مشهور، نامدار، نامور، معروف، مشهور به نیکی یا بدی، انگشت نما، کسی که بسیاری از مردم او را بشناسند و به یکدیگر نشان دهند، کسی که به داشتن یک صفت بد مشهور باشد، معروف، مشهور، انگشت کش، مشارٌ بالبنان، تابلو، انگشت نشان شهرۀ آفاق: کنایه از مشهور و نامدار در همۀ عالم، برای مثال بی ریاضت نتوان شهرۀ آفاق شدن / مه چو لاغر شود انگشت نما می گردد (صائب - لغت نامه - شهره) شهرۀ عالم: کنایه از مشهور و نامدار در همۀ عالم، شهرۀ آفاق
مشهور، نامدار، نامور، معروف، مشهور به نیکی یا بدی، اَنگُشت نَما، کسی که بسیاری از مردم او را بشناسند و به یکدیگر نشان دهند، کسی که به داشتن یک صفت بد مشهور باشد، معروف، مشهور، اَنگِشت کَش، مُشارٌ بِالبَنان، تابلُو، اَنگُشت نِشان شهرۀ آفاق: کنایه از مشهور و نامدار در همۀ عالم، برای مِثال بی ریاضت نتوان شهرۀ آفاق شدن / مه چو لاغر شود انگشت نما می گردد (صائب - لغت نامه - شهره) شهرۀ عالم: کنایه از مشهور و نامدار در همۀ عالم، شهرۀ آفاق
مهره ای است که زنان مردان را بدان بند کنند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مهره ای است که مردان بدان بند کرده یا سحر کرده میشوند. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) ، پاره ای گوشت بی استخوان، پاره ای فراهم آمده از گوشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد)
مهره ای است که زنان مردان را بدان بند کنند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مهره ای است که مردان بدان بند کرده یا سحر کرده میشوند. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) ، پاره ای گوشت بی استخوان، پاره ای فراهم آمده از گوشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد)
نام یکی از نجبای ایران که بهرام گور او را پادشاه توران زمین کرده بود. (فهرست ولف) : بلشکر یکی مرد بد شهره نام خردمند و با گوهر و نام و کام مر او رابتوران زمین شاه کرد سر تخت او افسر ماه کرد. فردوسی
نام یکی از نجبای ایران که بهرام گور او را پادشاه توران زمین کرده بود. (فهرست ولف) : بلشکر یکی مرد بد شهره نام خردمند و با گوهر و نام و کام مر او رابتوران زمین شاه کرد سر تخت او افسر ماه کرد. فردوسی
مخفف شهراه و شاهراه. شارع و راه بزرگ و وسیع. (ناظم الاطباء) : بر سر شهره عجزیم کمر بربندیم رخت همت ز رصدگاه خطر بربندیم. خاقانی. جان از پی گرد موکب تو بر شهره ترکتاز بستیم. خاقانی. بر شهره منزل کواکب اجرام بروج گشته راکب. نظامی. چون بگیری شهرهی که ذوالجلال برگشاده ست ازبرای انتسال. مولوی. رجوع به شاهراه شود
مخفف شهراه و شاهراه. شارع و راه بزرگ و وسیع. (ناظم الاطباء) : بر سر شهره ِ عجزیم کمر بربندیم رخت همت ز رصدگاه خطر بربندیم. خاقانی. جان از پی گرد موکب تو بر شهره ِ ترکتاز بستیم. خاقانی. بر شهره ِ منزل کواکب اجرام بروج گشته راکب. نظامی. چون بگیری شهرهی که ذوالجلال برگشاده ست ازبرای انتسال. مولوی. رجوع به شاهراه شود
مشهور و نامدار و نامور. (ناظم الاطباء) : ای طرفۀ خوبان من ای شهرۀ ری لب را بسر دزک بکن پاک از می. رودکی. شاعر شهید و شهره فرالاوی وآن دیگران بجمله همه راوی. رودکی. میمد، ناحیتی است شهره و آبادان و بسیارنعمت و آبادان. (حدود العالم). بدو پیرزن گفت کای شهره مرد چرا دیو چشم ترا خیره کرد. فردوسی. که بازارگانست این شهره زن ببازارگانی سر انجمن. فردوسی. بدین داستان زد یکی شهره پیر که گر شادی از مرگ من تو ممیر. فردوسی. مگر من ز داد تو بی بهره ام اگرچه بپیوند تو شهره ام. فردوسی. ببازوی رستم یکی مهره بود که آن مهره اندر جهان شهره بود. فردوسی. گر آن گه بدنیا تنم شهره بود کنون بهترم چون به دینم شهیر. ناصرخسرو. دانند که در عالم دین شهره لوائیست پنهان شده در سایۀ این شهره لوایند. ناصرخسرو. بنگر که بهین کار چیست آن کن تا شهره بباشی به دین و دنیا. ناصرخسرو. ای پسر دین محمد بمثل چون جسد است که بر آن شهره جسد فاطمیان همچو سرند. ناصرخسرو. هجران تو ای شهره صنم باد خزانست کاین روی من