نام افشین بود. ابوالفضل بیهقی آرد: در اخبار رؤسا خواندم که اشناس و او را افشین خواندندی... به بغداد رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 134). رجوع به افشین شود
نام افشین بود. ابوالفضل بیهقی آرد: در اخبار رؤسا خواندم که اشناس و او را افشین خواندندی... به بغداد رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 134). رجوع به افشین شود
سیوطی آرد: در سال 128 هجری قمری الواثق باللّه اشناس ترکی را به سلطنت برگزید و وی را دو وشاح جواهرنشان و تاج گوهرنشانی ارزانی داشت و گمان میکنم واثق نخستین خلیفه ای بود که سلطانی تعیین کرد. (تاریخ الخلفاء سیوطی ص 226). و در ص 239 آرد: و در نخستین سال خلافت المعتز باللّه (152 هجری قمری) اشناس که واثق اورا به سلطنت برگزید، درگذشت و از خود پانصدهزار دینار بجای گذاشت. و رجوع به عقدالفرید ج 4 ص 133 شود ابوجعفر اشناس از ولات مصر در روزگار عباسیان بودو از 219 تا 230 هجری قمری فرمانروائی کرد. (از معجم الانساب و الاسرات الحاکمه تألیف زمباور ج 1 ص 41) نام غلام متوکل بود. (انساب سمعانی)
سیوطی آرد: در سال 128 هجری قمری الواثق باللّه اشناس ترکی را به سلطنت برگزید و وی را دو وشاح جواهرنشان و تاج گوهرنشانی ارزانی داشت و گمان میکنم واثق نخستین خلیفه ای بود که سلطانی تعیین کرد. (تاریخ الخلفاء سیوطی ص 226). و در ص 239 آرد: و در نخستین سال خلافت المعتز باللّه (152 هجری قمری) اشناس که واثق اورا به سلطنت برگزید، درگذشت و از خود پانصدهزار دینار بجای گذاشت. و رجوع به عقدالفرید ج 4 ص 133 شود ابوجعفر اشناس از ولات مصر در روزگار عباسیان بودو از 219 تا 230 هجری قمری فرمانروائی کرد. (از معجم الانساب و الاسرات الحاکمه تألیف زمباور ج 1 ص 41) نام غلام متوکل بود. (انساب سمعانی)
شهری بحوالی جند از بلاد ماوراءالنهر بود که الش ایدی آنرا فتح کرد. رجوع به تاریخ مغول اقبال ص 33 و نزهه القلوب مقالۀ ثالثه ص 261 و تاریخ گزیده ص 379 شود: و چون بزیادتی مکاوحتی دست نیازیدند، قتل عام نکردند و بعد ازآن عازم اشناس گشتند. (جهانگشای جوینی ج 1 ص 68)
شهری بحوالی جَنْد از بلاد ماوراءالنهر بود که الش ایدی آنرا فتح کرد. رجوع به تاریخ مغول اقبال ص 33 و نزهه القلوب مقالۀ ثالثه ص 261 و تاریخ گزیده ص 379 شود: و چون بزیادتی مکاوحتی دست نیازیدند، قتل عام نکردند و بعد ازآن عازم اشناس گشتند. (جهانگشای جوینی ج 1 ص 68)
شناسای. شناسنده. عارف. واقف. جهبذ. خبیر. بصیر. اهل خبره. مطلع. (یادداشت مؤلف). آشنا. ج، شناساآن. (از تحفۀ اهل بخارا). شناسنده. (از ناظم الاطباء). دریافت کننده. شناسنده. (فرهنگ فارسی معین). خبره: که ای پهلوان جهاندار شاه شناسای هر کار و زیبای گاه. فردوسی. همش زور دادی همش هوش و دین شناسای هر کار و جویای کین. فردوسی. شناسای کشتی هر آنکس که بود که بر ژرف دریا دلیری نمود. فردوسی. نقل است که بشر بر گورستان گذر کرد گفت همه اهل گورستان را دیدم بر سر کوه آمده و شغبی در ایشان افتاده و با یکدیگر منازعه میکردند چنانکه کسی قسمت کند چیزی، گفتم بارخدایا مرا شناسا گردان تا این چه حال است. (تذکرهالاولیاء عطار). شناسایی که انجم را رصد راند از آن تخت آسمان را تخته برخواند. نظامی. شنیدم که مردی است پاکیزه بوم شناسا و رهرو دراقصای روم. سعدی. سر ز حسرت ز در میکده ها برکردم چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود. حافظ. - شناسا