ناحیه ای است در یمن و منسوب به قبایلی است از ازد. و گویند زمینی است در یمن که راه مکه بسوی عرفه در آن واقع شده است. (از معجم البلدان). - ازد شنوءه، قبیله ای است از یمن، سمیت لشنآن بینهم. (منتهی الارب). منسوب به ایشان را شنأی گویند. (ناظم الاطباء)
ناحیه ای است در یمن و منسوب به قبایلی است از ازد. و گویند زمینی است در یمن که راه مکه بسوی عرفه در آن واقع شده است. (از معجم البلدان). - اَزْد شنوءه، قبیله ای است از یمن، سمیت لشنآن بینهم. (منتهی الارب). منسوب به ایشان را شنأی گویند. (ناظم الاطباء)
ناوچۀ آهنی باشد که زر و سیم گداخته را در آن ریزند تا شوشه شود. (برهان) (جهانگیری) (از ناظم الاطباء) : بجنبانم علم چندان در آن دو گنبد سیمین که سیماب از سر حمدان فروریزد در آن شوکه. عسجدی
ناوچۀ آهنی باشد که زر و سیم گداخته را در آن ریزند تا شوشه شود. (برهان) (جهانگیری) (از ناظم الاطباء) : بجنبانم عَلَم چندان در آن دو گنبد سیمین که سیماب از سر حمدان فروریزد در آن شوکه. عسجدی
مسموع. شنیده شده: چون طوطیان شنوده همی گویی تو بربطی به گفتن بی معنی. ناصرخسرو. گر گوش بشنود که بمانند او کسی است کم دارد آن شنودۀ گوش استوار دل. سوزنی
مسموع. شنیده شده: چون طوطیان شنوده همی گویی تو بربطی به گفتن بی معنی. ناصرخسرو. گر گوش بشنود که بمانند او کسی است کم دارد آن شنودۀ گوش استوار دل. سوزنی
شنوشه. سنوسه. اشنوسه. (حاشیۀ برهان چ معین). مؤلف غیاث اللغات از برهان بفتح شین نقل کرده است اما در برهان این واژه نیامده است و هم او بنقل از رشیدی و سروری عطسه معنی نموده است. رجوع به شنوشه شود
شنوشه. سنوسه. اشنوسه. (حاشیۀ برهان چ معین). مؤلف غیاث اللغات از برهان بفتح شین نقل کرده است اما در برهان این واژه نیامده است و هم او بنقل از رشیدی و سروری عطسه معنی نموده است. رجوع به شنوشه شود
شنوسه. سنوسه. اشنوسه. (حاشیۀ برهان چ معین). هوایی باشد که از راه دماغ به جلدی و تندی تمام بی اختیار برآید و آن را به عربی عطسه گویند. (برهان). عطسه. (فرهنگ جهانگیری) (صحاح الفرس) (انجمن آرا). در یکی از قرای کرمان شنوسه بمعنی عطسه بکار رود. (یادداشت مؤلف) ، مؤلف در یادداشت دیگر برای کلمه، معنی تحمل و بردباری و شکیب و صبر و مهلت و انتظار قایل شده و نوشته اند: یکی از معانی صبر در تداول عوام، عطسه است، چنانکه گوئی صبر آمد، یعنی عطسه کردند و صبر را وقتی بجای عطسه استعمال کنند که مرادشان تأثیر خرافی عطسه باشد یعنی اخبار غیبی به منع کاری که اقدام آن در نظر است. با تمهید این مقدمه به نظر می آید که در قدیم ترین زمانی مؤلف لغتی معنی کلمه شنوشه را صبر نوشته بوده است و مؤلف دومی صبر را بمعنی عطسه گمان برده و برای آنکه طرزی نو آورده باشد کلمه صبر را به عطسه بدل کرده یا کاتبی چنانکه رسم است در کتابی این تغییر را روا داشته و از زمان قدیم ترین نسخۀ فرهنگ اسدی که اینک در دست من است این معنی دست بدست تا صاحب برهان قاطع رسیده است. برای شنوشه در کتب و فرهنگها دو مثال بیشتر من نیافته ام و هر دو مثال حاکی است که شنوشه به معنی شکیبائی است نه بمعنی عطسه: رفیقا چند گوئی کو نشاطت بنگریزد کس از گرم آفروشه مرا امروز توبه سود دارد چنان چون دردمندان را شنوشه. رودکی. چنانکه میدانیم اگر در بعض انواع صرع عطسه علامت افاقۀ موقت باشد در امراض دیگر فایده ای بر عطسه نیست، بلکه بیشتر نشانۀ زکام است که آن را أم الامراض خوانند. شاهد دیگر شعر منوچهری است: چون بنشیند ز می معنبر جوشه گوید کاکنون نماند جای شنوشه درفکند سرخ مل به رطل دوگوشه روشن گردد جهان ز گوشه به گوشه گوید کاین می مرا نگردد نوشه تا نخورم