شتر ماده، شتر، پستانداری نشخوار کننده و حلال گوشت با گردن دراز و پای بلند و یک یا دو کوهان بر پشت، بعیر، هیون، ابل، اشتر، خالۀ گردن دراز، جمل ستور، جمع نوق و انواق در علم نجوم صورت فلکی مشترکی در ذات الکرسی، حامل راس المغول و امراه المسلسله بیماری که تازه بهبود یافته و هنوز ضعف دارد
شتر ماده، شُتُر، پستانداری نشخوار کننده و حلال گوشت با گردن دراز و پای بلند و یک یا دو کوهان بر پشت، بَعیر، هَیون، اِبِل، اُشتُر، خالِۀ گَردَن دِراز، جَمَل ستور، جمع نوق و اَنواق در علم نجوم صورت فلکی مشترکی در ذات الکرسی، حامل راس المغول و امراه المسلسله بیماری که تازه بهبود یافته و هنوز ضعف دارد
شنا، رفتن مسافتی در آب با حرکت دادن دست ها و پاها، اشناه، آشناب، شنار، آشناه، اشنه، اشناب، آشنا، شناو، سباحت برای مثال ای به دریای عقل کرده شناه / وز بد و نیک روزگار آگاه (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۷)
شِنا، رفتن مسافتی در آب با حرکت دادن دست ها و پاها، اِشناه، آشناب، شِنار، آشناه، اَشنَه، اِشناب، آشِنا، شِناو، سِباحَت برای مِثال ای به دریای عقل کرده شناه / وز بد و نیک روزگار آگاه (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۷)
شنا. آشنا. سباحت. آب ورزی. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). شنا و آب ورزی. (برهان). شناوری. (غیاث اللغات). شنا کردن. (از اوبهی). شناگری. (انجمن آرا). شناوری و دست و پا زدن وبا لفظ کردن مستعمل است. (از آنندراج) : اندر آن دشت که تو تیغ برآری ز نیام مردم از خون به عمد گردد و آهو به شناه. فرخی. ز خون دشمن اندر میان رزمگهش بلند پیل نداند گذشت جز به شناه. فرخی. و اندر آن دریا و آن آب و وحل درماند که برون آمد از آنجا نتواند به شناه. منوچهری. چو غواص زی درّ داننده راه همی زد به دریای معنی شناه. (گرشاسب نامه ص 255). رنگ را اندر کمرها تنگ شد جای گریغ ماغ را اندر شمرها سرد شد جای شناه. ؟ (از فرهنگ اسدی). به نزد آب شناس آن کس است طعمه موج که ز آب علم تو دارد گذر طمع به شناه. رضی الدین نیشابوری. - شناه آموختن، شنا آموختن. شنا یاد دادن: هیچ دانا بچۀ بط را نیاموزد شناه. سنایی. - ، شناوری یاد گرفتن. - شناه دانستن، شنا دانستن. به فن شناوری واقف بودن و توانستن: و هرکه شناه دانست خود را به آب اندر گرفت. (ترجمه طبری ص 515). فرش دولت گستراند هرکه او دارد هنر آب جیحون بگذراند هرکه او داند شناه. معزی. - شناه زدن، شنا کردن. غوطه خوردن. غرقه شدن: با توبه آشنا شو و بیگانه شو زجرم تا در بحار رحمت رحمن زنی شناه. سوزنی. در آب چشمه چوشد پای تو بجامه زدن در آب دیده زند دست عاشق تو شناه. سوزنی. - شناه کردن، شنا کردن: ای به بستان عطای تو چریده همه کس زایران کرده به دریای سخای توشناه. فرخی. امید زایر تو رنجه گشت و خیره بماند ز بسکه کرد به دریای بخشش تو شناه. فرخی. چاهها بود بر آن برچه یکی و چه هزار که میان گل او پیل همی کرد شناه. فرخی. ای به دریای عقل کرده شناه وز بد و نیک روزگار آگاه. سنائی. هم در آن حال همی کرد به دریای ضمیر خاطر من ز پی حرص مدیح تو شناه. سنائی
