دهی است از دهستان منگور بخش حومه شهرستان مهاباد، در جهل و هشت هزارگزی جنوب باختر مهابادو سی و هفت هزارگزی باختر راه مهاباد به سردشت، کوهستانی و سردسیر است، سکنۀ آن یکصد و پنجاه و نه تن کرد سنی اند، آب آن از رود خانه بادین آباد تأمین میشود و محصولات آن غلات و توتون و حبوبات و شغل مردم آن زراعت و گله داری و دستبافی و جاجیم بافی است، راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ص 289)
دهی است از دهستان منگور بخش حومه شهرستان مهاباد، در جهل و هشت هزارگزی جنوب باختر مهابادو سی و هفت هزارگزی باختر راه مهاباد به سردشت، کوهستانی و سردسیر است، سکنۀ آن یکصد و پنجاه و نه تن کرد سنی اند، آب آن از رود خانه بادین آباد تأمین میشود و محصولات آن غلات و توتون و حبوبات و شغل مردم آن زراعت و گله داری و دستبافی و جاجیم بافی است، راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ص 289)
جمع واژۀ اخته، بمعنی اسب خایه کشیده: شب قضیم اختگانت زارتفاع سنبله می کند حاصل بدوش کهکشان می آورد. سلمان ساوجی (از آنندراج). بعض فرهنگها این کلمه را بمعنی میرآخور گرفته اند و همین بیت را شاهد آورده اند و ظاهراً به این معنی غلط است، طلاق گرفتن زن برمال. (منتهی الارب). واخریدن زن، خود را بمهر و جز آن. (آنندراج). خویشتن بازخریدن زن. (تاج المصادر بیهقی). خویشتن را واخریدن زن. (زوزنی). سر خریدن زن
جَمعِ واژۀ اخته، بمعنی اسب خایه کشیده: شب قضیم اختگانت زارتفاع سنبله می کند حاصل بدوش کهکشان می آورد. سلمان ساوجی (از آنندراج). بعض فرهنگها این کلمه را بمعنی میرآخور گرفته اند و همین بیت را شاهد آورده اند و ظاهراً به این معنی غلط است، طلاق گرفتن زن برمال. (منتهی الارب). واخریدن زن، خود را بمهر و جز آن. (آنندراج). خویشتن بازخریدن زن. (تاج المصادر بیهقی). خویشتن را واخریدن زن. (زوزنی). سر خریدن زن
واقف شدن و معرفت حاصل کردن. (ناظم الاطباء). عرفان. عالم بودن. (یادداشت مؤلف). علم پیدا کردن بر چیزی. آگاهی یافتن. معرفت و علم پیدا کردن: آن را که با مکوی و کلابه بود شمار بربط کجا شناسد و چنگ و چغانه را. شاکر بخاری. تا کجا گوهری است بشناسم دست سوی دگر نپرماسم. ابوشکور. ز یزدان شناسید یکسر سپاس مباشید جز شاد ویزدان شناس. فردوسی. گر بر در این میر تو ببینی مردی که بود خوار و سرفکنده بشناس که مردی است او بدانش فرهنگ و خرد دارد و نونده. یوسف عروضی. ترا شناسد دانا مرا شناسد نیز تو از قیاس چو خاری من از قیاس چو ناژ. لبیبی. بیار ساقی زرین نبید و سیمین کاس به باده حرمت و قدر بهار نو بشناس. منوچهری. وی را شناخته بودم اما ندانستم که تا این جایگاه است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 380). بنده غریب است میان این قوم و رسم این خدمت نمی شناسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 380). امیر گفت: من طاهر راشناخته بودم در رعونت و نابکاری. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394). چون داری نیکوش چو خود می نشناسیش بشناس نخستینش پس آنگاه نکو دار. ناصرخسرو. بیدانش آمدی و در اینجا شناختی کاین چیست وآن چه باشد این چون و آن چراست. ناصرخسرو. ورمان همی بباید او را شناختن بی چون و بی چگونه طریقی است بس عسیر. ناصرخسرو. در اسب شناختن و هنر و عیب ایشان دانستن هیچ گروه به از عجم ندانستندی. (نوروزنامه). ای شده از شناس خود عاجز کی شناسی خدای را هرگز. سنایی. بخودش کس شناخت نتوانست ذات او هم بدو توان دانست. سنایی. و خطری بزرگ که بفرمان ما ارتکاب کرد شناخته. (کلیله و دمنه). اگر من خود را جرمی شناسمی در تدارک آن غلو و التماس ننمایمی. (کلیله و دمنه). اگر مرا هزار جانستی و بدانمی که در سپری شدن آن فلک را فایدتی باشد... یک ساعت به ترک همه بگویمی و سعادت دوجهانی در آن شناسمی. (کلیله و دمنه). رنجی که من از پی تو دیدم دردی که من از غم تو خوردم بر کوه بیازمای یک بار تا بشناسی که من چه مردم. سوزنی. عزلت گزین که از سر عزلت شناختند آدم در خلافت و عیسی ره سما. خاقانی. هرکه را من بمهر خواندم دوست چون دگر کس شناخت شد دشمن. خاقانی. هرکه چنین روی دید جامۀ سعدی درید موجب دیوانگی است آفت بشناختن. سعدی. ای دل گرت شناختن راه حق هواست خود را بدان که عارف خود عارف خداست. ابن یمین. شناختن نتوانی هگرز ایزد را چو خود شناختن نفس خویش نتوانی. قاآنی. اعتراف، چیزی را شناختن. (منتهی الارب). تعارف، یکدیگررا شناختن. (زوزنی). عهد، شناختن. معرفه، عرفان، عرف، عرفه، شناختن و دانستن بعد از نادانی. فراسه، شناختن اسب و سواری کردن. (منتهی الارب)، انگاشتن. فرض کردن. به حساب آوردن. گمان بردن. گرفتن.بشمردن. (یادداشت مؤلف) : چنین داد پاسخ ورا پیشکار که مهمان ابا گرزۀ گاوسار بمردی نشیند در آرام تو ز تاج و کمر بسترد نام تو به آیین خویش آورد ناسپاس چنین گر تومهمان شناسی شناس. فردوسی. سیاوش بدو گفت دارم سپاس مرا همچو فرزند خود می شناس. فردوسی. ، دانستن. منسوب داشتن: به گردون گردان کله برفراخت همه شادمانی ز یزدان شناخت. فردوسی. ، بجای آوردن. (یادداشت مؤلف). تشخیص دادن چیزی یا کسی. دریافتن. ادراک کردن: رها کرد زن را و بنواختش چنان کرد پیدا که نشناختش. فردوسی. گفت نقاش چون که نشناسم که نه دیوانه و نه فرناسم. عنصری. و دانیال را نیز گفته اند که برخیزید و به زمین بابل روید و خویشتن را از بخت النصر بازخرید و از وی امان خواهید تا شمارا امان دهد. گفتند به چه شناسیم او را. (قصص الانبیاء ص 179)، تمیز دادن دو چیز از یکدیگر.تشخیص دادن. تمیز کردن. بازشناختن: زان عقیقین میی که هرکه بدید از عقیق گداخته نشناخت. رودکی. و بدل اندر عقلی نهاد تا اندریابند و حق از باطل بشناسند. (ترجمه طبری بلعمی). ز دانایی او را فزون بود بهر همی زهر نشناخت ازپای زهر. فردوسی. نه همی بازشناسند عبیر از سرگین نه گلستان بشناسند ز آبشتنگاه. قریعالدهر. چهار حد بساط از فروغ طلعت او ز طور نور تجلی شناختن نتوان. فرخی. ای نام شنوده عاجل و آجل بشناس نخست آجل از عاجل. ناصرخسرو. لیکن از راه عقل هشیاران بشناسند فربهی ز آماس. ناصرخسرو. علاج هر دو نوع [لقوه] یکی است لکن بر طبیب واجب است که فرق کند و این از آن بشناسد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). سلطان سخن او بی غرض شناخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 434). ضد را از ضد شناسند ای جوان. مولوی. توان شناخت به یک نظره درشمایل مرد که تا کجاش رسیده ست پایگاه علوم. سعدی. هرکجا سختی کشیده ای... را بینی خود رادر کارهای مخوف اندازد... و از عقوبت نهراسد و حلال از حرام