جدول جو
جدول جو

معنی شهدره - جستجوی لغت در جدول جو

شهدره
(تَ هََ ذْ ذُءْ)
جنبیدن دختر و کودک مابین سه سال تا شش سال. یقال: شهدر الجاریه و الغلام، و هو ان یتحرکا مابین ثلاث سنین الی ست و هی شهدره و هو شهدر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شهره
تصویر شهره
(دخترانه)
مشهور و نامی، مشهور، نامدار و نامور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شهره
تصویر شهره
مشهور، نامدار، نامور، معروف، مشهور به نیکی یا بدی، انگشت نما، کسی که بسیاری از مردم او را بشناسند و به یکدیگر نشان دهند، کسی که به داشتن یک صفت بد مشهور باشد، معروف، مشهور، انگشت کش، مشارٌ بالبنان، تابلو، انگشت نشان
شهرۀ آفاق: کنایه از مشهور و نامدار در همۀ عالم، برای مثال بی ریاضت نتوان شهرۀ آفاق شدن / مه چو لاغر شود انگشت نما می گردد (صائب - لغت نامه - شهره)
شهرۀ عالم: کنایه از مشهور و نامدار در همۀ عالم، شهرۀ آفاق
فرهنگ فارسی عمید
(شَ / شِ دَ رَ/ رِ)
تختۀ نرد، کعبتین، بازی ششدر. (ناظم الاطباء) :
ز سیر هفت مشعبد اسیر ششدره ام
ز دست چارمخالف بنای هشت درم.
سنایی.
نرد جمال باخته با نیکوان دهر
وندر فکنده مهرۀ خوبان به ششدره.
سوزنی.
گر بود چار شهر خراسان حرم مثال
راهش کنون چو ششدرۀ نرد کرده اند.
خاقانی.
داو دل و جان نهم به عشقت
در ششدره اوفتاد نردم.
خاقانی.
می درده و مهره نه بتعجیل
این ششدرۀ ستمگران را.
خاقانی.
برده به چارم منظره مهره برون از ششدره
نزل جهان را از بره صد خوان نو پرداخته.
خاقانی.
مانا که حریف خویش نشناخته ای
در ششدره می باش که بد باخته ای.
(از سندبادنامه ص 313).
غادر را در ششدرۀ غدر راه خلاص بسته است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 405).
چون رهاند خویشتن را ای سره
هیچکس در شش جهت در ششدره.
مولوی.
- ششدره برخاستن، از ششدر خلاص شدن. کنایه از رهایی یافتن از گرفتاری در بازی نرد:
مهرۀ شادی نشست و ششدره برخاست
نقش سه شش بر سه زخم کام برآمد.
خاقانی.
، کنایه از عجز و تحیر است، محل هلاک. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
مزن پنج نوبت برین چارطاق
که بی ششدره نیست این نه رواق.
نظامی.
، ایهام است به شش جهت مذکوره (عالم) (آنندراج) (غیاث اللغات). رجوع به ششدر شود
لغت نامه دهخدا
(شَ دَ)
مرد کلان صاحب رفاه و دولتمند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شهدار و شهدره شود، غلام شهدر، پسری که از سه تا شش سالگی به رفتار آید. (ناظم الاطباء). و رجوع به شهدره شود
لغت نامه دهخدا
(شَ دَ)
اخص است از شهد که بمعنی انگبین با موم است. (منتهی الارب). یک قطعه از عسل با موم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
نام یکی از نجبای ایران که بهرام گور او را پادشاه توران زمین کرده بود. (فهرست ولف) :
بلشکر یکی مرد بد شهره نام
خردمند و با گوهر و نام و کام
مر او رابتوران زمین شاه کرد
سر تخت او افسر ماه کرد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ / رِ)
چربی روی تن گوسفند. شهله. (یادداشت مؤلف). شلهه
لغت نامه دهخدا
(شَ رَهْ)
مخفف شهراه و شاهراه. شارع و راه بزرگ و وسیع. (ناظم الاطباء) :
بر سر شهره عجزیم کمر بربندیم
رخت همت ز رصدگاه خطر بربندیم.
خاقانی.
