ترسیدن، رمیدن، برای مثال گر آهویی بتا و کنار منت حرم / آرام گیر با من و از من چنین مشم (خفاف - شاعران بی دیوان - ۲۹۶)، بی هوش شدن، برای مثال پیشت بشمند و بی روان گردند / شیران عرین چو شیر شادروان (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۵)، آشفته شدن بوییدن، بو کردن، شم، تشمیم
ترسیدن، رمیدن، برای مِثال گر آهویی بتا و کنار منت حرم / آرام گیر با من و از من چنین مشم (خفاف - شاعران بی دیوان - ۲۹۶)، بی هوش شدن، برای مِثال پیشت بشمند و بی روان گردند / شیران عرین چو شیر شادروان (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۵)، آشفته شدن بوییدن، بو کردن، شم، تشمیم
محمد بن عبدالله بن قهزاد شمیهنی. امام متقن راویان است و از نصر بن شمیل و جز وی روایت کرد و مسلم بن حجاج در کتاب صحیح خود از او روایت دارد. مرگ وی به سال 262 هجری قمری اتفاق افتاده است. (از لباب الانساب)
محمد بن عبدالله بن قهزاد شمیهنی. امام متقن راویان است و از نصر بن شمیل و جز وی روایت کرد و مسلم بن حجاج در کتاب صحیح خود از او روایت دارد. مرگ وی به سال 262 هجری قمری اتفاق افتاده است. (از لباب الانساب)
مرکّب از: شم عربی + یدن، علامت مصدر فارسی، بوییدن. و این از جملۀ لغات عربیه است که فارسیان در آن تصرف کرده تصریف نموده اند از عالم طلبیدن و فهمیدن، زیرا که مأخوذ است از شم بمعنی بوییدن، لیکن بعد نوشتن به تحقیق پیوست که شمیدن بمعنی بو کردن نیامده، بلکه به این معنی شنیدن به نون است و به میم تحریف. (غیاث) (از سراج اللغه) (از آنندراج)، نکه. (منتهی الارب)، بمعنی بوییدن یا مصدری بالتمام فارسی است یا مانند رقصیدن و فهمیدن مصدر فارسی منحوت از عربی است. بوی کردن. (یادداشت مؤلف) : اگرآن بوی نشمیدی بدین میخانه نرسیدی. (لوامع جامی)، خوش وقت کسی که بوی میخانه شمید رفت از پی آن بوی و به میخانه رسید. جامی (لوامع)، بسیار شامۀ استعداد باید تا بویی از گلهای معانی رنگینش تواند شمید. (تذکرۀ مرآهالخیال)
مُرَکَّب اَز: شم عربی + یدن، علامت مصدر فارسی، بوییدن. و این از جملۀ لغات عربیه است که فارسیان در آن تصرف کرده تصریف نموده اند از عالم طلبیدن و فهمیدن، زیرا که مأخوذ است از شم بمعنی بوییدن، لیکن بعد نوشتن به تحقیق پیوست که شمیدن بمعنی بو کردن نیامده، بلکه به این معنی شنیدن به نون است و به میم تحریف. (غیاث) (از سراج اللغه) (از آنندراج)، نکه. (منتهی الارب)، بمعنی بوییدن یا مصدری بالتمام فارسی است یا مانند رقصیدن و فهمیدن مصدر فارسی منحوت از عربی است. بوی کردن. (یادداشت مؤلف) : اگرآن بوی نشمیدی بدین میخانه نرسیدی. (لوامع جامی)، خوش وقت کسی که بوی میخانه شمید رفت از پی آن بوی و به میخانه رسید. جامی (لوامع)، بسیار شامۀ استعداد باید تا بویی از گلهای معانی رنگینش تواند شمید. (تذکرۀ مرآهالخیال)
قریتی است عظیم از قراء مرو. (از یاقوت). شهری است به خوارزم. (یادداشت مؤلف) : به کشمیهن آمد بهنگام روز چو برزد سر از کوه گیتی فروز. فردوسی. بتدبیر نخجیر کشمیهن است شب و روز دستورش آهرمن است. فردوسی. سپهبد ز کشمیهن آمد به مرو شداز تاختن بادپایان چو غرو. فردوسی
قریتی است عظیم از قراء مرو. (از یاقوت). شهری است به خوارزم. (یادداشت مؤلف) : به کشمیهن آمد بهنگام روز چو برزد سر از کوه گیتی فروز. فردوسی. بتدبیر نخجیر کشمیهن است شب و روز دستورش آهرمن است. فردوسی. سپهبد ز کشمیهن آمد به مرو شداز تاختن بادپایان چو غرو. فردوسی