از هجر تو چون برگ رزانست. مسعودسعد. شهره مرغی به شهربند قفس قفس آبنوس لیل و نهار. خاقانی. گرچه تبریز شهره تر شهر است لیک شروان شریفتر ثغر است. خاقانی. عقل که اقطاع اوست شهرستان وجود شهره تر از تیغ تو شهرستان دیده نیست. خاقانی. بگذر ز جهان که شهره دزدیست کژ باز تهی نه، مهره دزدیست. نظامی. شهره ما در ضعف و اشکسته پری شهره تو در لطف و مسکین پروری. مولوی. من آنم که شد حاکم نامدار به جود و سخا شهرۀ روزگار. حجه الاسلام نیر تبریزی. - شهرۀ آفاق، مشهوردر همه دنیا. (یادداشت مؤلف). مشهور و نامدار در همه عالم. (ناظم الاطباء) : پیش ازینت بیش از این اندیشۀ عشاق بود مهرورزی ّ تو با ما شهرۀ آفاق بود. حافظ. - شهرۀ آفاق شدن، مشهور شدن در همه جهان: بی ریاضت نتوان شهرۀ آفاق شدن مه چو لاغر شود انگشت نما میگردد. صائب (از آنندراج). - شهرۀ ایام، مشهور روزگار: به ترک آرزوها شهرۀ ایام میگردد نگین دل کنده چون گردید صاحب نام میگردد. بیرام بیگ (از آنندراج). -شهره سخن، سخن شیوا و فصیح که مشهور شود: شهره شود مرد به شهره سخن شهره سخن راهبر جنت است. ناصرخسرو. - شهره شدن، مشهور شدن: مپذیر قول جاهل تقلیدی گرچه بنام شهرۀ دنیا شد. ناصرخسرو. شهره شود مرد به شهره سخن شهره سخن راهبر جنت است. ناصرخسرو. دفتر پیش آر و بخوان حال آنک شهره ازو شد بجهان کربلاش. ناصرخسرو. به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم. حافظ. - شهرۀ شهر، کسی که در شهر معروف شده باشد به چیزی: منم که شهرۀ شهرم بعشق ورزیدن منم که دیده نیالوده ام ببد دیدن. حافظ. - شهرۀ شهر شدن، نامور شدن در شهر و مشهور گشتن در آن. (ناظم الاطباء) : شهرۀ شهر مشو تا ننهم سر در کوه شور شیرین منما تا نکنی فرهادم. حافظ. - شهرۀ عالم، شهرۀ آفاق. مشهوردر همه عالم: بشهر این سخن شهرۀ عالم است که هر کس هنربیش روزی کم است. امیرخسرو دهلوی. - شهره نام، نامور. نامدار. مشهور: نیمشب پنهان بکوی دوست گم نامان شوند شهره نامان را مسلم نیست پنهان آمدن. خاقانی. ، مشهور به بدی. بدنام: دروغگوی به آخر نکال و شهره بود چنانکه سوی خردمند شهره شد مانی. ناصرخسرو. چون شهره شود عروس معصوم پاکی و پلیدیش چه معلوم. ناصرخسرو. ، شایع. شایعه. فاش. - شهرۀ دروغ، خبر دروغ. (ناظم الاطباء)
مشهور و نامدار و نامور. (ناظم الاطباء) : ای طرفۀ خوبان من ای شهرۀ ری لب را بسر دزک بکن پاک از می. رودکی. شاعر شهید و شهره فرالاوی وآن دیگران بجمله همه راوی. رودکی. میمد، ناحیتی است شهره و آبادان و بسیارنعمت و آبادان. (حدود العالم). بدو پیرزن گفت کای شهره مرد چرا دیو چشم ترا خیره کرد. فردوسی. که بازارگانست این شهره زن ببازارگانی سر انجمن. فردوسی. بدین داستان زد یکی شهره پیر که گر شادی از مرگ من تو ممیر. فردوسی. مگر من ز داد تو بی بهره ام اگرچه بپیوند تو شهره ام. فردوسی. ببازوی رستم یکی مهره بود که آن مهره اندر جهان شهره بود. فردوسی. گر آن گه بدنیا تنم شهره بود کنون بهترم چون به دینم شهیر. ناصرخسرو. دانند که در عالم دین شهره لوائیست پنهان شده در سایۀ این شهره لوایند. ناصرخسرو. بنگر که بهین کار چیست آن کن تا شهره بباشی به دین و دنیا. ناصرخسرو. ای پسر دین محمد بمَثَل چون جسد است که بر آن شهره جسد فاطمیان همچو سرند. ناصرخسرو. هجران تو ای شهره صنم باد خزانست کاین روی من از هجر تو چون برگ رزانست. مسعودسعد. شهره مرغی به شهربند قفس قفس آبنوس لیل و نهار. خاقانی. گرچه تبریز شهره تر شهر است لیک شروان شریفتر ثغر است. خاقانی. عقل که اقطاع اوست شهرستان وجود شهره تر از تیغ تو شهرستان دیده نیست. خاقانی. بگذر ز جهان که شهره دزدیست کژ باز تهی نه، مهره دزدیست. نظامی. شهره ما در ضعف و اشکسته پری شهره تو در لطف و مسکین پروری. مولوی. من آنم که شد حاکم نامدار به جود و سخا شهرۀ روزگار. حجه الاسلام نیر تبریزی. - شهرۀ آفاق، مشهوردر همه دنیا. (یادداشت مؤلف). مشهور و نامدار در همه عالم. (ناظم الاطباء) : پیش ازینت بیش از این اندیشۀ عشاق بود مهرورزی ّ تو با ما شهرۀ آفاق