جان از پی گرد موکب تو
بر شهره ترکتاز بستیم.
خاقانی.
بر شهره منزل کواکب
اجرام بروج گشته راکب.
نظامی.
چون بگیری شهرهی که ذوالجلال
برگشاده ست ازبرای انتسال.
مولوی.
رجوع به شاهراه شود
لغت نامه دهخدا
(شُ رَ / رِ)
بمعنی سهره که از گلها ترتیب دهند. (غیاث اللغات) (آنندراج). چیزی از گل و مروارید و از مقیش که بهنگام عروسی بر سر داماد بندند
لغت نامه دهخدا
(شُ رَ / رِ)
مشهور و نامدار و نامور. (ناظم الاطباء) :
ای طرفۀ خوبان من ای شهرۀ ری
لب را بسر دزک بکن پاک از می.
رودکی.
شاعر شهید و شهره فرالاوی
وآن دیگران بجمله همه راوی.
رودکی.
میمد، ناحیتی است شهره و آبادان و بسیارنعمت و آبادان. (حدود العالم).
بدو پیرزن گفت کای شهره مرد
چرا دیو چشم ترا خیره کرد.
فردوسی.
که بازارگانست این شهره زن
ببازارگانی سر انجمن.
فردوسی.
بدین داستان زد یکی شهره پیر
که گر شادی از مرگ من تو ممیر.
فردوسی.
مگر من ز داد تو بی بهره ام
اگرچه بپیوند تو شهره ام.
فردوسی.
ببازوی رستم یکی مهره بود
که آن مهره اندر جهان شهره بود.
فردوسی.
گر آن گه بدنیا تنم شهره بود
کنون بهترم چون به دینم شهیر.
ناصرخسرو.
دانند که در عالم دین شهره لوائیست
پنهان شده در سایۀ این شهره لوایند.
ناصرخسرو.
بنگر که بهین کار چیست آن کن
تا شهره بباشی به دین و دنیا.
ناصرخسرو.
ای پسر دین محمد بمثل چون جسد است
که بر آن شهره جسد فاطمیان همچو سرند.
ناصرخسرو.
هجران تو ای شهره صنم باد خزانست
کاین روی من از هجر تو چون برگ رزانست.
مسعودسعد.
شهره مرغی به شهربند قفس
قفس آبنوس لیل و نهار.
خاقانی.
گرچه تبریز شهره تر شهر است
لیک شروان شریفتر ثغر است.
خاقانی.
عقل که اقطاع اوست شهرستان وجود
شهره تر از تیغ تو شهرستان دیده نیست.
خاقانی.
بگذر ز جهان که شهره دزدیست
کژ باز تهی نه، مهره دزدیست.
نظامی.
شهره ما در ضعف و اشکسته پری
شهره تو در لطف و مسکین پروری.
مولوی.
من آنم که شد حاکم نامدار
به جود و سخا شهرۀ روزگار.
حجه الاسلام نیر تبریزی.
- شهرۀ آفاق، مشهوردر همه دنیا. (یادداشت مؤلف). مشهور و نامدار در همه عالم. (ناظم الاطباء) :
پیش ازینت بیش از این اندیشۀ عشاق بود
مهرورزی ّ تو با ما شهرۀ آفاق بود.
حافظ.
- شهرۀ آفاق شدن، مشهور شدن در همه جهان:
بی ریاضت نتوان شهرۀ آفاق شدن
مه چو لاغر شود انگشت نما میگردد.
صائب (از آنندراج).
- شهرۀ ایام، مشهور روزگار:
به ترک آرزوها شهرۀ ایام میگردد
نگین دل کنده چون گردید صاحب نام میگردد.
بیرام بیگ (از آنندراج).
-شهره سخن، سخن شیوا و فصیح که مشهور شود:
شهره شود مرد به شهره سخن
شهره سخن راهبر جنت است.
ناصرخسرو.
- شهره شدن، مشهور شدن:
مپذیر قول جاهل تقلیدی
گرچه بنام شهرۀ دنیا شد.
ناصرخسرو.
شهره شود مرد به شهره سخن
شهره سخن راهبر جنت است.
ناصرخسرو.