نشناسد. (گلستان). - بازشناختن چیزی از چیزی، تمیز کردن. (یادداشت مؤلف) : اینهمه روز مرگ اگر بینی نشناسی ز یکدگرشان باز. رودکی. که کس بازنشناخت از پای دست تو گفتی زمین دست ایشان ببست. فردوسی. درویش گرسنه... و توانگر با همه نعمت چون مرگ فرازآید از یکدیگرشان باز نتوان شناخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372)، [و نوح] از آن تأثیر [از تأثیر آن دو جوهر] روز از شب بازشناختی. (مجمل التواریخ). قبله اول ز قبله بازشناس تا بدانی تو فربهی ز آماس. سنایی. که این زنگاری آیینه وش را چو شانه بازنشناسم سر ازپا. خاقانی. در ایشان خیره شد هر کس که می تاخت که خسرو را ز شیرین بازنشناخت. نظامی. تو خود را از آن در چه انداختی که چه را ز ره بازنشناختی. سعدی. - پای از دست (دست از پای) نشناختن، تشخیص وتمیز ندادن این از آن. (یادداشت مؤلف) : سپاه اندرآمد ز جای کمین سیه شد بر آن نامداران زمین که کس بازنشناخت از پای دست تو گفتی زمین دست ایشان ببست. فردوسی. - حق کسی یا چیزی را شناختن یا حق نعمت کسی را شناختن، وقوف داشتن به حق وی. تشخیص دادن حق وی. معترف شدن به حق وی. سزا دادن و نواختن او را: بندگان و کهتران را حق چنین باید شناخت شاد باش ای پادشاه حق شناس حقگزار. فرخی. حق تو خاقانیا کعبه تواند شناخت زآخور سنگین طلب توشۀ یوم الحساب. خاقانی. حق نعمت شناختن در کار نعمت افزون دهدبه نعمت خوار. نظامی. - خود را بازشناختن، از خطا برگشتن. (یادداشت مؤلف) : جمشید در آخر پادشاهی ناسپاس گشت و اندر خدای تعالی عاصی شد و چون کارهابر وی بشورید پشیمان گشت و خود را بازشناخت. (مجمل التواریخ والقصص). - خود را شناختن پسری یا دختری (مراهقین) ، در تداول عوام، به حد مردان یا به حد زنان رسیدن. بالغ شدن. حالم شدن. رسیده شدن. (یادداشت مؤلف). - خویشتن نشناختن، متکبر و مغرور شدن. (یادداشت مؤلف) : او باد در سر کرده و خویشتن را نمیشناسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 145). - شناخته شده بودن، معروف بودن. شهرت داشتن: پیغمبر (ص) اندر قریش شناخته شده بود به امانت و دیانت و راستگویی و او را محمد الامین خواندندی. (ترجمه طبری بلعمی). رجوع به شناخته شود. - ناخویشتن شناس، متکبر و مغرور: امیر گفت در باب این ناخویشتن شناس چه کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 128). - واشناختن، بازشناختن: برسم خسروی بنواختندش ز خسرو هیچ وانشناختندش. نظامی. و رجوع به بازشناختن شود. - هرّ را از بر نشناختن، ندانستن. تمییز ندادن. ، اعتراف. قبول. اقرار کردن و اعتراف نمودن. (ناظم الاطباء)
واقف شدن و معرفت حاصل کردن. (ناظم الاطباء). عرفان. عالم بودن. (یادداشت مؤلف). علم پیدا کردن بر چیزی. آگاهی یافتن. معرفت و علم پیدا کردن: آن را که با مکوی و کلابه بود شمار بربط کجا شناسد و چنگ و چغانه را. شاکر بخاری. تا کجا گوهری است بشناسم دست سوی دگر نپرماسم. ابوشکور. ز یزدان شناسید یکسر سپاس مباشید جز شاد ویزدان شناس. فردوسی. گر بر در این میر تو ببینی مردی که بود خوار و سرفکنده بشناس که مردی است او بدانش فرهنگ و خرد دارد و نونده. یوسف عروضی. ترا شناسد دانا مرا شناسد نیز تو از قیاس چو خاری من از قیاس چو ناژ. لبیبی. بیار ساقی زرین نبید و سیمین کاس به باده حرمت و قدر بهار نو بشناس. منوچهری. وی را شناخته بودم اما ندانستم که تا این جایگاه است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 380). بنده غریب است میان این قوم و رسم این خدمت نمی شناسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 380). امیر گفت: من طاهر راشناخته بودم در رعونت و نابکاری. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394). چون داری نیکوش چو خود می نشناسیش بشناس نخستینش پس آنگاه نکو دار. ناصرخسرو. بیدانش آمدی و در اینجا شناختی کاین چیست وآن چه باشد این چون و آن چراست. ناصرخسرو. ورمان همی بباید او را شناختن بی چون و بی چگونه طریقی است بس عسیر. ناصرخسرو. در اسب شناختن و هنر و عیب ایشان دانستن هیچ گروه به از عجم ندانستندی. (نوروزنامه). ای شده از شناس خود عاجز کی شناسی خدای را هرگز. سنایی. بخودش کس شناخت نتوانست ذات او هم بدو توان دانست. سنایی. و خطری بزرگ که بفرمان ما ارتکاب کرد شناخته. (کلیله و دمنه). اگر من خود را جرمی شناسمی در تدارک آن غلو و التماس ننمایمی. (کلیله و دمنه). اگر مرا هزار جانستی و بدانمی که در سپری شدن آن فلک را فایدتی باشد... یک ساعت به ترک همه بگویمی و سعادت دوجهانی در آن شناسمی. (کلیله و دمنه). رنجی که من از پی تو دیدم دردی که من از غم تو خوردم بر کوه بیازمای یک بار تا بشناسی که من چه مردم. سوزنی. عزلت گزین که از سر عزلت شناختند آدم در خلافت و عیسی ره سما. خاقانی. هرکه را من بمهر خواندم دوست چون دگر کس شناخت شد دشمن. خاقانی. هرکه چنین روی دید جامۀ سعدی درید موجب دیوانگی است آفت بشناختن. سعدی. ای دل گرت شناختن راه حق هواست خود را بدان که عارف خود عارف خداست. ابن یمین. شناختن نتوانی هگرز ایزد را چو خود شناختن نفس خویش نتوانی. قاآنی. اعتراف، چیزی را شناختن. (منتهی الارب). تعارف، یکدیگررا شناختن. (زوزنی). عهد، شناختن. معرفه، عرفان، عرف، عرفه، شناختن و دانستن بعد از نادانی. فراسه، شناختن اسب و سواری کردن. (منتهی الارب)، انگاشتن. فرض کردن. به حساب آوردن. گمان بردن. گرفتن.بشمردن. (یادداشت مؤلف) : چنین داد پاسخ ورا پیشکار که مهمان ابا گرزۀ گاوسار بمردی نشیند در آرام تو ز تاج و کمر بسترد نام تو به آیین خویش آورد ناسپاس چنین گر تومهمان شناسی شناس. فردوسی. سیاوش بدو گفت دارم سپاس مرا همچو فرزند خود می شناس. فردوسی. ، دانستن. منسوب داشتن: به گردون گردان کله برفراخت همه شادمانی ز یزدان شناخت. فردوسی. ، بجای آوردن. (یادداشت مؤلف). تشخیص دادن چیزی یا کسی. دریافتن. ادراک کردن: رها کرد زن را و بنواختش چنان کرد پیدا که نشناختش. فردوسی. گفت نقاش چون که نشناسم که نه دیوانه و نه فرناسم. عنصری. و دانیال را نیز گفته اند که برخیزید و به زمین بابل روید و خویشتن را از بخت النصر بازخرید و از وی امان خواهید تا شمارا امان دهد. گفتند به چه شناسیم او را. (قصص الانبیاء ص 179)، تمیز دادن دو چیز از یکدیگر.