شنا. آشنا. سباحت. آب ورزی. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). شنا و آب ورزی. (برهان). شناوری. (غیاث اللغات). شنا کردن. (از اوبهی). شناگری. (انجمن آرا). شناوری و دست و پا زدن وبا لفظ کردن مستعمل است. (از آنندراج) : اندر آن دشت که تو تیغ برآری ز نیام مردم از خون به عَمَد گردد و آهو به شناه. فرخی. ز خون دشمن اندر میان رزمگهش بلند پیل نداند گذشت جز به شناه. فرخی. و اندر آن دریا و آن آب و وحل درماند که برون آمد از آنجا نتواند به شناه. منوچهری. چو غواص زی دُرِّ داننده راه همی زد به دریای معنی شناه. (گرشاسب نامه ص 255). رنگ را اندر کمرها تنگ شد جای گریغ ماغ را اندر شمرها سرد شد جای شناه. ؟ (از فرهنگ اسدی). به نزد آب شناس آن کس است طعمه موج که ز آب علم تو دارد گذر طمع به شناه. رضی الدین نیشابوری. - شناه آموختن، شنا آموختن. شنا یاد دادن: هیچ دانا بچۀ بط را نیاموزد شناه. سنایی. - ، شناوری یاد گرفتن. - شناه دانستن، شنا دانستن. به فن شناوری واقف بودن و توانستن: و هرکه شناه دانست خود را به آب اندر گرفت. (ترجمه طبری ص 515). فرش دولت گستراند هرکه او دارد هنر آب جیحون بگذراند هرکه او داند شناه. معزی. - شناه زدن، شنا کردن. غوطه خوردن. غرقه شدن: با توبه آشنا شو و بیگانه شو زجرم تا در بحار رحمت رحمن زنی شناه. سوزنی. در آب چشمه چوشد پای تو بجامه زدن در آب دیده زند دست عاشق تو شناه. سوزنی. - شناه کردن، شنا کردن: ای به بستان عطای تو چریده همه کس زایران کرده به دریای سخای توشناه. فرخی. امید زایر تو رنجه گشت و خیره بماند ز بسکه کرد به دریای بخشش تو شناه. فرخی. چاهها بود بر آن برچه یکی و چه هزار که میان گل او پیل همی کرد شناه. فرخی. ای به دریای عقل کرده شناه وز بد و نیک روزگار آگاه. سنائی. هم در آن حال همی کرد به دریای ضمیر خاطر من ز پی حرص مدیح تو شناه. سنائی
زشت گردیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شنع الشی ٔ شناعهً و شنعاً و شنعاً و شنوعاً، زشت گردید، فهو شنیع و شنع و اشنع. (از اقرب الموارد) ، زشتی. (منتهی الارب) ، بسیارزشت گردیدن. (ناظم الاطباء). و رجوع به شناعت شود
زشت گردیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شَنُعَ الشی ُٔ شناعهً و شَنَعاً و شُنْعاً و شُنوعاً، زشت گردید، فهو شَنیع و شَنِع و اَشْنَع. (از اقرب الموارد) ، زشتی. (منتهی الارب) ، بسیارزشت گردیدن. (ناظم الاطباء). و رجوع به شناعت شود
آوندی مشبک از نی و مانند آن که زنان در آن پنبه نهند، به فارسی غراره گویند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، آن رگوی که در زیر دامنک برافکنند. (مهذب الاسماء). قطعه پارچه ای است که زنان بر روی سر نهند تا روی پوش را از چربی (چربی موی سر) محافظت نمایند. (از اقرب الموارد)
آوندی مشبک از نی و مانند آن که زنان در آن پنبه نهند، به فارسی غراره گویند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، آن رگوی که در زیر دامنک برافکنند. (مهذب الاسماء). قطعه پارچه ای است که زنان بر روی سر نهند تا روی پوش را از چربی (چربی موی سر) محافظت نمایند. (از اقرب الموارد)
گرفتن چیزی را از شنق و منه الحدیث: لا شناق ، ای لایؤخذ من الشنق حتی یتم. (منتهی الارب). گرفتن چیزی رااز شنق. (از اقرب الموارد). رجوع به شنق شود
گرفتن چیزی را از شَنَق و منه الحدیث: لا شناق َ، ای لایؤخذ من الشَنَق حتی یتم. (منتهی الارب). گرفتن چیزی رااز شَنَق. (از اقرب الموارد). رجوع به شَنَق شود