بیهوش گردیدن. (ناظم الاطباء) (برهان). بیهوش شدن. (غیاث) (آنندراج) : پیشت بشمند و بی روان گردند شیران عرین چوشیر شادروان. منجیک. ، آشفته شدن. پریشان گشتن. (ناظم الاطباء) (برهان). پریشان شدن. (غیاث) (آنندراج) : تو ایدری و شم زلف تو رسیده به شام رواست گر شمنان پیش زلف تو بشمند. رودکی. و اکنون که خوانده اند و تو لبیک گفته ای در کار خود چو مرد پشیمان چرا شمی. ناصرخسرو. ، ترسیدن. هراسیدن. هراسیده شدن. (ناظم الاطباء). ترسیدن. (غیاث) (برهان) (آنندراج). هراسیدن. (برهان) : خم چشمۀ آب زندگانیست زین چشمه نبایدت شمیدن. نزاری قهستانی. ، رمیدن. (برهان) (آنندراج). رمیدن و اجتناب کردن از تنفر. (ناظم الاطباء) : ز بیم ایشان از مغزها رمیده خرد ز هول ایشان از چشمها شمیده بصر. عنصری. شمید و دلش موج برزد ز جوش ز دل هوش و از جان رمیده خروش. عنصری. گر آهویی بتاز کنار منت حرم آرام گیر با من و از من چنین مشم. خفاف. سمندش چو آن زشت پتیاره دید شمید و هراسید و اندردمید. اسدی. الاغراق فی الصفه، پارسی وی دررفتن بود اندر صفت، چنانکه خرد اندرپذیرفتن وی بشمد. و چنین گفته: الشعرا کذبه اعذبه. (ترجمان البلاغۀ رادویانی). ، متنفر شدن. نفرت کردن، نوحه و افغان کردن. (برهان) (ناظم الاطباء). افغان کردن. (فرهنگ لغات شاهنامه). آه و ناله کردن. (فرهنگ لغات ولف) ، گریستن. (ناظم الاطباء) (برهان). گریۀ با غریو. (فرهنگ اوبهی). با های های گریستن. (فرهنگ لغات ولف). - اندرشمیدن، گریه و زاری کردن: چو کیخسرو آن گفت ایشان شنید زمانی بیاسود و اندرشمید. فردوسی. ، پی در پی نفس زدن از تشنگی یا خستگی و غیره. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از انجمن آرا) ، پیچیدن. (فرهنگ اسدی در ذیل کلمه شم)
بیهوش گردیدن. (ناظم الاطباء) (برهان). بیهوش شدن. (غیاث) (آنندراج) : پیشت بشمند و بی روان گردند شیران عرین چوشیر شادروان. منجیک. ، آشفته شدن. پریشان گشتن. (ناظم الاطباء) (برهان). پریشان شدن. (غیاث) (آنندراج) : تو ایدری و شم زلف تو رسیده به شام رواست گر شمنان پیش زلف تو بشمند. رودکی. و اکنون که خوانده اند و تو لبیک گفته ای در کار خود چو مرد پشیمان چرا شمی. ناصرخسرو. ، ترسیدن. هراسیدن. هراسیده شدن. (ناظم الاطباء). ترسیدن. (غیاث) (برهان) (آنندراج). هراسیدن. (برهان) : خم چشمۀ آب زندگانیست زین چشمه نبایدت شمیدن. نزاری قهستانی. ، رمیدن. (برهان) (آنندراج). رمیدن و اجتناب کردن از تنفر. (ناظم الاطباء) : ز بیم ایشان از مغزها رمیده خرد ز هول ایشان از چشمها شمیده بصر. عنصری. شمید و دلش موج برزد ز جوش ز دل هوش و از جان رمیده خروش. عنصری. گر آهویی بتاز کنار منت حرم آرام گیر با من و از من چنین مشم. خفاف. سمندش چو آن زشت پتیاره دید شمید و هراسید و اندردمید. اسدی. الاغراق فی الصفه، پارسی وی دررفتن بود اندر صفت، چنانکه خرد اندرپذیرفتن وی بشمد. و چنین گفته: الشعرا کذبه اعذبه. (ترجمان البلاغۀ رادویانی). ، متنفر شدن. نفرت کردن، نوحه و افغان کردن. (برهان) (ناظم الاطباء). افغان کردن. (فرهنگ لغات شاهنامه). آه و ناله کردن. (فرهنگ لغات ولف) ، گریستن. (ناظم الاطباء) (برهان). گریۀ با غریو. (فرهنگ اوبهی). با های های گریستن. (فرهنگ لغات ولف). - اندرشمیدن، گریه و زاری کردن: چو کیخسرو آن گفت ایشان شنید زمانی بیاسود و اندرشمید. فردوسی. ، پی در پی نفس زدن از تشنگی یا خستگی و غیره. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از انجمن آرا) ، پیچیدن. (فرهنگ اسدی در ذیل کلمه شم)