دفتر پیش آر و بخوان حال آنک
شهره ازو شد بجهان کربلاش.
ناصرخسرو.
به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن
چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم.
حافظ.
- شهرۀ شهر، کسی که در شهر معروف شده باشد به چیزی:
منم که شهرۀ شهرم بعشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام ببد دیدن.
حافظ.
- شهرۀ شهر شدن، نامور شدن در شهر و مشهور گشتن در آن. (ناظم الاطباء) :
شهرۀ شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم.
حافظ.
- شهرۀ عالم، شهرۀ آفاق. مشهوردر همه عالم:
بشهر این سخن شهرۀ عالم است
که هر کس هنربیش روزی کم است.
امیرخسرو دهلوی.
- شهره نام، نامور. نامدار. مشهور:
نیمشب پنهان بکوی دوست گم نامان شوند
شهره نامان را مسلم نیست پنهان آمدن.
خاقانی.
، مشهور به بدی. بدنام:
دروغگوی به آخر نکال و شهره بود
چنانکه سوی خردمند شهره شد مانی.
ناصرخسرو.
چون شهره شود عروس معصوم
پاکی و پلیدیش چه معلوم.
ناصرخسرو.
، شایع. شایعه. فاش.
- شهرۀ دروغ، خبر دروغ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ رَ)
جمع واژۀ هادر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَُ دَ رَ)
ساقط: رجل هدره، مرد ساقط. (منتهی الارب). بنوفلان ’هدره’ (ه د ر / ه ر / ه د ر) ، یعنی بنی فلان از اعتبار افتاده اند و چیزی نیستند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ رَ)
دندان پیشین خرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کوچکترین ثنایا. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَهَْ وَ رَ)
یوم شهوره، از بزرگترین روزهای بنی کنانه است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
أتان شهیره، خر مادۀ پهن تن فراخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، امراءه شهیره، زنی بزرگ پهن. (مهذب الاسماء). زن پهن تن فراخ. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، زن پیر. (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
از حصارهای صنعاء است در یمن. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شِ دِ رَ / رِ)
ژنده. پاره. جرجره. (یادداشت مؤلف). رجوع به شندر شود
لغت نامه دهخدا
(شَ دی یَ)
تأنیث شهدی. (یادداشت مؤلف).
- قروح شهدیه، قروح خبیثه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شِ رَ)
پلیدزبان سخن چین و پلیدکار که میان مردم فساد انگیزد، کوتاه بالا درشت. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ دَ رَ)
جمع واژۀ هادر. (منتهی الارب). رجوع به هادر شود
لغت نامه دهخدا
(شَ تَ رَ / رِ /تَرْ رَ / رِ)
مخفف شاه تره:
آز و طمع ای پسر ز تو هرگز
بیرون نشود به آب شهتره.
ناصرخسرو.
رجوع به شاهترج و شاهتره و مترادفات آن شود
لغت نامه دهخدا
(شَ بَ رَ)
امراءه شهبره، زن کلانسال یا اندک قوت یا گنده پیر فانی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پیرزن. (نصاب) (نشوءاللغه ص 17)
لغت نامه دهخدا
(تَ هََ ذْ ذُ)
مایل به سپیدی شدن ریش پشت شتر: شهبردبرالبعیر شهبرهً، آمادۀ گریستن گردیدن. (منتهی الارب). سخت گریستن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شهده
تصویر شهده
گری از بیماری ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهره
تصویر شهره
مشهور، نامدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ششدره
تصویر ششدره
ششدر، شش جهت، محل دارای شش در، دنیا جهان (به مناسبت شش جهت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهبره
تصویر شهبره
گنده پیر، آمادگی برای گریستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شندره
تصویر شندره
ژنده، پاره، جرجره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ششدره
تصویر ششدره
((~. دَ))
شش جهت، محل هلاک، عجز، زبونی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شهره
تصویر شهره
((شُ رِ))
مشهور، نامی، نامدار، معروف
فرهنگ فارسی معین
بنام، پرآوازه، سرشناس، شهیر، مشتهر، مشهور، معروف، نامدار، نامور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع فریم ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
پاره، از هم گسیخته
فرهنگ گویش مازندرانی