ریسمانی باشد که از پهنای کار زیاده می آید و آن را جولاهگان نمی بافند و بر انگشت پیچیده بگوشه ای می گذارند. (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (برهان) (ناظم الاطباء). ریسمانی باشد که از پهنای کار زیادت آید و آن را جولاهان نبافند، بلکه به انگشت درپیچند و بگذارند و آن را چله نیز گویند و بعضی تونه نیز گویند. (مجمع الفرس) ، آن نی که ریسمان خام بر آن تنند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
ریسمانی باشد که از پهنای کار زیاده می آید و آن را جولاهگان نمی بافند و بر انگشت پیچیده بگوشه ای می گذارند. (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (برهان) (ناظم الاطباء). ریسمانی باشد که از پهنای کار زیادت آید و آن را جولاهان نبافند، بلکه به انگشت درپیچند و بگذارند و آن را چله نیز گویند و بعضی تونه نیز گویند. (مجمع الفرس) ، آن نی که ریسمان خام بر آن تنند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
مسموع شده. (ناظم الاطباء). شنفته. مطلبی که به گوش رسیده باشد. شنوده. مسموع. (فرهنگ فارسی معین) : ورا دید و بستود و بردش نماز شنیده همی گفت با او براز. فردوسی. شنیده یکایک به هرمز بگفت دل شاه با رای بد گشت جفت. فردوسی. شنیده سخنها فرامش مکن که تاج است بر تخت دانش سخن. فردوسی. مکن باور سخنهای شنیده شنیده کی بود مانند دیده. ناصرخسرو. آواز رود و بربط و نای و سرود و چنگ وین طنطنه که میشنوی هم شنیده گیر. سعدی. - بحق چیزهای نشنیده. رجوع به ترکیب ’بحق چیزهای نشنفته’ ذیل شنفته شود. - دشنام شنیده، کسی که دشنام شنود. آنکه به وی در حضور دشنام دهند: با دست بلورین توپنجه نتوان کرد رفتیم دعاکرده و دشنام شنیده. سعدی. ، کسی که استماع کرده باشد. (ناظم الاطباء)
مسموع شده. (ناظم الاطباء). شنفته. مطلبی که به گوش رسیده باشد. شنوده. مسموع. (فرهنگ فارسی معین) : ورا دید و بستود و بردش نماز شنیده همی گفت با او براز. فردوسی. شنیده یکایک به هرمز بگفت دل شاه با رای بد گشت جفت. فردوسی. شنیده سخنها فرامش مکن که تاج است بر تخت دانش سخن. فردوسی. مکن باور سخنهای شنیده شنیده کی بود مانند دیده. ناصرخسرو. آواز رود و بربط و نای و سرود و چنگ وین طنطنه که میشنوی هم شنیده گیر. سعدی. - بحق چیزهای نشنیده. رجوع به ترکیب ’بحق چیزهای نشنفته’ ذیل شنفته شود. - دشنام شنیده، کسی که دشنام شنود. آنکه به وی در حضور دشنام دهند: با دست بلورین توپنجه نتوان کرد رفتیم دعاکرده و دشنام شنیده. سعدی. ، کسی که استماع کرده باشد. (ناظم الاطباء)
یا منیجه که نام دختر افراسیاب باشد و بیژن پسر گیو به او عاشق بود. (برهان) (جهانگیری) (غیاث). دختر افراسیاب. (فرهنگ رشیدی). نام دختر افراسیاب که بیژن پسر گیو بر او عاشق شد و منیژه او را به خانه خود برد و افراسیاب باخبر گشته منیژه را اخراج از شهر کرد و بیژن را محبوس کرده و در سیاهچال انداخت و رستم رفته او را از چاه بیرون آورد... (انجمن آرا) (آنندراج) : منیژه کجا دخت افراسیاب درخشان کند باغ چون آفتاب. فردوسی. منیژه منم دخت افراسیاب برهنه ندیده تنم آفتاب. فردوسی. ثریا چون منیژه بر سر چاه دو چشم من بر او چون چشم بیژن. منوچهری. خروش رعد پس از نور برق پنداری همی ز عشق منیژه فغان کندبیژن. لامعی گرگانی. چون روی منیژه شد گل سوری سوسن به مثل چو خنجر بیژن. ناصرخسرو. زیبد منیژه خادمۀ بانوان چنانک افراسیاب نیزه کش اخستان اوست. خاقانی
یا منیجه که نام دختر افراسیاب باشد و بیژن پسر گیو به او عاشق بود. (برهان) (جهانگیری) (غیاث). دختر افراسیاب. (فرهنگ رشیدی). نام دختر افراسیاب که بیژن پسر گیو بر او عاشق شد و منیژه او را به خانه خود برد و افراسیاب باخبر گشته منیژه را اخراج از شهر کرد و بیژن را محبوس کرده و در سیاهچال انداخت و رستم رفته او را از چاه بیرون آورد... (انجمن آرا) (آنندراج) : منیژه کجا دخت افراسیاب درخشان کند باغ چون آفتاب. فردوسی. منیژه منم دخت افراسیاب برهنه ندیده تنم آفتاب. فردوسی. ثریا چون منیژه بر سر چاه دو چشم من بر او چون چشم بیژن. منوچهری. خروش رعد پس از نور برق پنداری همی ز عشق منیژه فغان کندبیژن. لامعی گرگانی. چون روی منیژه شد گل سوری سوسن به مثل چو خنجر بیژن. ناصرخسرو. زیبد منیژه خادمۀ بانوان چنانک افراسیاب نیزه کش اخستان اوست. خاقانی