دست ناویدن، فرا گرفتن چیزی را و باز گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، گرفتن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). تناول چیزی. (از اقرب الموارد) : و قالوا امنا به و انی لهم التناوش من مکان بعید. (قرآن کریم 34 / 52). ای انی لهم تناول الایمان فی الاخره و قد کفروا به فی الدنیا و لک ان تهمزالوا و کما یقال اقّتت و وقتت و قری ٔ بهما جمیعا. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، درآمدن بعض قوم در بعض. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، نیزه بیکدیگرانداختن. (از اقرب الموارد). رجوع به تناؤش شود
دست ناویدن، فرا گرفتن چیزی را و باز گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، گرفتن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). تناول چیزی. (از اقرب الموارد) : و قالوا امنا به و انی لهم التناوش من مکان بعید. (قرآن کریم 34 / 52). ای انی لهم تناول الایمان فی الاخره و قد کفروا به فی الدنیا و لک ان تهمزالوا و کما یقال اقّتت و وقتت و قری ٔ بهما جمیعا. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، درآمدن بعض قوم در بعض. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، نیزه بیکدیگرانداختن. (از اقرب الموارد). رجوع به تناؤش شود
آشناور. آشناگر و آب ورز. (ناظم الاطباء). شناگر. (آنندراج) : شناور باشی از هر آب مگذر که اندر آب پر میرد شناور. ناصرخسرو. تیر چون در کمان نهد بحری است که نهنگ شناور اندازد. خاقانی. بی همنفس خوش نتوان زیست به گیتی بی دست شناورنتوان رست ز غرقاب. خاقانی. در آبی که پیدا ندارد کنار غرور شناور نیاید بکار. سعدی. چو کودک بدست شناور در است نترسد اگر دجله پهناور است. سعدی. چون شناور نیستی پیرامن جیحون مگرد بی شنایی پای در جیحون نمی باید نهاد. مغربی. ، آنکه بالفعل در آب است و شناگر آنکه شنا کردن تواند. - دلاور شناور، شناکننده بی باک. (ناظم الاطباء). - شناور شدن، شنا کردن. به شنا پرداختن: مر این حوض را نیل خوانده ست گردون که موسی و خضر اندر او شد شناور. خاقانی. - شناور گشتن، شنا کردن. به شنا پرداختن: قول چون یار عمل گشت مباش ایچ برنج مرد چون گشت شناور نشکوهد ز عباب. ناصرخسرو. ، مرد چالاک و جلد و چابک. (ناظم الاطباء) ، غوطه ور در آب: در آب دیده گاه شناور چو ماهیی گه در میان آتش غم چون سمندری. فرخی. انگشت ساقی از غبب غوک نرمتر زلف چو مار در می عیدی شناورش. خاقانی
آشناور. آشناگر و آب ورز. (ناظم الاطباء). شناگر. (آنندراج) : شناور باشی از هر آب مگذر که اندر آب پر میرد شناور. ناصرخسرو. تیر چون در کمان نهد بحری است که نهنگ شناور اندازد. خاقانی. بی همنفس خوش نتوان زیست به گیتی بی دست شناورنتوان رست ز غرقاب. خاقانی. در آبی که پیدا ندارد کنار غرور شناور نیاید بکار. سعدی. چو کودک بدست شناور در است نترسد اگر دجله پهناور است. سعدی. چون شناور نیستی پیرامن جیحون مگرد بی شنایی پای در جیحون نمی باید نهاد. مغربی. ، آنکه بالفعل در آب است و شناگر آنکه شنا کردن تواند. - دلاور شناور، شناکننده بی باک. (ناظم الاطباء). - شناور شدن، شنا کردن. به شنا پرداختن: مر این حوض را نیل خوانده ست گردون که موسی و خضر اندر او شد شناور. خاقانی. - شناور گشتن، شنا کردن. به شنا پرداختن: قول چون یار عمل گشت مباش ایچ برنج مرد چون گشت شناور نشکوهد ز عباب. ناصرخسرو. ، مرد چالاک و جَلد و چابک. (ناظم الاطباء) ، غوطه ور در آب: در آب دیده گاه شناور چو ماهیی گه در میان آتش غم چون سمندری. فرخی. انگشت ساقی از غبب غوک نرمتر زلف چو مار در می عیدی شناورش. خاقانی