (تاریخ بخارا). در وی مسجد جامع است و شارستانی عظیم دارد و در ایام قدیم آنجا بازار بوده است. (تاریخ بخارا ص 13).
با چنین اسبی و تیغی قلعۀ دشمن شده
همچو شارستان لوط از کوششت زیر و زبر.
سنائی.
احمد مختار مکی بود شارستان علم
چون در محکم بر آن بنیاد شارستان علی.
سوزنی.
چگونه ماند حال من بحال آن روباه و کفشگر و اهل شارستان. (سندبادنامه چ استانبول ص 325). شبی بیامد و نزد رخنۀ شارستان مترصد بنشست. (سندبادنامه ص 326). روباه با خود گفت این ساعت درهای شارستان بسته است و رخنه استوار، اگر حرکتی کنم سگان آگه شوند. (سندبادنامه ص 328).
- شارستان کردن، شهر ساختن. شهر کردن. تمدین. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر اللغه زوزنی).
، قلعه و حصار. (فرهنگ سروری) ، کوشک و عمارتی که اطرافش بساتین باشد. (برهان قاطع). قبۀ بزرگ که بر اطرافش بساتین باشد. (فرهنگ سروری) : خوازه بر خوازه و قبه برقبه بود تا شارستان مسجد آدینه که رسول را جای آنجا ساخته بودند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 45) ، جایی که گذرگاه آب باشد به قیاس شار به معنی ریختن آب. (از غیاث) ، گذرگاه مردم به قیاس شار به معنای راه فراخ. جاده ای که به شهر پیوسته باشد. (از غیاث)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ / رِ)
نام شهری به خراسان میان نیشابور و خوارزم، و از آنجا است محمد شهرستانی صاحب ملل و نحل. (یادداشت مؤلف). نام شهری در آخر مرز خراسان و اول ریگزار منتهی به خوارزم میان نیشابور و خوارزم. (یادداشت مؤلف)
نام دیگر شهر کاث یا کات مرکز ناحیۀ خوارزم در ساحل راست جیحون برابر اورگنج یا جرجانیه یا گرگانج. (تاریخ عمومی اقبال چ خیام ص 259)
اسم یکی از دو قسمت شهر قدیمی گرگان بوده است. (یادداشت مؤلف). نام نیمی از شهر گرگان بوده است و نام نیمی دیگر بکرآباد. (حدود العالم)
قریه ای است سه فرسنگی کمتر مشرق خنج به فارس. (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(شَ رِ نَ)
شهر ’جی’ اصفهان را که در دومیلی خاور یهودیه واقع بوده است بگفتۀ مقدسی المدینه می نامیدند که عربی شهرستانه است. (از ترجمه سرزمینهای خلافت شرقی لسترنج ص 220). قسمتی از اصفهان. (دمشقی). رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 356 و تاریخ جهانگشای جوینی و تاریخ مغول و شهرستان شود
شهرستان. شهری نزدیک نسا و انتهای ریگستان جنوبی خوارزم، وطن عبدالکریم شهرستانی مؤلف الملل و النحل. (تاریخ مفصل ایران عباس اقبال ص 30)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ / رِ نَ)
مصغر شهرستان
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ستانندۀ شهر. مظفر و فاتح شهرها و از القاب پادشاهان است. (ناظم الاطباء). شهرگشا. فاتح:
خدایگان جهان بادو پادشاه زمین
بعون ایزد کشورگشا و شهرستان.
فرخی.
بمجلس ملک جنگجوی رزم آرای
بمجلس ملک شیرگیر شهرستان.
فرخی.
عقل که اقطاع اوست شهرستان وجود
شهره تر از تیغ تو شهرستان دیده نیست.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(شِ رِ / رَ)
مقدسی نویسد: کرسی بلاددیلم بروان است و حاکم نشین آن ناحیه را شهرستان میگفتند. (ترجمه سرزمینهای خلافت شرقی لسترنج ص 186)
لغت نامه دهخدا
(شَ رِ)
شارستان. مرکب از شهر به اضافۀ ’ستان’ پسوند مکان بمعنی کرسی ولایت. (حاشیۀ برهان چ معین). کرسی ولایت. (ایران در زمان ساسانیان ص 307، 979 و 78)، حصاری که بر دور شهر بزرگ بکشند. (برهان) (انجمن آرا) (جهانگیری) : هری، شهری بزرگ است و شهرستان وی سخت استوار است و او را قهندز است و ربض است. (حدود العالم)، مدینه. (دستور اللغه). قسمت درونی شهر که آن را شارستان و شارسان هم گویند. آن قسمت از یک شهر که در درون حصار باشد و بیرون حصار را ربض خوانند: قتیبه... نامه نوشت از سلیمان بخویشتن که بنزدیک من درست شد که امیری از امیران امیه که خلیفۀ پیغمبر (ص) باشد بر دست وی شهرستان قسطنطینه گشاده شود. (ترجمه طبری بلعمی). نوکث، قصبۀ ایلاق است و او را شهرستانی است و قهندز است و ربض. (حدود العالم). بم، شهری است [بناحیت کرمان] با هوای تندرست و اندر شهرستان وی حصاریست محکم و از جیرفت مهمتر است و اندر وی سه مزگت جامع است یکی خوارج را و یکی مسلمانان را و یکی اندر حصار. (حدود العالم). و او را [بلخ را] شهرستانیست با بارۀ محکم و اندر ربض او بازارهای بسیاراست. (حدود العالم). آمل، شهری است عظیم و قصبۀ طبرستان است، او را شهرستانیست با خندق بی باره و از گرد وی ربض است. (حدود العالم). او را [نشابور را] قهندز است و ربض است و شهرستان است. (حدود العالم).