یاد شهریار عدومال. در اینجا دیگر صریح است که شنوشه بمعنی صبر و شکیبائی است نه عطسه. در نسخه ای از سروری بجای ’دردمندان را شنوشه’ درد دندان را شنوشه ضبط کرده است، با اینکه این اصلاح دائرۀ معنی را تنگ تر می کند برای اثبات مدعا دلیل بهتری نمیشود، چه گمان نمیکنم چنین عقیده باشد که برای درد دندان عطسه گاهی اثر خوب بخشد. شاید علت این اشتباه هم نیوشه (بجای شنوشه در مصرع آخر شعر رودکی) بوده که چون در پاره ای امراض عصبی عطسه نشانۀ افاقه است این مسامحه در توسع را بر رودکی روا شمرده و برای همه بیماران صبر را (یعنی عطسه را) سودمند گرفته اند و عجیب تر اینکه دو مصحف هم برای این کلمه در فرهنگها مضبوط است یکی ’ستوسر’ و دیگر ’ستوسه’. در کلمه اشنوشه نیز در فرهنگ شعوری شاهد ذیل را از لطیفی می آورد: اگر اشنوشه صحت را مدار است مرا تسمیت دوران نقطه دار است. نمیدانم لطیفی کیست، اگر از قدماست دعوی فرهنگ نویسان به صحت می پیوندد ولی اگر از متأخرین باشد از فرهنگها به غلط افتاده و در مصراع اول اشاره به شعر رودکی داشته است - انتهی، سکسکه. هق هق. اشنوسه. (یادداشت مؤلف) : اشک بارید و پس شنوشه گرفت باز بفزود گفته های دراز. ابومحمد بدیع بلخی
شنوسه. سنوسه. اشنوسه. (حاشیۀ برهان چ معین). هوایی باشد که از راه دماغ به جلدی و تندی تمام بی اختیار برآید و آن را به عربی عطسه گویند. (برهان). عطسه. (فرهنگ جهانگیری) (صحاح الفرس) (انجمن آرا). در یکی از قرای کرمان شنوسه بمعنی عطسه بکار رود. (یادداشت مؤلف) ، مؤلف در یادداشت دیگر برای کلمه، معنی تحمل و بردباری و شکیب و صبر و مهلت و انتظار قایل شده و نوشته اند: یکی از معانی صبر در تداول عوام، عطسه است، چنانکه گوئی صبر آمد، یعنی عطسه کردند و صبر را وقتی بجای عطسه استعمال کنند که مرادشان تأثیر خرافی عطسه باشد یعنی اخبار غیبی به منع کاری که اقدام آن در نظر است. با تمهید این مقدمه به نظر می آید که در قدیم ترین زمانی مؤلف لغتی معنی کلمه شنوشه را صبر نوشته بوده است و مؤلف دومی صبر را بمعنی عطسه گمان برده و برای آنکه طرزی نو آورده باشد کلمه صبر را به عطسه بدل کرده یا کاتبی چنانکه رسم است در کتابی این تغییر را روا داشته و از زمان قدیم ترین نسخۀ فرهنگ اسدی که اینک در دست من است این معنی دست بدست تا صاحب برهان قاطع رسیده است. برای شنوشه در کتب و فرهنگها دو مثال بیشتر من نیافته ام و هر دو مثال حاکی است که شنوشه به معنی شکیبائی است نه بمعنی عطسه: رفیقا چند گوئی کو نشاطت بنگریزد کس از گرم آفروشه مرا امروز توبه سود دارد چنان چون دردمندان را شنوشه. رودکی. چنانکه میدانیم اگر در بعض انواع صرع عطسه علامت افاقۀ موقت باشد در امراض دیگر فایده ای بر عطسه نیست، بلکه بیشتر نشانۀ زکام است که آن را أم الامراض خوانند. شاهد دیگر شعر منوچهری است: چون بنشیند ز می معنبر جوشه گوید کاکنون نماند جای شنوشه درفکند سرخ مل به رطل دوگوشه روشن گردد جهان ز گوشه به گوشه گوید کاین می مرا نگردد نوشه تا نخورم یاد شهریار عدومال. در اینجا دیگر صریح است که شنوشه بمعنی صبر و شکیبائی است نه عطسه. در نسخه ای از سروری بجای ’دردمندان را شنوشه’ درد دندان را شنوشه ضبط کرده است، با اینکه این اصلاح دائرۀ معنی را تنگ تر می کند برای اثبات مدعا دلیل بهتری نمیشود، چه گمان نمیکنم چنین عقیده باشد که برای درد دندان عطسه گاهی اثر خوب بخشد. شاید علت این اشتباه هم نیوشه (بجای شنوشه در مصرع آخر شعر رودکی) بوده که چون در پاره ای امراض عصبی عطسه نشانۀ افاقه است این مسامحه در توسع را بر رودکی روا شمرده و برای همه بیماران صبر را (یعنی عطسه را) سودمند گرفته اند