همان قصبۀ بلوک خفر است و در هیجده فرسنگی شیراز است و نزدیک به صد در خانه دارد. (فارسنامۀ ناصری). دهی از دهستان بخش خفر شهرستان جهرم و 715 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
همان قصبۀ بلوک خفر است و در هیجده فرسنگی شیراز است و نزدیک به صد در خانه دارد. (فارسنامۀ ناصری). دهی از دهستان بخش خفر شهرستان جهرم و 715 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
خارشتر، گیاهی خاردار با گل های خوشه ای سرخ یا سفید، برگ های کرک دار، تیغ های نوک تیز و طعم تلخ که در طب قدیم برای مداوای بیماری های جهاز هاضمه، سرطان و طاعون به کار می رفت اشترگیا، راویز، کستیمه، کسیمه، شترگیا، اشترخار، خاراشتر
خارِشُتُر، گیاهی خاردار با گل های خوشه ای سرخ یا سفید، برگ های کرک دار، تیغ های نوک تیز و طعم تلخ که در طب قدیم برای مداوای بیماری های جهاز هاضمه، سرطان و طاعون به کار می رفت اُشتُرگیا، راویز، کَستیمه، کَسیمه، شُتُرگیا، اُشتُرخار، خاراُشتُر
دهی از دهستان خاوه بخش دلفان شهرستان خرم آباد. دارای 180 تن سکنه. آب آن از سراب شترخفت و محصول آن غلات، توتون و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی از دهستان خاوه بخش دلفان شهرستان خرم آباد. دارای 180 تن سکنه. آب آن از سراب شترخفت و محصول آن غلات، توتون و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
گیرندۀ شهر. فاتح شهر: یکی نامه فرمود پس تا دبیر نویسد ز اسکندر شهرگیر. فردوسی. نبشتند پس نامه ای بر حریر ز شاهنشه اسکندر شهرگیر. فردوسی. چنین گفت با او یکی مرد پیر که ای شاه نیک اختر شهرگیر. فردوسی. گردن هر مرکبی چون گردن قمری به طوق از کمند شهریار شهرگیر شهردار. فرخی. خنیده به کلک و ستوده بتیر بدین گنج بخش و بدان شهرگیر. (گرشاسبنامه ص 10). شاه جهان اسکندر شهرگیر میفرماید... (اسکندرنامه). از اسکندر ذوالقرنین شاه شاهان شهرگیر... (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی)
گیرندۀ شهر. فاتح شهر: یکی نامه فرمود پس تا دبیر نویسد ز اسکندر شهرگیر. فردوسی. نبشتند پس نامه ای بر حریر ز شاهنشه اسکندر شهرگیر. فردوسی. چنین گفت با او یکی مرد پیر که ای شاه نیک اختر شهرگیر. فردوسی. گردن هر مرکبی چون گردن قمری به طوق از کمند شهریار شهرگیر شهردار. فرخی. خنیده به کلک و ستوده بتیر بدین گنج بخش و بدان شهرگیر. (گرشاسبنامه ص 10). شاه جهان اسکندر شهرگیر میفرماید... (اسکندرنامه). از اسکندر ذوالقرنین شاه شاهان شهرگیر... (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی)
اشترخار. خار شتر. آغول. اشترغاز. خارشتری. نوعی از خار باشد که شتر آن را به رغبت تمام خورد. (برهان). خار شتر و آن معروف است. (انجمن آرا). به معنی خار شتر است. (فرهنگ جهانگیری). نام خاری است که شتر آن را میخورد. (فرهنگ نظام) : گر گلبن فردوس خورد بار خلافت بر جای گل تازه شترخار برآرد. اثیرالدین اخسیکتی. و رجوع به اشترخار و اشترغاز شود
اشترخار. خار شتر. آغول. اشترغاز. خارشتری. نوعی از خار باشد که شتر آن را به رغبت تمام خورد. (برهان). خار شتر و آن معروف است. (انجمن آرا). به معنی خار شتر است. (فرهنگ جهانگیری). نام خاری است که شتر آن را میخورد. (فرهنگ نظام) : گر گلبن فردوس خورد بار خلافت بر جای گل تازه شترخار برآرد. اثیرالدین اخسیکتی. و رجوع به اشترخار و اشترغاز شود
