جدول جو
جدول جو

معنی شنظاه - جستجوی لغت در جدول جو

شنظاه
(شَ)
سر کوه و نواحی آن. ج، شناظی. (یادداشت مؤلف). سر کوه. (ناظم الاطباء). رجوع به شناظ و شناظیر و شنظوه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شناه
تصویر شناه
شنا، رفتن مسافتی در آب با حرکت دادن دست ها و پاها، اشناه، آشناب، شنار، آشناه، اشنه، اشناب، آشنا، شناو، سباحت برای مثال ای به دریای عقل کرده شناه / وز بد و نیک روزگار آگاه (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۷)
فرهنگ فارسی عمید
(تَ عَقْ قُ)
نکوهش کردن، فحش شنوانیدن، فسوس کردن بکسی. (منتهی الارب) ، ورغلانیدن، تباه کردن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
عیوب کسی را آشکارا گفتن و سخن زشت و فحش شنوانیدن او را. (از اقرب الموارد). عنظاه. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). در منتهی الارب آمده: غنظی به غنظظه بالفتح... قلبت احدی الظائین الفاً - انتهی
لغت نامه دهخدا
(شُ ظُ وَ)
شنظوهالجبل، سر کوه و کرانۀ آن. ج، شناظی (شناظ). (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
شنا. آشنا. سباحت. آب ورزی. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). شنا و آب ورزی. (برهان). شناوری. (غیاث اللغات). شنا کردن. (از اوبهی). شناگری. (انجمن آرا). شناوری و دست و پا زدن وبا لفظ کردن مستعمل است. (از آنندراج) :
اندر آن دشت که تو تیغ برآری ز نیام
مردم از خون به عمد گردد و آهو به شناه.
فرخی.
ز خون دشمن اندر میان رزمگهش
بلند پیل نداند گذشت جز به شناه.
فرخی.
و اندر آن دریا و آن آب و وحل درماند
که برون آمد از آنجا نتواند به شناه.
منوچهری.
چو غواص زی درّ داننده راه
همی زد به دریای معنی شناه.
(گرشاسب نامه ص 255).
رنگ را اندر کمرها تنگ شد جای گریغ
ماغ را اندر شمرها سرد شد جای شناه.
؟ (از فرهنگ اسدی).
به نزد آب شناس آن کس است طعمه موج
که ز آب علم تو دارد گذر طمع به شناه.
رضی الدین نیشابوری.
- شناه آموختن، شنا آموختن. شنا یاد دادن:
هیچ دانا بچۀ بط را نیاموزد شناه.
سنایی.
- ، شناوری یاد گرفتن.
- شناه دانستن، شنا دانستن. به فن شناوری واقف بودن و توانستن: و هرکه شناه دانست خود را به آب اندر گرفت. (ترجمه طبری ص 515).
فرش دولت گستراند هرکه او دارد هنر
آب جیحون بگذراند هرکه او داند شناه.
معزی.
- شناه زدن، شنا کردن. غوطه خوردن. غرقه شدن:
با توبه آشنا شو و بیگانه شو زجرم
تا در بحار رحمت رحمن زنی شناه.
سوزنی.
در آب چشمه چوشد پای تو بجامه زدن
در آب دیده زند دست عاشق تو شناه.
سوزنی.
- شناه کردن، شنا کردن:
ای به بستان عطای تو چریده همه کس
زایران کرده به دریای سخای توشناه.
فرخی.
امید زایر تو رنجه گشت و خیره بماند
ز بسکه کرد به دریای بخشش تو شناه.
فرخی.
چاهها بود بر آن برچه یکی و چه هزار
که میان گل او پیل همی کرد شناه.
فرخی.
ای به دریای عقل کرده شناه
وز بد و نیک روزگار آگاه.
سنائی.
هم در آن حال همی کرد به دریای ضمیر
خاطر من ز پی حرص مدیح تو شناه.
سنائی
لغت نامه دهخدا
تصویری از شناه
تصویر شناه
شنا سباحت آبورزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شناه
تصویر شناه
((ش هْ))
شنا، حرکت انسان یا جانور در زیر یا روی آب با کمک حرکات منظم و همآهنگ دست و پا که انواع مختلف دارد
فرهنگ فارسی معین