جدول جو
جدول جو

معنی شمیدیزه - جستجوی لغت در جدول جو

شمیدیزه
(شَ زَ)
نام دهی است از ده های سمرقند. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شمیده
تصویر شمیده
رمیده، آشفته، بی هوش
فرهنگ فارسی عمید
(شَ طی یَ)
نام قبیله ای از تازیان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ دَ / دِ)
رمیده. (ناظم الاطباء) (از برهان) (فرهنگ اوبهی) :
سپاه جاودان از تو رمیده
نگار چینیان از تو شمیده.
(ویس و رامین).
اگر شمیده بود عقل خصم او نشگفت
بلی شمیده بود عقل در دماغ سقیم.
ابوالفرج رونی.
خرد جز در دماغ او شمیده
سخن جز در دعای او مزور.
انوری.
، ترسیده. هراسیده. ترسان. (ناظم الاطباء) (از برهان). وحشت کرده. (انجمن آرا) :
شمیده من در آن میان بادیه
ز سهم دیو و بانگ های های او.
منوچهری.
- شمیده گردیدن (گشتن) ، بیم زده و مدهوش گشتن. (یادداشت مؤلف) :
ملک سپاه به راهی بردکه دیو در آن
شمیده گردد و گمراه و عاجز و مضطر.
فرخی.
- ، خشکیدن:
ور گشت شمیده گلبن زرد
داده ست به سیب گونه و شم.
ناصرخسرو.
، متنفر گردیده. (ناظم الاطباء) (برهان) ، خشکیده از بی آبی. خوشیده. (فرهنگ فارسی معین). خوشیده از تشنگی، پیوسته نفس زننده از تشنگی. (ناظم الاطباء) ، کسی که دل وی از گریه کردن و یا دویدن بطپد. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (از آنندراج) (از برهان) (از فرهنگ اوبهی) ، گریان و نوحه کنان. (ناظم الاطباء). افغان کننده. (انجمن آرا). گریه و نوحه کرده و افغان نموده. (برهان) :
ز غمزۀ تو مبادم امان چو جان اثیر
اگر چو چشم تو بی چشم تو شمیده نیم.
؟
شبهای تیره را به سر آورده ام چو شمع
زآن همچو شمع زار و نزار و شمیده ام.
سیف اسفرنگ.
، آشفته. سرگردان. مدهوش. سرآسیمه. سرگشته. (ناظم الاطباء). بیهوش. (از آنندراج) (برهان). بیهوش و آشفته گردیده. (از برهان). بیهوش و پریشان. (غیاث).
- شمیده دل، آشفته خاطر. پریشان دل. مضطرب و پریشان خاطر:
دریده جوشن و خسته تن و گسسته امید
شکسته تیغ و شمیده دل و فکنده سپر.
عنصری.
شمیده دل همی گشت اندر آن باغ
زبانش ویس گو و دل پر از داغ.
(ویس و رامین).
، شیر شرزه و خشمگین. (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(یُ)
دهی است از بخش موسیان شهرستان دشت میشان، واقع در 43000گزی جنوب باختری موسیان، سر راه اتومبیل رو دزفول به موسیان، با 250 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(می زَ / زِ)
میویژه. گیاهی که به تازی علیق نامند. (ناظم الاطباء). لبلاب. حلبلاب. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(شُ مَ زَ)
تکبر. بزرگ منشی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به شمخر، شمخره، شمخز و شمخزه شود، کلانسالی، بسیاری و تمامی روزگار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ دی یَ)
یکی از نقاط اهواز - بصره. (ابن اثیر ج 7 ص 125 در شرح جنگهای صاحب زنج)
لغت نامه دهخدا
(حَ دی یَ)
دهی از دهستان نهرهاشم بخش مرکزی شهرستان اهواز. این ده در دشت واقع و سکنۀ آن 600 تن میباشد. آب آن از رود خانه کرخه و محصول آن غلات، صیفی، سبزی، هندوانه و سیب زمینی و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه شوسه دارد و دارای دبستان است. ساکنین از طایفۀ بنی طرب می باشند. قصر شیخ خزعل در این آبادی است که فعلاً در اختیار اداره کشاورزی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
نام قریه ای به بخارا و آن را امدیزه نیز گویند
لغت نامه دهخدا
(اُ دی یَ/یِ)
نام دو ده از بخش هندیجان شهرستان خرمشهر. سکنۀ یکی 180 و از آن دیگری 100 تن است. محصول آن غلات وآبش از چاه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
از روستاهای بخارا است. از آنجاست ابوبشر بشار بن عبدالله امدیزی بخاری. (از انساب سمعانی ص 49) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شَ زَ)
ابونصر محمد بن احمد بن حسن شمیدیزگی ازدی. از حسن بن علی خلال و محمد بن ابی عمر عدنی و جز آن دو روایت دارد و عبدالرحمن بن ابوالفتح سراج و جز وی از او روایت کرده اند. او حسن الحدیث است. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(شَ زَ / زِ)
منسوب است به شمیدیزه که دیهی است از دیه های سمرقند. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(شَ دَ / دِ)
بوییده. (برهان). بوییده. مشموم. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به شمیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شمیده
تصویر شمیده
بوییده، مشموم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شمیده
تصویر شمیده
((شَ دَ یا دِ))
رمیده، ترسیده، بیهوش شده، پریشان، آشفته
فرهنگ فارسی معین
پشت سرهم زاییدن، فرزندان پشت سرهم زاده شده آن چنان که زمان
فرهنگ گویش مازندرانی