شیرخوار. (ناظم الاطباء). که شیر خورد. شیرخواره. شیرخورنده. مکنده به لب از پستان مادر: شیری که لبت خورد ز دایه چو شود خون دایه خوردآن خون ز لب شیرخور تو. خاقانی. و رجوع به شیرخوار و شیرخواره وشیر خوردن شود، در آذربایجان (مخصوصاًدر خلخال) اختصاصاً به کرۀ اسب و خر که در سن شیرخوارگی است اطلاق می شود
شیرخوار. (ناظم الاطباء). که شیر خورد. شیرخواره. شیرخورنده. مکنده به لب از پستان مادر: شیری که لبت خورد ز دایه چو شود خون دایه خوردآن خون ز لب شیرخور تو. خاقانی. و رجوع به شیرخوار و شیرخواره وشیر خوردن شود، در آذربایجان (مخصوصاًدر خلخال) اختصاصاً به کرۀ اسب و خر که در سن شیرخوارگی است اطلاق می شود
ابن شیرویه. مؤلف کتاب فردوس الاعلی و زین الائمه عبدالسلام بن محمد بن علی الخوارزمی الفردوسی بسبب روایت این کتاب معروف به فردوس شده و صاعدبن یوسف خوارزمی از عبدالسلام مذکور روایت کرده است. (یادداشت مؤلف). ابومنصور شهرداربن شیرویۀ همدانی محدث دیلمی الاصل. نسبش به ضحاک بن فیروز صحابی رسد. او راست: مسندالفردوس در حدیث. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 418). حاجی خلیفه او را ملقب به حافظ و گردآورندۀ اسانید مسند الفردوس دانسته که در 4 جلد بوده است. و وفات او را به سال 558 هجری قمری یاد کرده است. رجوع به کشف الظنون شود
ابن شیرویه. مؤلف کتاب فردوس الاعلی و زین الائمه عبدالسلام بن محمد بن علی الخوارزمی الفردوسی بسبب روایت این کتاب معروف به فردوس شده و صاعدبن یوسف خوارزمی از عبدالسلام مذکور روایت کرده است. (یادداشت مؤلف). ابومنصور شهرداربن شیرویۀ همدانی محدث دیلمی الاصل. نسبش به ضحاک بن فیروز صحابی رسد. او راست: مسندالفردوس در حدیث. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 418). حاجی خلیفه او را ملقب به حافظ و گردآورندۀ اسانید مسند الفردوس دانسته که در 4 جلد بوده است. و وفات او را به سال 558 هجری قمری یاد کرده است. رجوع به کشف الظنون شود
شهردارنده. نگهدارندۀ شهر. نگهبان بلد. (فرهنگ فارسی معین). حافظ نظم کشور. متقدمان این کلمه را از صفات سلطان می شمرده اند همچون شهرگیر و جز آن: گردن هر مرکبی چون گردن قمری به طوق از کمند شهریار شهرگیر شهردار. فرخی. ، صیاد. کسی که صید طیور میکند. (ناظم الاطباء) ، رئیس بلدیه. رئیس شهرداری. مسؤول ادارۀ امور شهری. رجوع به شهرداری شود
شهردارنده. نگهدارندۀ شهر. نگهبان بلد. (فرهنگ فارسی معین). حافظ نظم کشور. متقدمان این کلمه را از صفات سلطان می شمرده اند همچون شهرگیر و جز آن: گردن هر مرکبی چون گردن قمری به طوق از کمند شهریار شهرگیر شهردار. فرخی. ، صیاد. کسی که صید طیور میکند. (ناظم الاطباء) ، رئیس بلدیه. رئیس شهرداری. مسؤول ادارۀ امور شهری. رجوع به شهرداری شود
خره ای وسیع بین اربل و همدان بود و در زمان یاقوت (قرن 7 هجری) مردم آن کرد بودند. امروزه هم شهرکی بنام زور در جنوب شرقی سلیمانیه نزدیک مرز ایران و عراق در خاک عراق قرار دارد. (از فرهنگ فارسی معین). شهری است بین اربل و همدان. (از تاج العروس). مدینۀ زوربن ضحاک است. (منتهی الارب). خره ای است وسیع در جبال بین اربل و همدان و مردم آن کردند. (از معجم البلدان). شهری معروف از اقلیم چهارم کردستان میان اربل و همدان نزدیک ببابل از بناهای زور پسر ضحاک. (انجمن آرا) (آنندراج). نام شهری نزدیک ببابل بناکردۀ زور