شدن، آشنا شدن. واقف گردیدن. آگاه شدن: چون شناسا شدم بدانایی در بد و نیک درّ دریایی. نظامی. از سفر آیینه منظور نظرها میشود دل چو صافی شد حقیقت را شناسا میشود. ظهیر. استلاحه، شناسا شدن. (منتهی الارب). - شناسای کار، واقف و بصیر در کار: خبر داد شه را شناسای کار از آن بند دریای ناسازگار. نظامی. - شناسای کشتی، ناخدا. ملاح. آگاه و مطلع بر احوال کشتی و راندن آن توسعاً: شناسای کشتی هر آنکس که بود که بر ژرف دریا دلیری نمود بفرمود تا بادبان برکشید به دریای بی پایه اندرکشید. فردوسی
شناسای. شناسنده. عارف. واقف. جهبذ. خبیر. بصیر. اهل خبره. مطلع. (یادداشت مؤلف). آشنا. ج، شناساآن. (از تحفۀ اهل بخارا). شناسنده. (از ناظم الاطباء). دریافت کننده. شناسنده. (فرهنگ فارسی معین). خبره: که ای پهلوان جهاندار شاه شناسای هر کار و زیبای گاه. فردوسی. همش زور دادی همش هوش و دین شناسای هر کار و جویای کین. فردوسی. شناسای کشتی هر آنکس که بود که بر ژرف دریا دلیری نمود. فردوسی. نقل است که بِشر بر گورستان گذر کرد گفت همه اهل گورستان را دیدم بر سر کوه آمده و شغبی در ایشان افتاده و با یکدیگر منازعه میکردند چنانکه کسی قسمت کند چیزی، گفتم بارخدایا مرا شناسا گردان تا این چه حال است. (تذکرهالاولیاء عطار). شناسایی که انجم را رصد راند از آن تخت آسمان را تخته برخواند. نظامی. شنیدم که مردی است پاکیزه بوم شناسا و رهرو دراقصای روم. سعدی. سر ز حسرت ز در میکده ها برکردم چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود. حافظ. - شناسا شدن، آشنا شدن. واقف گردیدن. آگاه شدن: چون شناسا شدم بدانایی در بد و نیک دُرّ دریایی. نظامی. از سفر آیینه منظور نظرها میشود دل چو صافی شد حقیقت را شناسا میشود. ظهیر. استلاحه، شناسا شدن. (منتهی الارب). - شناسای کار، واقف و بصیر در کار: خبر داد شه را شناسای کار از آن بند دریای ناسازگار. نظامی. - شناسای کشتی، ناخدا. ملاح. آگاه و مطلع بر احوال کشتی و راندن آن توسعاً: شناسای کشتی هر آنکس که بود که بر ژرف دریا دلیری نمود بفرمود تا بادبان برکشید به دریای بی پایه اندرکشید. فردوسی
به صورت ترکیب به معنی شناسایی و آگاهی به کار می رود و ترکیبات ذیل در آن هست: - آب شناسی. آدم شناسی. انجم شناسی. ایران شناسی. جمجمه شناسی. جنگل شناسی. جواهرشناسی. جوهرشناسی. حق شناسی. حیوان شناسی. خاک شناسی. خاورشناسی. خداشناسی. خطشناسی. خودشناسی. روانشناسی. زمین شناسی. سبک شناسی. ستاره شناسی. سخن شناسی. سکه شناسی. سنگ شناسی. شرق شناسی. شعرشناسی. عرب شناسی. قبله شناسی. قیافه شناسی. کتاب شناسی. گوهرشناسی. مردم شناسی. معدن شناسی. میکرب شناسی. نبات شناسی. نمک شناسی. وقت شناسی. هواشناسی. و رجوع به ترکیبات شناس شود
به صورت ترکیب به معنی شناسایی و آگاهی به کار می رود و ترکیبات ذیل در آن هست: - آب شناسی. آدم شناسی. انجم شناسی. ایران شناسی. جمجمه شناسی. جنگل شناسی. جواهرشناسی. جوهرشناسی. حق شناسی. حیوان شناسی. خاک شناسی. خاورشناسی. خداشناسی. خطشناسی. خودشناسی. روانشناسی. زمین شناسی. سبک شناسی. ستاره شناسی. سخن شناسی. سکه شناسی. سنگ شناسی. شرق شناسی. شعرشناسی. عرب شناسی. قبله شناسی. قیافه شناسی. کتاب شناسی. گوهرشناسی. مردم شناسی. معدن شناسی. میکرب شناسی. نبات شناسی. نمک شناسی. وقت شناسی. هواشناسی. و رجوع به ترکیبات شناس شود