تشخیص دادن. تمیز کردن. بازشناختن: زان عقیقین میی که هرکه بدید از عقیق گداخته نشناخت. رودکی. و بدل اندر عقلی نهاد تا اندریابند و حق از باطل بشناسند. (ترجمه طبری بلعمی). ز دانایی او را فزون بود بهر همی زهر نشناخت ازپای زهر. فردوسی. نه همی بازشناسند عبیر از سرگین نه گلستان بشناسند ز آبشتنگاه. قریعالدهر. چهار حد بساط از فروغ طلعت او ز طور نور تجلی شناختن نتوان. فرخی. ای نام شنوده عاجل و آجل بشناس نخست آجل از عاجل. ناصرخسرو. لیکن از راه عقل هشیاران بشناسند فربهی ز آماس. ناصرخسرو. علاج هر دو نوع [لقوه] یکی است لکن بر طبیب واجب است که فرق کند و این از آن بشناسد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). سلطان سخن او بی غرض شناخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 434). ضد را از ضد شناسند ای جوان. مولوی. توان شناخت به یک نظره درشمایل مرد که تا کجاش رسیده ست پایگاه علوم. سعدی. هرکجا سختی کشیده ای... را بینی خود رادر کارهای مخوف اندازد... و از عقوبت نهراسد و حلال از حرام نشناسد. (گلستان). - بازشناختن چیزی از چیزی، تمیز کردن. (یادداشت مؤلف) : اینهمه روز مرگ اگر بینی نشناسی ز یکدگرشان باز. رودکی. که کس بازنشناخت از پای دست تو گفتی زمین دست ایشان ببست. فردوسی. درویش گرسنه... و توانگر با همه نعمت چون مرگ فرازآید از یکدیگرشان باز نتوان شناخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372)، [و نوح] از آن تأثیر [از تأثیر آن دو جوهر] روز از شب بازشناختی. (مجمل التواریخ). قبله اول ز قبله بازشناس تا بدانی تو فربهی ز آماس. سنایی. که این زنگاری آیینه وش را چو شانه بازنشناسم سر ازپا. خاقانی. در ایشان خیره شد هر کس که می تاخت که خسرو را ز شیرین بازنشناخت. نظامی. تو خود را از آن در چَه انداختی که چَه را ز ره بازنشناختی. سعدی. - پای از دست (دست از پای) نشناختن، تشخیص وتمیز ندادن این از آن. (یادداشت مؤلف) : سپاه اندرآمد ز جای کمین سیه شد بر آن نامداران زمین که کس بازنشناخت از پای دست تو گفتی زمین دست ایشان ببست. فردوسی. - حق کسی یا چیزی را شناختن یا حق نعمت کسی را شناختن، وقوف داشتن به حق وی. تشخیص دادن حق وی. معترف شدن به حق وی. سزا دادن و نواختن او را: بندگان و کهتران را حق چنین باید شناخت شاد باش ای پادشاه حق شناس حقگزار. فرخی. حق تو خاقانیا کعبه تواند شناخت زآخور سنگین طلب توشۀ یوم الحساب. خاقانی. حق نعمت شناختن در کار نعمت افزون دهدبه نعمت خوار. نظامی. - خود را بازشناختن، از خطا برگشتن. (یادداشت مؤلف) : جمشید در آخر پادشاهی ناسپاس گشت و اندر خدای تعالی عاصی شد و چون کارهابر وی بشورید پشیمان گشت و خود را بازشناخت. (مجمل التواریخ والقصص). - خود را شناختن پسری یا دختری (مراهقین) ، در تداول عوام، به حد مردان یا به حد زنان رسیدن. بالغ شدن. حالم شدن. رسیده شدن. (یادداشت مؤلف). - خویشتن نشناختن، متکبر و مغرور شدن. (یادداشت مؤلف) : او باد در سر کرده و خویشتن را نمیشناسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 145). - شناخته شده بودن، معروف بودن. شهرت داشتن: پیغمبر (ص) اندر قریش شناخته شده بود به امانت و دیانت و راستگویی و او را محمد الامین خواندندی. (ترجمه طبری بلعمی). رجوع به شناخته شود. - ناخویشتن شناس، متکبر و مغرور: امیر گفت در باب این ناخویشتن شناس چه کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 128). - واشناختن، بازشناختن: برسم خسروی بنواختندش ز خسرو هیچ وانشناختندش. نظامی. و رجوع به بازشناختن شود. - هِرّ را از بِر نشناختن، ندانستن. تمییز ندادن. ، اعتراف. قبول. اقرار کردن و اعتراف نمودن. (ناظم الاطباء)