پسر ضحاک. (ناظم الاطباء). نام شهری نزدیک بابل. (برهان). نام شهری است بساحل دجله. (از دمشقی). شهرزور از نظر مذهبی رابطۀ مستحکمی با عقائد علی اللهیان دارد چه پیروان این فرقه معتقدند که روز موعود در شهرزور فرا خواهد رسیدو در سالهای 400 و 434 هجری قمری دودمان ’حسنویه کرد’در شهرزور حکومت میکردند و از اتابکان، اتابک زنگی در قرن ششم هجری (14 میلادی) شهرزور را تصرف کردند. و مظفرالدین گوکبری اتابک اربل در زمان یاقوت حموی در این شهر مستقر گردید و در سال 613 هجری قمری / 1226 میلادی زلزله های شدیدی شهرزور را ویران کرد. کردهای مقیم این ناحیه هنگام حملۀ هلاکو به بغداد بسوی مصر و شام کوچ کردند و تیمور شهرزور را در 803 هجری قمری / 1411 م. به آتش کشید. (از دائره المعارف اسلامی) : همان خسرو و اشک و فریان و فور بزرگان سند و شه شهرزور. فردوسی. چو آسوده برگشت مرد و ستور بیاورد لشکر سوی شهرزور. فردوسی. از ظاهر کتاب شاهنامه چنین برمی آید که اردشیرخره همان شهرزور است: سوی پارس آمد ز ری نامجوی برآسوده از رنج و از گفتگوی یکی شارسان کرد پر کاخ و باغ بدواندرون چشمه و دشت و راغ که اکنون گرانمایه دهقان پیر همی خواندش خرۀ اردشیر یکی چشمه بد بی کران اندروی فراوان از آن چشمه بگشاد جوی برآورد زآن چشمه آتشکده بر او تازه شد مهرگان و سده بگرد اندرش باغ و میدان و کاخ برآورده شد جایگاهی فراخ. فردوسی. همی راند زآن کوه تا شهرزور شد آن شارسان پر سرای و ستور. فردوسی. چو آمد ز بابل سوی شهرزور سلامت شد از پیکر شاه دور. نظامی. و رجوع به خرۀ اردشیر و الوزراء و الکتّاب ص 232 و عیون الانباء ج 2 ص 17 و فهرست اعلام مجمل التواریخ و القصص و فهرست اعلام حبیب السیر و تاریخ رشیدی ص 214 و تاریخ گزیده ص 100، 286 والعقد الفرید ج 5 ص 243 و فارسنامۀ ابن البلخی ص 58 وکامل ابن الاثیر ج 3 ص 19 و ج 9 ص 213 و نزهه القلوب ص 107، 203، 206 و یشتها ج 2 ص 250 و سرزمینهای خلافت شرقی لسترنج ص 205 شود
خره ای وسیع بین اربل و همدان بود و در زمان یاقوت (قرن 7 هجری) مردم آن کرد بودند. امروزه هم شهرکی بنام زور در جنوب شرقی سلیمانیه نزدیک مرز ایران و عراق در خاک عراق قرار دارد. (از فرهنگ فارسی معین). شهری است بین اربل و همدان. (از تاج العروس). مدینۀ زوربن ضحاک است. (منتهی الارب). خره ای است وسیع در جبال بین اربل و همدان و مردم آن کردند. (از معجم البلدان). شهری معروف از اقلیم چهارم کردستان میان اربل و همدان نزدیک ببابل از بناهای زور پسر ضحاک. (انجمن آرا) (آنندراج). نام شهری نزدیک ببابل بناکردۀ زور پسر ضحاک. (ناظم الاطباء). نام شهری نزدیک بابل. (برهان). نام شهری است بساحل دجله. (از دمشقی). شهرزور از نظر مذهبی رابطۀ مستحکمی با عقائد علی اللهیان دارد چه پیروان این فرقه معتقدند که روز موعود در شهرزور فرا خواهد رسیدو در سالهای 400 و 434 هجری قمری دودمان ’حسنویه کرد’در شهرزور حکومت میکردند و از اتابکان، اتابک زنگی در قرن ششم هجری (14 میلادی) شهرزور را تصرف کردند. و مظفرالدین گوکبری اتابک اربل در زمان یاقوت حموی در این شهر مستقر گردید و در سال 613 هجری قمری / 1226 میلادی زلزله های شدیدی شهرزور را ویران کرد. کردهای مقیم این ناحیه هنگام حملۀ هلاکو به بغداد بسوی مصر و شام کوچ کردند و تیمور شهرزور را در 803 هجری قمری / 1411 م. به آتش کشید. (از دائره المعارف اسلامی) : همان