جدول جو
جدول جو

معنی شهرآب - جستجوی لغت در جدول جو

شهرآب
(شَ)
نام محلی کنار راه همدان و کرمانشاه میان تاج آباد علیا و اسدآباد در چهارصدوسی هزارگزی طهران. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(شَ کُ)
دهی از دهستان سملقان بخش مانۀ شهرستان بجنورد است و 259 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام دهی است میان همدان و کاشان که مولد فیروز ابولؤلؤ کشندۀ عمر بن خطاب است. (از مجمل التواریخ و القصص ص 280)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام محلی کنار راه آباده به شیراز میان خانخره و ده بید در 700700گزی طهران. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام شهر کوچکی است که در مجاورت (عقب) خلیج یا جزیره ’نیم مردان’= خلیج آشوراده قرار گرفته و تجارت و داد و ستد فراوانی داشته است. (از ترجمه سرزمینهای خلافت شرقی لسترنج ص 401) (از ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 218). نام قصبه ای است، قبادبن فیروز ساسانی ساخت و اکنون خراب است. (نزهه القلوب چ اروپا ج 3 ص 160)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شهری بوده است در سرزمین بابل که عظمت و جلالتی داشته و شهر ابراهیم خلیل (ع) بوده که آب فرات از اینجا جریان داشته و موضعش تاکنون معروف است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دهی از دهستان تبادکان بخش حومه شهرستان مشهد است و 295 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(شَ وَ)
دهی از دهستان سملقان بخش مانۀ شهرستان بجنورد است و 254 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دهی از دهستان کاوۀ بخش داورزن شهرستان سبزوار است و 593 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
قریه ای است فرسخی میانۀ جنوب و مشرق ابرقوه فارس. (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دهی از دهستان کنارشهر تابع شهرستان کاشمر است و 797 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
محل این شهر در مجمل التواریخ میان گرگان و خراسان ذکر گردیده است. (مجمل التواریخ و القصص ص 74). و نیز رجوع به فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 84 شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام شهری ایرانی وقدیم که ’بلد ’’اسکی موصل’ (موصل کهنه) در جای آن قرار دارد و در چهارفرسخی موصل کنونی است. یاقوت نویسد: در این شهر قبر یکی از علویان است و آن شهر در جای شهر ایرانی قدیم موسوم به شهرآباد قرار دارد. (از ترجمه سرزمینهای خلافت شرقی تألیف لسترنج ص 107)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دهی از دهستان عشق آباد شهرستان نیشابور است و 307 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان سهندآباد بخش بستان آباد شهرستان تبریز، در 21 هزارگزی باختر بستان آباد و چهار هزارگزی شوسۀ تبریز به بستان آباد. جایی است کوهستانی و سردسیر و دارای 519 تن سکنه. از چشمه ها مشروب میشود. محصول عمده اش غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
نام یکی از ملوک آل نصر در حیره. (از مجمل التواریخ و القصص ص 153)
لغت نامه دهخدا
شیر آب، شیر، شیرابه، شیر و لوله ای که آب از آن جریان یابد، (یادداشت مؤلف)، رجوع به شیر شود، در اصطلاح رختشویان، آب کم: شیرآب یا شیرآبه دادن به جامه ای که قبلاًآنرا با صابون شسته اند، کمی آب بر آن ریختن، یا در کمی آب بار دیگر شستن، آب کشیدن، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ)
دهی از دهستان سنگان بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه. دارای 52 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
شکراب. شکر گداخته درآب. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). شربت ساخته از آب که شکر در آن کنند. ماءالسﱡکّر. (فرهنگ فارسی معین). آب که شکر در آن حل کرده باشند. (یادداشت مؤلف).
- شکرآب سوزان، چیزی نظیر نبات سوخته. (فرهنگ فارسی معین).
، کنایه از لب معشوق:
جانم بلب آمد ز غم، آن بادۀ لعل
پیش آر که تا جان نهم اندر شکرآب.
امیرخسرو (از آنندراج).