و عجیب تر اینکه دو مصحف هم برای این کلمه در فرهنگها مضبوط است یکی ’ستوسر’ و دیگر ’ستوسه’. در کلمه اشنوشه نیز در فرهنگ شعوری شاهد ذیل را از لطیفی می آورد: اگر اشنوشه صحت را مدار است مرا تسمیت دوران نقطه دار است. نمیدانم لطیفی کیست، اگر از قدماست دعوی فرهنگ نویسان به صحت می پیوندد ولی اگر از متأخرین باشد از فرهنگها به غلط افتاده و در مصراع اول اشاره به شعر رودکی داشته است - انتهی، سکسکه. هق هق. اشنوسه. (یادداشت مؤلف) : اشک بارید و پس شنوشه گرفت باز بفزود گفته های دراز. ابومحمد بدیع بلخی
خار. یکی شوک. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خار. تیغ. بور. تلو. تلی. شوک. لام. لم. (یادداشت مؤلف). شوکهالبیضاء و شوکهالمصریه و شوکهالمبارکه و شوکهالیهودیه داروهایی است که بدانها درمان کنند. (عن کتب النبات) (از اقرب الموارد). رجوع به شوک شود. - شوکه ابراهیم، به لغت مغرب قرصعنه است. (فهرست مخزن الادویه). - شوکهالبیضاء، بادآورد. (مفردات قانون بوعلی سینا چ تهران ص 237). خارسفید. سپیدخار. اسپیدخار. منبت او کوهها و مرغزارها باشد و برگ او به برگ نبات خامالاون مشابهت دارد جز آنکه برگ سفیدخار تنک تر باشد و سفیدتر بود. براطراف او خارها بود و نبات او مزغب بود و سطبری او به اندازۀ ابهام بود. بر سر سفیدخار، خاری باشد که به سر خارپشت بحری مشابه بود و به هیأت دراز و شکوفۀ او بنفسجی باشد و تخم او به تخم معصفر مشابه بود الا آنکه تخم معصفر درازتر باشد. (از ترجمه صیدنۀ بیرونی). - شوکهالجمال، اشترغاز. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به شوک الجمال شود. - شوکهالحیه، صنفی از بادآورد است که خارهای آن بلند و تیز مانند سوزن است. (از فهرست مخزن الادویه). - شوکهالدارجین، مشطالراعی که به یونانی دیناقوس نامند. (فهرست مخزن الادویه) (از اختیارات بدیعی). - شوکهالدمن، اکوب. (فهرست مخزن الادویه). کنگر. - ، عنکبوت. (اختیارات بدیعی). - شوکهالسوداء، نوعی از قرصعنه است. شوکه یهودیه. (فهرست مخزن الادویه). - شوکهالعربیه، شکاعا است. (اختیارات بدیعی). افینی ارابیقی. اقنثا ارابیقی. سپنیا آرابیکا. (یادداشت مؤلف). و رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 235 شود. - شوکهالعلق، مازریون و بعضی گفته اند نوعی از مازریون است. (از فهرست مخزن الادویه). - شوکهالعلک، اشخیص. (اختیارات بدیعی). نوعی از ماذریون. و رجوع به شوک العلک شود. - شوکهالمصریه، گلنار فارسی. سمره. (یادداشت مؤلف). شوکه قبطیه است. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 225). نباتی که جلنار ثمرۀ آن است. (بحر الجواهر در لغت ثمر). - شوکه زرقاء، قرصعنۀ ازرق است. (فهرست مخزن الادویه). - شوکه شائکه، قرظ است. (فهرست مخزن الادویه). - ، گیاه خرنوب را نیز نامند. (فهرست مخزن الادویه). - شوکه شهباء، ینبوت. (اختیارات بدیعی). درخت خرنوب نبطی. (فهرست مخزن الادویه). - ، قرظ را نیز نامند. (فهرست مخزن الادویه). - شوکه صهباء یا ضهیاء، بلبوث است. (فهرست مخزن الادویه). - ، خرنوب نبطی را نیز نامند. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 225 شود. - شوکه قبطیه و شوکه مصریه، درخت قرظ است. (از اختیارات بدیعی) (از فهرست مخزن الادویه). - شوکه مبارکه، حمض الامیر. (یادداشت مؤلف). - شوکه مغیله، شرس. زریعه ابلیس. اونوس. انوس. (یادداشت مؤلف). رجوع به شرس شود. - شوکه منتنه، حنین گوید: طباق است و طباق خارناک نیست که او را شوکه خوانند. غافت. (اختیارات بدیعی) (از فهرست مخزن الادویه). رجوع به غافت شود. ، شجرۀ شوکه، درخت خارناک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، نیش کژدم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). -شوکهالعقرب، حدق. عرصم. نیش عقرب. نیش کژدم. (یادداشت مؤلف). ، سلاح. (منتهی الارب) (ترجمان علامۀ جرجانی) (از اقرب الموارد). - رجل شوکهالسلاح، مرد با سلاح تیز. (منتهی الارب). ، تیزی هر چیزی. (منتهی الارب). تیزی. (ترجمان علامۀ جرجانی) ، تیزی سلاح. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (دهار) (از اقرب الموارد) ، شدت و سختی جنگ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شدهالبأس. (مهذب الاسماء) ، کارزار. (یادداشت مؤلف) ، قوت و قدرت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : فلان ذوشوکه، ذو بأس و قوه. (اقرب الموارد). برثنه. برثمه. (منتهی الارب) ، جراحت. (منتهی الارب) ، بدسگالی به دشمن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بیماریی است یا آن جدری و شری است. (منتهی الارب). آماس پلید و دردناکی است که اغلب در انگشت ابهام رخ دهد و آن را ریح الشوکه گویند. (از اقرب الموارد). آماسی که سخت گرم و خلنده باشد همچون خار که بخلد، آن را شوکه گویند و سخت بد باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، سرخی است که از علت بر اندام آید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کرندۀ بافکار و آن آلتی است که با وی روی جامه را هموارکنند و آهار بر تار جامه مالند. (منتهی الارب). شوکهالحائک. (از اقرب الموارد). شوکهالحائک، چیزی است که جولاه بدان روی جامه را هموار کند. (یادداشت مؤلف). کرند. لیف جولاهگان، شوکهالکتان، گل و لای است که در آن خار خرما نصب کنند و بگذارند تا خشک شود و بدان کتان را از کتان ریزه صاف کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
خار. یکی شوک. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خار. تیغ. بور. تلو. تلی. شوک. لام. لَم. (یادداشت مؤلف). شوکهالبیضاء و شوکهالمصریه و شوکهالمبارکه و شوکهالیهودیه داروهایی است که بدانها درمان کنند. (عن کتب النبات) (از اقرب الموارد). رجوع به شوک شود. - شوکه ابراهیم، به لغت مغرب قرصعنه است. (فهرست مخزن الادویه). - شوکهالبیضاء، بادآورد. (مفردات قانون بوعلی سینا چ تهران ص 237). خارسفید. سپیدخار. اسپیدخار. منبت او کوهها و مرغزارها باشد و برگ او به برگ نبات خامالاون مشابهت دارد جز آنکه برگ سفیدخار تنک تر باشد و سفیدتر بود. براطراف او خارها بود و نبات او مزغب بود و سطبری او به اندازۀ ابهام بود. بر سر سفیدخار، خاری باشد که به سر خارپشت بحری مشابه بود و به هیأت دراز و شکوفۀ او بنفسجی باشد و تخم او به تخم معصفر مشابه بود الا آنکه تخم معصفر درازتر باشد. (از ترجمه صیدنۀ بیرونی). - شوکهالجمال، اشترغاز. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به شوک الجمال شود. - شوکهالحیه، صنفی از بادآورد است که خارهای آن بلند و تیز مانند سوزن است. (از فهرست مخزن الادویه). - شوکهالدارجین، مشطالراعی که به یونانی دیناقوس نامند. (فهرست مخزن الادویه) (از اختیارات بدیعی). - شوکهالدمن، اکوب. (فهرست مخزن الادویه). کنگر. - ، عنکبوت. (اختیارات بدیعی). - شوکهالسوداء، نوعی از قرصعنه است. شوکه یهودیه. (فهرست مخزن الادویه). - شوکهالعربیه، شکاعا است. (اختیارات بدیعی). افینی ارابیقی. اقنثا ارابیقی. سپنیا آرابیکا. (یادداشت مؤلف). و رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 235 شود. - شوکهالعلق، مازریون و بعضی گفته اند نوعی از مازریون است. (از فهرست مخزن الادویه). - شوکهالعلک، اشخیص. (اختیارات بدیعی). نوعی از ماذریون. و رجوع به شوک العلک شود. - شوکهالمصریه، گلنار فارسی. سمره. (یادداشت مؤلف). شوکه قبطیه است. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 225). نباتی که جلنار ثمرۀ آن است. (بحر الجواهر در لغت ثمر). - شوکه زرقاء، قرصعنۀ ازرق است. (فهرست مخزن الادویه). - شوکه شائکه، قرظ است. (فهرست مخزن الادویه). - ، گیاه خرنوب را نیز نامند. (فهرست مخزن الادویه). - شوکه شهباء، ینبوت. (اختیارات بدیعی). درخت خرنوب نبطی. (فهرست مخزن الادویه). - ، قرظ را نیز نامند. (فهرست مخزن الادویه). - شوکه صهباء یا ضهیاء، بلبوث است. (فهرست مخزن الادویه). - ، خرنوب نبطی را نیز نامند. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 225 شود. - شوکه قبطیه و شوکه مصریه، درخت قرظ است. (از اختیارات بدیعی) (از فهرست مخزن الادویه). - شوکه مبارکه، حمض الامیر. (یادداشت مؤلف). - شوکه مغیله، شرس. زریعه ابلیس. اونوس. انوس. (یادداشت مؤلف). رجوع به شرس شود. - شوکه منتنه، حنین گوید: طباق است و طباق خارناک نیست که او را شوکه خوانند. غافت. (اختیارات بدیعی) (از فهرست مخزن الادویه). رجوع به غافت شود. ، شجرۀ شوکه، درخت خارناک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، نیش کژدم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). -شوکهالعقرب، حدق. عرصم. نیش عقرب. نیش کژدم. (یادداشت مؤلف). ، سلاح. (منتهی الارب) (ترجمان علامۀ جرجانی) (از اقرب الموارد). - رجل شوکهالسلاح، مرد با سلاح تیز. (منتهی الارب). ، تیزی هر چیزی. (منتهی الارب). تیزی. (ترجمان علامۀ جرجانی) ، تیزی سلاح. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (دهار) (از اقرب الموارد) ، شدت و سختی جنگ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شدهالبأس. (مهذب الاسماء) ، کارزار. (یادداشت مؤلف) ، قوت و قدرت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : فلان ذوشوکه، ذو بأس و قوه. (اقرب الموارد). برثنه. برثمه. (منتهی الارب) ، جراحت. (منتهی الارب) ، بدسگالی به دشمن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بیماریی است یا آن جدری و شری است. (منتهی الارب). آماس پلید و دردناکی است که اغلب در انگشت ابهام رخ دهد و آن را ریح الشوکه گویند. (از اقرب الموارد). آماسی که سخت گرم و خلنده باشد همچون خار که بخلد، آن را شوکه گویند و سخت بد باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، سرخی است که از علت بر اندام آید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کُرندۀ بافکار و آن آلتی است که با وی روی جامه را هموارکنند و آهار بر تار جامه مالند. (منتهی الارب). شوکهالحائک. (از اقرب الموارد). شوکهالحائک، چیزی است که جولاه بدان روی جامه را هموار کند. (یادداشت مؤلف). کُرُنْد. لیف جولاهگان، شوکهالکتان، گل و لای است که در آن خار خرما نصب کنند و بگذارند تا خشک شود و بدان کتان را از کتان ریزه صاف کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
فرانسوی تکان خوردن، بر خوردن، به هم خوردن تک از شوک سر نیزه زینه سر تیز، توان، نیش نیش کژدم، دفتین شانه جولاهگان، چنگال خوراک خوری، سیخک پای خروس، (با این آرش در فارسی به کار می رود) : برفره فرهت داب شکوه واحد شوک یکی خار. یا شوکه بیضا. باد آورد، کنگر خر
فرانسوی تکان خوردن، بر خوردن، به هم خوردن تک از شوک سر نیزه زینه سر تیز، توان، نیش نیش کژدم، دفتین شانه جولاهگان، چنگال خوراک خوری، سیخک پای خروس، (با این آرش در فارسی به کار می رود) : برفره فرهت داب شکوه واحد شوک یکی خار. یا شوکه بیضا. باد آورد، کنگر خر