خسرو و اشک و فریان و فور بزرگان سند و شه شهرزور. فردوسی. چو آسوده برگشت مرد و ستور بیاورد لشکر سوی شهرزور. فردوسی. از ظاهر کتاب شاهنامه چنین برمی آید که اردشیرخره همان شهرزور است: سوی پارس آمد ز ری نامجوی برآسوده از رنج و از گفتگوی یکی شارسان کرد پر کاخ و باغ بدواندرون چشمه و دشت و راغ که اکنون گرانمایه دهقان پیر همی خواندش خرۀ اردشیر یکی چشمه بد بی کران اندروی فراوان از آن چشمه بگشاد جوی برآورد زآن چشمه آتشکده بر او تازه شد مهرگان و سده بگرد اندرش باغ و میدان و کاخ برآورده شد جایگاهی فراخ. فردوسی. همی راند زآن کوه تا شهرزور شد آن شارسان پر سرای و ستور. فردوسی. چو آمد ز بابل سوی شهرزور سلامت شد از پیکر شاه دور. نظامی. و رجوع به خرۀ اردشیر و الوزراء و الکُتّاب ص 232 و عیون الانباء ج 2 ص 17 و فهرست اعلام مجمل التواریخ و القصص و فهرست اعلام حبیب السیر و تاریخ رشیدی ص 214 و تاریخ گزیده ص 100، 286 والعقد الفرید ج 5 ص 243 و فارسنامۀ ابن البلخی ص 58 وکامل ابن الاثیر ج 3 ص 19 و ج 9 ص 213 و نزهه القلوب ص 107، 203، 206 و یشتها ج 2 ص 250 و سرزمینهای خلافت شرقی لسترنج ص 205 شود
این کلمه در این بیت خاقانی آمده است: شهر زر و تخت طاقدیس خسان را باز مرا جفت کین نوای صفاهان. و بقرینۀ تخت طاقدیس و کین نوای صفاهان که همه اسامی الحان مختلفۀ موسیقی است باید آن نیز نام لحنی از موسیقی باشد ولی در فرهنگهای معموله عجالتاًنیافتم. (یادداشتهای قزوینی ج 5 ص 232)
این کلمه در این بیت خاقانی آمده است: شهر زر و تخت طاقدیس خسان را باز مرا جفت کین نوای صفاهان. و بقرینۀ تخت طاقدیس و کین نوای صفاهان که همه اسامی الحان مختلفۀ موسیقی است باید آن نیز نام لحنی از موسیقی باشد ولی در فرهنگهای معموله عجالتاًنیافتم. (یادداشتهای قزوینی ج 5 ص 232)
بخشی از شهر تهران که 17000 تن سکنه دارد و مرکز آن کرشته و دیه های آن ’علیشاه عوض’ و ’رباطکریم’ است. (از فرهنگ فارسی معین). در کتابهای جغرافیایی قدیم این نام را به یکی از ولایات مشهور نزدیک ری داده اند، و حمدالله مستوفی از قلعه ای بهمین نام که در شمال شهر بوده است یاد میکند و بعداً شرف الدین علی یزدی در شرح جنگهای تیمور اسم شهریار را به ری داده است. (از ترجمه سرزمین های خلافت شرقی ص 234) معروف به شیخ شهریار. در سه کیلومتری جنوب شرقی شیراز بقعۀ کوچکی قرار دارد که در آن دو سنگ قبر دیده می شود. بر روی یکی از آنها نوشته شده: صاحب النفس القدسیّه و المقامات العالیه شهریار بن علی الفسائی، و تاریخ فوتش هم سنۀ 616 هجری قمری است. (بزرگان شیراز تألیف رحمت الله مهراز ص 488) نام ایستگاه شمارۀ چهار راه آهن جنوب که پیشتر رباطکریم نامیده میشد. این نقطه بمناسبت اینکه مرکز شهریار است بدین نام خوانده شده و این محل در 36هزارگزی تهران واقع است. (یادداشت مؤلف) دهی از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد است و 156 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
بخشی از شهر تهران که 17000 تن سکنه دارد و مرکز آن کرشته و دیه های آن ’علیشاه عوض’ و ’رباطکریم’ است. (از فرهنگ فارسی معین). در کتابهای جغرافیایی قدیم این نام را به یکی از ولایات مشهور نزدیک ری داده اند، و حمدالله مستوفی از قلعه ای بهمین نام که در شمال شهر بوده است یاد میکند و بعداً شرف الدین علی یزدی در شرح جنگهای تیمور اسم شهریار را به ری داده است. (از ترجمه سرزمین های خلافت شرقی ص 234) معروف به شیخ شهریار. در سه کیلومتری جنوب شرقی شیراز بقعۀ کوچکی قرار دارد که در آن دو سنگ قبر دیده می شود. بر روی یکی از آنها نوشته شده: صاحب النفس القدسیّه و المقامات العالیه شهریار بن علی الفسائی، و تاریخ فوتش هم سنۀ 616 هجری قمری است. (بزرگان شیراز تألیف رحمت الله مهراز ص 488) نام ایستگاه شمارۀ چهار راه آهن جنوب که پیشتر رباطکریم نامیده میشد. این نقطه بمناسبت اینکه مرکز شهریار است بدین نام خوانده شده و این محل در 36هزارگزی تهران واقع است. (یادداشت مؤلف) دهی از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد است و 156 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
نام سردار سپه اردشیر بابکان. (از ولف) : یکی مرد بد نام او شهرگیر خردمند و سالار شاه اردشیر. فردوسی. فرودآمد از دژ دوان اردشیر پیاده بشد پیش او شهرگیر. فردوسی. دوان دیدبان شد سوی شهرگیر که پیروزگر گشت شاه اردشیر. فردوسی نام مردی که در میان لشکر اسکندر بوده است. (از ولف) : یکی مرد بد نام او شهرگیر بدستش زن و شوی گشته اسیر. فردوسی
نام سردار سپه اردشیر بابکان. (از ولف) : یکی مرد بد نام او شهرگیر خردمند و سالار شاه اردشیر. فردوسی. فرودآمد از دژ دوان اردشیر پیاده بشد پیش او شهرگیر. فردوسی. دوان دیدبان شد سوی شهرگیر که پیروزگر گشت شاه اردشیر. فردوسی نام مردی که در میان لشکر اسکندر بوده است. (از ولف) : یکی مرد بد نام او شهرگیر بدستش زن و شوی گشته اسیر. فردوسی
ابن دارا. آخر طبقۀ اولاد باوندبن شاپوربن کیووس بن قباد است و حکومت این سلسله از سال 345 تا 397 هجری قمریبوده است. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 416، 417). رجوع به ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 135 شود از سرداران ایران که اردشیر پور شیرویه را بقتل رسانید. (از حبیب السیر چ طهران ج 1 ص 88)
ابن دارا. آخر طبقۀ اولاد باوندبن شاپوربن کیووس بن قباد است و حکومت این سلسله از سال 345 تا 397 هجری قمریبوده است. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 416، 417). رجوع به ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 135 شود از سرداران ایران که اردشیر پور شیرویه را بقتل رسانید. (از حبیب السیر چ طهران ج 1 ص 88)
کلانتر و بزرگ شهر. (ناظم الاطباء) (برهان). حاکم. امیر ناحیه ای. فرمانروای شهر یا ناحیه یا کشور: شهریاری که خلاف تو کند زود فتد از سمن زار به خارستان وز کاخ به کاز. فرخی. به آیین یکی شهر شامس به نام یکی شهریار اندر او شادکام. عنصری. من گر تو ببلخ شهریاری در خانه خویش شهریارم. ناصرخسرو. مرا شهری است این دل پر ز حکمت مرا بین تا ببینی شهریاری. ناصرخسرو. بزرگی در آن ناحیت شهریار. سعدی. غم غریبی و غربت چو برنمی تابم بشهر خود روم و شهریار خود باشم. حافظ. ، پادشاهی را گویند که از همه پادشاهان عصرخود بزرگتر باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). پادشاه بزرگ، و مطلق پادشاه را نیز گویند. (رشیدی). شاه. پادشاه. رجوع به شهربان شود: ای شهریار راستین ای پادشاه داد و دین ای نیک فضل و نیک خواه ای از همه شاهان گزین. دقیقی. پراندیشه شد زآن سخن شهریار بدان هفته کس را ندادند بار. فردوسی. به بدرود کردن گرفتش کنار ببارید آب از مژه شهریار. فردوسی. اگر شهریاری وگر زیردست جز از خاک تیره نیابی نشست. فردوسی. ز قیصر درود و ز ما آفرین بر این نامور شهریارزمین. فردوسی. چو دید اندر اوشهریار زمن برافتاد از بیم بر وی جشن. سهیلی (از حاشیۀ لغت فرس اسدی نخجوانی). ای شهریار عالم یکچند صید کردی یکچند گاه باید اکنون که می گساری. منوچهری. داد بر خسرو است فضل بر شهریار جود بر شاه شرق بخشش مال و نعم. منوچهری. مال تو از شهریار شهریاران گرد گشت ورنه اندر ری تو سرگین چیده یی از پارگین. منوچهری. یافت چون شهریار ابراهیم هرکه گم کرد شاه فرخ زاد. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 385). آخرالامر آن آمد که... بدیوان رسالت نشست (خواجه بونصر) و چون حاجت آمد که این حضرت و شهریار بزرگواررا رئیس... اختیار او را کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 275). زبهر همه کس بود شهریار نه ازبهر یک تن که باشدش یار. اسدی. ز بیدین مکن خیره دانش طمع که دین شهریار است و دانش حشم. ناصرخسرو. اگر در تقریر محاسن نوبت آن پادشاه دیندار و شهریار کامکار خوضی و شروعی رود. (کلیله و دمنه). ملک شهریار است و ازشهریار هزیمت شدن بنده را ننگ نیست. سلطان آتسزبن قطب الدین محمد. شهریاری کز کف و شمشیر اوست ابر و برق آسمان مملکت. خاقانی. که دایم شهریارا کامران باش بصاحب دولتی صاحبقران باش. نظامی. سرخیل سپاه تاجداران سرحملۀ جمله شهریاران. نظامی. نه به استری سوارم نه چو اشتر زیر بارم نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم. سعدی. شنیدم که باری بعزم شکار برون رفت بیدادگر شهریار. سعدی. یکی گفتش ای نامور شهریار بیا دست ازین مرد صالح بدار. سعدی. مرکب شهریار هم نتوان بهر خرجی ّ خود فروخت به لاش. ابن یمین. - شهریار بلند، اعلیحضرت. (یادداشت مؤلف). پادشاه بلندپایه: بپوشیدم این خلعت ناپسند بفرمان آن شهریار بلند. فردوسی. دگر گفت با شهریار بلند بگوی آنچه از من شنیدی ز پند. فردوسی. ، شهریاران، اصطلاحاً نام پادشاهان جزء ایالتهای دولت اشکانی است که هر یک در داخلۀ ایالت حکومت خودمختار ایجاد کرده و از نظر خارجی تابع شاهنشاه بودند. (حقوق ایران باستان)، لقب پادشاه اندر آب. (حدود العالم)، شاهزاده. (یادداشت مؤلف). فردوسی در خطاب رستم به سیاوش آورد: همی گفت رستم ایا نامدار ندیده ست دوران چو تو شهریار. فردوسی. ، {{صفت مرکّب}} خداوند شهر. یار و کمک شهر و مملکت. نگاهبان شهر: چو تنگ اندرآمد گو نامدار برآمد ز جا خسرو شهریار. فردوسی. چون به ایشان بازخورد آسیب شاه شهریار جنگ ایشان عجز گشت و سحر ایشان بادرم. عنصری. تحفۀ اسلامیان دعاست که یا رب خسرو اسلام شهریار بماناد. خاقانی. روز را بکر چون برون آید عقد بر شهریار بندد صبح. خاقانی. ، {{اسم خاص}} نامی از نامهای ایرانی، از جمله جعفر بن حسن بن علی بن شهریار قمی، یکی از روات. (یادداشت مؤلف)
کلانتر و بزرگ شهر. (ناظم الاطباء) (برهان). حاکم. امیر ناحیه ای. فرمانروای شهر یا ناحیه یا کشور: شهریاری که خلاف تو کند زود فتد از سمن زار به خارستان وز کاخ به کاز. فرخی. به آیین یکی شهر شامس به نام یکی شهریار اندر او شادکام. عنصری. من گر تو ببلخ شهریاری در خانه خویش شهریارم. ناصرخسرو. مرا شهری است این دل پر ز حکمت مرا بین تا ببینی شهریاری. ناصرخسرو. بزرگی در آن ناحیت شهریار. سعدی. غم غریبی و غربت چو برنمی تابم بشهر خود رَوَم و شهریار خود باشم. حافظ. ، پادشاهی را گویند که از همه پادشاهان عصرخود بزرگتر باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). پادشاه بزرگ، و مطلق پادشاه را نیز گویند. (رشیدی). شاه. پادشاه. رجوع به شهربان شود: ای شهریار راستین ای پادشاه داد و دین ای نیک فضل و نیک خواه ای از همه شاهان گزین. دقیقی. پراندیشه شد زآن سخن شهریار بدان هفته کس را ندادند بار. فردوسی. به بدرود کردن گرفتش کنار ببارید آب از مژه شهریار. فردوسی. اگر شهریاری وگر زیردست جز از خاک تیره نیابی نشست. فردوسی. ز قیصر درود و ز ما آفرین بر این نامور شهریارزمین. فردوسی. چو دید اندر اوشهریار زمن برافتاد از بیم بر وی جشن. سهیلی (از حاشیۀ لغت فرس اسدی نخجوانی). ای شهریار عالم یکچند صید کردی یکچند گاه باید اکنون که می گساری. منوچهری. داد برِ خسرو است فضل برِ شهریار جود برِ شاه شرق بخشش مال و نعم. منوچهری. مال تو از شهریار شهریاران گرد گشت ورنه اندر ری تو سرگین چیده یی از پارگین. منوچهری. یافت چون شهریار ابراهیم هرکه گم کرد شاه فرخ زاد. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 385). آخرالامر آن آمد که... بدیوان رسالت نشست (خواجه بونصر) و چون حاجت آمد که این حضرت و شهریار بزرگواررا رئیس... اختیار او را کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 275). زبهر همه کس بود شهریار نه ازبهر یک تن که باشَدْش یار. اسدی. ز بیدین مکن خیره دانش طمع که دین شهریار است و دانش حشم. ناصرخسرو. اگر در تقریر محاسن نوبت آن پادشاه دیندار و شهریار کامکار خوضی و شروعی رود. (کلیله و دمنه). ملک شهریار است و ازشهریار هزیمت شدن بنده را ننگ نیست. سلطان آتسزبن قطب الدین محمد. شهریاری کز کف و شمشیر اوست ابر و برق آسمان مملکت. خاقانی. که دایم شهریارا کامران باش بصاحب دولتی صاحبقران باش. نظامی. سرخیل سپاه تاجداران سرحملۀ جمله شهریاران. نظامی. نه به استری سوارم نه چو اشتر زیر بارم نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم. سعدی. شنیدم که باری بعزم شکار برون رفت بیدادگر شهریار. سعدی. یکی گفتش ای نامور شهریار بیا دست ازین مرد صالح بدار. سعدی. مرکب شهریار هم نتوان بهر خرجی ّ خود فروخت به لاش. ابن یمین. - شهریار بلند، اعلیحضرت. (یادداشت مؤلف). پادشاه بلندپایه: بپوشیدم این خلعت ناپسند بفرمان آن شهریار بلند. فردوسی. دگر گفت با شهریار بلند بگوی آنچه از من شنیدی ز پند. فردوسی. ، شهریاران، اصطلاحاً نام پادشاهان جزء ایالتهای دولت اشکانی است که هر یک در داخلۀ ایالت حکومت خودمختار ایجاد کرده و از نظر خارجی تابع شاهنشاه بودند. (حقوق ایران باستان)، لقب پادشاه اندر آب. (حدود العالم)، شاهزاده. (یادداشت مؤلف). فردوسی در خطاب رستم به سیاوش آورد: همی گفت رستم ایا نامدار ندیده ست دوران چو تو شهریار. فردوسی. ، {{صِفَتِ مُرَکَّب}} خداوند شهر. یار و کمک شهر و مملکت. نگاهبان شهر: چو تنگ اندرآمد گوِ نامدار برآمد ز جا خسرو شهریار. فردوسی. چون به ایشان بازخورد آسیب شاه شهریار جنگ ایشان عجز گشت و سحر ایشان بادرم. عنصری. تحفۀ اسلامیان دعاست که یا رب خسرو اسلام شهریار بماناد. خاقانی. روز را بکر چون برون آید عقد بر شهریار بندد صبح. خاقانی. ، {{اِسمِ خاص}} نامی از نامهای ایرانی، از جمله جعفر بن حسن بن علی بن شهریار قمی، یکی از روات. (یادداشت مؤلف)