، رنجش اندکی که در میان دو دوست بهم رسد. (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (از برهان) (از غیاث). کنایه از رنجش و کدورت که میان دوستان شود، و این را در عرف حال شکررنجی گویند. (آنندراج). دلتنگی مختصر میان دو دوست. نقاری خرد میان دو دوست. نزاع یا اختلافی سخت خرد بین دو یار یا برادران یا زوجین یا عاشق و معشوق و جز آنان. (یادداشت مؤلف) :
غیر از لب کم حرف تو ساقی نشنیدیم
جایی که میان می و ساغر شکرآب است.
حکیم باشی (از آنندراج).
آمیزش زهر و کام چون اول نیست
چندی است که با هم شکرآبی دارند.
ظهوری (از آنندراج).
از دوری گلشن غرضم حفظ ملال است
ورنه شکرآبی به گل و یاسمنم نیست.
طالب آملی (از آنندراج).
با یوسفت اگر شکرآبی رود ز حسن
مصری نباتش از شکرت در گدازباد.
واله هروی (از آنندراج).
افتاده میان گل و بلبل شکرآبی
آن مست همانا که به گلزار درآمد.
شفایی (از آنندراج).
از یک جواب تلخ که مقصود ما و توست
در جام دوستی شکرآبی نمیکنی.
ملاشانی تکلو (از آنندراج).
باده نوشان همه در جنگ بهم می چسبند
باعث الفت چسبان شکرآب است مرا.
سعید اشرف (از آنندراج).
- شکرآب شدن میان دو کس، پیوندشان بهم خوردن. ایجاد اختلاف شدن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زهراب. زهرابه. آب زهرآلوده. (فرهنگ فارسی معین). آبی که در آن زهر تعبیه بود. (شرفنامۀ منیری). آب زهرآلود. (ناظم الاطباء). آبی ممزوج با زهر. آب آمیخته به زهر. زهر مایع. آب به سم آمیخته. آب مسموم، که به لب شمشیر و جزآن دادندی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
به زهراب شمشیر در بزمگاه
به کوشش توانمش کردن تباه.
فردوسی.
حذر دار از عقاب آز ازیرا
که پرزهراب دارد چنگ و منقار.
ناصرخسرو.
در زهرۀ روس رانده زهراب
کانداخته یغلق پران را.
خاقانی.
عین آن تخییل را حکمت کند
عین آن زهراب را شربت کند.
مولوی.
- زهراب اجل، ساغر اجل. (ناظم الاطباء).
- زهراب خود را فروریختن، یعنی از سر خشم و غضب فرودآمدن. (آنندراج).
- زهراب خورد، زهرآب خورده. زهرآگین:
به طوفان شمشیر زهراب خورد
ز دریای قلزم برآورده گرد.
نظامی.
، آبی که بعضی از فواکه و نباتات را در آن خیسانند تا تلخی و شوریی که داشته باشد ببرد. (از برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). و ظاهر آن است که زهراب تلخیئی که از خیساندن بعضی میوه ها در آب و آهک برآید. (فرهنگ رشیدی) ، کنایه از پیشاب نیز آمده. (انجمن آرا) (آنندراج). در تداول، بول. شاش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کمیز و شاش. (ناظم الاطباء). ادرار. شاش. پیشاب. (فرهنگ فارسی معین).
- زهراب ریختن، آب تاختن. پیشاب ریختن. شاشیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
، آب چرکین و متعفن. (ناظم الاطباء) ، آبی را نیز گویند که بدان پنیر بندند یعنی مایه که شیر راپنیر کند. (برهان) (از شرفنامۀ منیری). آب یا مایه ای که شیر را پنیر کند و بدان پنیر بندند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین) ، یک نوع گیاهی آبی که ورتاج نیز گویند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
رود کوچکی است در دشت فراهان اراک. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زهرآب
تصویر زهرآب
آب زهر آلود، آب به سم آمیخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکرآب
تصویر شکرآب
شکر گداخته در آب، شربت
فرهنگ لغت هوشیار
چشمه ای شور در مسیر جاده ی قدیمی فیروزکوه
فرهنگ گویش مازندرانی