بود. حافظ. - شهرۀ آفاق شدن، مشهور شدن در همه جهان: بی ریاضت نتوان شهرۀ آفاق شدن مه چو لاغر شود انگشت نما میگردد. صائب (از آنندراج). - شهرۀ ایام، مشهور روزگار: به ترک آرزوها شهرۀ ایام میگردد نگین دل کنده چون گردید صاحب نام میگردد. بیرام بیگ (از آنندراج). -شهره سخن، سخن شیوا و فصیح که مشهور شود: شهره شود مرد به شهره سخن شهره سخن راهبر جنت است. ناصرخسرو. - شهره شدن، مشهور شدن: مَپْذیر قول جاهل تقلیدی گرچه بنام شهرۀ دنیا شد. ناصرخسرو. شهره شود مرد به شهره سخن شهره سخن راهبر جنت است. ناصرخسرو. دفتر پیش آر و بخوان حال آنک شهره ازو شد بجهان کربلاش. ناصرخسرو. به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم. حافظ. - شهرۀ شهر، کسی که در شهر معروف شده باشد به چیزی: منم که شهرۀ شهرم بعشق ورزیدن منم که دیده نیالوده ام ببد دیدن. حافظ. - شهرۀ شهر شدن، نامور شدن در شهر و مشهور گشتن در آن. (ناظم الاطباء) : شهرۀ شهر مشو تا ننهم سر در کوه شور شیرین منما تا نکنی فرهادم. حافظ. - شهرۀ عالم، شهرۀ آفاق. مشهوردر همه عالم: بشهر این سخن شهرۀ عالم است که هر کس هنربیش روزی کم است. امیرخسرو دهلوی. - شهره نام، نامور. نامدار. مشهور: نیمشب پنهان بکوی دوست گم نامان شوند شهره نامان را مسلم نیست پنهان آمدن. خاقانی. ، مشهور به بدی. بدنام: دروغگوی به آخر نکال و شهره بود چنانکه سوی خردمند شهره شد مانی. ناصرخسرو. چون شهره شود عروس معصوم پاکی و پلیدیش چه معلوم. ناصرخسرو. ، شایع. شایعه. فاش. - شهرۀ دروغ، خبر دروغ. (ناظم الاطباء)
جای هلاک. (منتهی الارب). مهلکه. نهبور. نهبوره. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). ج، نهابر، نهابیر، زمین بلند. (منتهی الارب). آن قسمت از زمین که اشراف دارد. نهبور. نهبوره. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). ج، نهابر، نهابیر، کوه ریگ یا مغاک میان پشته ها. نهبوره. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، نهابر، نهابیر. رجوع به نهابر و نهابیر شود
جای هلاک. (منتهی الارب). مهلکه. نهبور. نهبوره. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). ج، نهابر، نهابیر، زمین بلند. (منتهی الارب). آن قسمت از زمین که اشراف دارد. نهبور. نهبوره. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). ج، نهابر، نهابیر، کوه ریگ یا مغاک میان پشته ها. نهبوره. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، نهابر، نهابیر. رجوع به نهابر و نهابیر شود
جمع واژۀ هبیر، به معنی زمین پست وهموار که گردش بلند باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، شکافته و وا گردیدن ابر، شنیده شدن آواز تک اسب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، گلو بریدن و شتابی کردن در آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گلو بریدن گوسپند. (آنندراج). گوسپند کشتن. (تاج المصادر بیهقی) ، شتافتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مبادرت و سرعت کردن درچیزی. (از اقرب الموارد) ، بانگ کردن رعد و جز آن. (تاج المصادر بیهقی). بانگ کردن رعد و آنچه بدان ماند. (المصادر زوزنی) ، شکسته شدن. هزیمت شدن. تهزم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
جَمعِ واژۀ هبیر، به معنی زمین پست وهموار که گردش بلند باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، شکافته و وا گردیدن ابر، شنیده شدن آواز تک اسب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، گلو بریدن و شتابی کردن در آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گلو بریدن گوسپند. (آنندراج). گوسپند کشتن. (تاج المصادر بیهقی) ، شتافتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مبادرت و سرعت کردن درچیزی. (از اقرب الموارد) ، بانگ کردن رعد و جز آن. (تاج المصادر بیهقی). بانگ کردن رعد و آنچه بدان ماند. (المصادر زوزنی) ، شکسته شدن. هزیمت شدن. تهزم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)