ز سوی هند گشادی هزار شهرستان
ز سوی سندگرفتی هزار انباخون.
بهرامی (از فرهنگ اسدی).
بود جلاد شهرستان جسمت جاذبه هموار
چو یخ انداز باشد ماسکه اندر غمش شادان.
ناصرخسرو.
شاد باش ای حکیم اکنون مراد خویش بخواه، دختر گفت شهرستانی فرماید آنجا که پای دشت است. (تاریخ ابن اسفندیار). جزیره ای بود در آنجا شهرستانی دیدیم بغایت خوش. (قصص الانبیاء ص 168). پس فرشتگان قصد شهرستان لوط کردند ابراهیم گفت من با شما بیایم. (قصص الانبیاء ص 55). حد اول او بارۀ شهرستان پیوسته چوبۀ بقالان و حد دوم هم بارۀ شهرستان که پیوسته بازار پسته شکان است. (تاریخ بخارای نرشخی ص 64). شیر کشور، شهرستان بخارا را بنا کرد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 7).
بر در این هفت ده قحط وفاست
راه شهرستان جان خواهم گزید.
خاقانی.
تا غز بخل آمده گرد نشابور کرم
من بشهرستان عزلت خان و مان آورده ام.
خاقانی.
کوس غارت زد فراقت گرد شهرستان دل
شحنۀ عشقت سرای عقل در طبطاب داشت.
سعدی.
شهرستان همچون نگینی در دل شهری که به دست شاپور اول بنیان گذارده شد، قرار گرفته است. (تاریخ گزیده). قزوین از دو شهر داخلی بنام شهرستان و خارجی که چون نگینی شهر داخلی را در بر گرفته و مدینه العظمی خوانده می شود ترکیب یافته است. (از عجایب المخلوقات و غرایب الموجودات زکریا قزوینی).
رجوع به شارستان شود.
، خره. کوره. بلوک. (منتهی الارب) :طالقان، شهری یا شهرستانی است میان ابهر و قزوین و از آنجاست صاحب اسماعیل بن عباد. (منتهی الارب)، امروزه کلمه شهرستان در ایران عنوانیست برای هر قسمتی از تقسیمات کشوری و بدین تعبیر که هر شهررا با حومه و دهستانهای اطراف آن شهرستان می نامند، مردم و اهل شهر. (ناظم الاطباء)،
{{پسوند مکانی، مزید مؤخّر امکنه}} پسوند مکانی مانند: رامشهرستان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ / رِ نَ)
قصبه ای جزء دهستان ’لوراوشهرستانک’ بخش کرج شهرستان تهران است و 1669 تن سکنه دارد. (از فرهنگ فارسی معین). از ییلاقات و متنزهات شمال تهران است
لغت نامه دهخدا
تصویری از لرستانی
تصویر لرستانی
منسوب به لرستان از مردم لرستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهستانی
تصویر لهستانی
منسوب به لهستان: از مردم لهستان اهل لهستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شورستان
تصویر شورستان
زمینی که دارای شوره است شوره زار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گهرستان
تصویر گهرستان
جایی که در آن گوهر باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهرستان
تصویر شهرستان
شهر بزرگ با توابع
فرهنگ لغت هوشیار
اداره ایست که وظیفه آن حفظ امنیت شهر و استقرار نظم و تعقیب بزهکاران است و آن تابع وزارت کشور است نظمیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکرستان
تصویر شکرستان
جایی که شکر فراوان باشد شکر زار، جایی که نیشکر زراعت کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شارستان
تصویر شارستان
شهرستان، شهر
فرهنگ لغت هوشیار
اداره ای که وظیفه آن حفظ امنیت شهر و استقرار نظم و تعقیب بزهکاران است و آن تابع وزارت کشور است، نظمیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شهرستان
تصویر شهرستان
((شَ رِ))
شهر بزرگ با توابع آن، هر یک از تقسیمات اداری استان که خود به چند بخش تقسیم می شود و زیر نظر فرماندار اداره می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شهربانی
تصویر شهربانی
پلیس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شهرگانی
تصویر شهرگانی
تمدن
فرهنگ واژه فارسی سره
بلد، شهر، کوره، مدینه، ولایت
متضاد: دهستان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تعدی، دست درازی، غصب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع سه هزارمنطقه ی تنکابن، از توابع بیرون بشم نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی