جدول جو
جدول جو

معنی شمیدت - جستجوی لغت در جدول جو

شمیدت
اشمیدت، دکتر شمیدت از خاورشناسان است و در سال 33-1931م، به خرج دارالعلوم فیلادلفیا در تپه حصار مشغول حفریات و کاوشهایی شد، با این مقصود که شهر صددروازه را کشف کند و در جنوب دامغان در 8 میلی این شهر خیلی کار کرد، بی آنکه اثری از این شهر ظاهر گردیده باشد، (ایران باستان ج 3 صص 4645-2646)، رجوع به ص 1621 همان مأخذ و تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی ص 47 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شمیده
تصویر شمیده
رمیده، آشفته، بی هوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شمیدن
تصویر شمیدن
ترسیدن، رمیدن، برای مثال گر آهویی بتا و کنار منت حرم / آرام گیر با من و از من چنین مشم (خفاف - شاعران بی دیوان - ۲۹۶)، بی هوش شدن، برای مثال پیشت بشمند و بی روان گردند / شیران عرین چو شیر شادروان (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۵)، آشفته شدن
بوییدن، بو کردن، شم، تشمیم
فرهنگ فارسی عمید
(شَ دَ / دِ)
رمیده. (ناظم الاطباء) (از برهان) (فرهنگ اوبهی) :
سپاه جاودان از تو رمیده
نگار چینیان از تو شمیده.
(ویس و رامین).
اگر شمیده بود عقل خصم او نشگفت
بلی شمیده بود عقل در دماغ سقیم.
ابوالفرج رونی.
خرد جز در دماغ او شمیده
سخن جز در دعای او مزور.
انوری.
، ترسیده. هراسیده. ترسان. (ناظم الاطباء) (از برهان). وحشت کرده. (انجمن آرا) :
شمیده من در آن میان بادیه
ز سهم دیو و بانگ های های او.
منوچهری.
- شمیده گردیدن (گشتن) ، بیم زده و مدهوش گشتن. (یادداشت مؤلف) :
ملک سپاه به راهی بردکه دیو در آن
شمیده گردد و گمراه و عاجز و مضطر.
فرخی.
- ، خشکیدن:
ور گشت شمیده گلبن زرد
داده ست به سیب گونه و شم.
ناصرخسرو.
، متنفر گردیده. (ناظم الاطباء) (برهان) ، خشکیده از بی آبی. خوشیده. (فرهنگ فارسی معین). خوشیده از تشنگی، پیوسته نفس زننده از تشنگی. (ناظم الاطباء) ، کسی که دل وی از گریه کردن و یا دویدن بطپد. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (از آنندراج) (از برهان) (از فرهنگ اوبهی) ، گریان و نوحه کنان. (ناظم الاطباء). افغان کننده. (انجمن آرا). گریه و نوحه کرده و افغان نموده. (برهان) :
ز غمزۀ تو مبادم امان چو جان اثیر
اگر چو چشم تو بی چشم تو شمیده نیم.
؟
شبهای تیره را به سر آورده ام چو شمع
زآن همچو شمع زار و نزار و شمیده ام.
سیف اسفرنگ.
، آشفته. سرگردان. مدهوش. سرآسیمه. سرگشته. (ناظم الاطباء). بیهوش. (از آنندراج) (برهان). بیهوش و آشفته گردیده. (از برهان). بیهوش و پریشان. (غیاث).
- شمیده دل، آشفته خاطر. پریشان دل. مضطرب و پریشان خاطر:
دریده جوشن و خسته تن و گسسته امید
شکسته تیغ و شمیده دل و فکنده سپر.
عنصری.
شمیده دل همی گشت اندر آن باغ
زبانش ویس گو و دل پر از داغ.
(ویس و رامین).
، شیر شرزه و خشمگین. (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(شَ دَ / دِ)
بوییده. (برهان). بوییده. مشموم. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به شمیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مِ شُ دَ)
بیهوش گردیدن. (ناظم الاطباء) (برهان). بیهوش شدن. (غیاث) (آنندراج) :
پیشت بشمند و بی روان گردند
شیران عرین چوشیر شادروان.
منجیک.
، آشفته شدن. پریشان گشتن. (ناظم الاطباء) (برهان). پریشان شدن. (غیاث) (آنندراج) :
تو ایدری و شم زلف تو رسیده به شام
رواست گر شمنان پیش زلف تو بشمند.
رودکی.
و اکنون که خوانده اند و تو لبیک گفته ای
در کار خود چو مرد پشیمان چرا شمی.
ناصرخسرو.
، ترسیدن. هراسیدن. هراسیده شدن. (ناظم الاطباء). ترسیدن. (غیاث) (برهان) (آنندراج). هراسیدن. (برهان) :
خم چشمۀ آب زندگانیست
زین چشمه نبایدت شمیدن.
نزاری قهستانی.
، رمیدن. (برهان) (آنندراج). رمیدن و اجتناب کردن از تنفر. (ناظم الاطباء) :
ز بیم ایشان از مغزها رمیده خرد
ز هول ایشان از چشمها شمیده بصر.
عنصری.
شمید و دلش موج برزد ز جوش
ز دل هوش و از جان رمیده خروش.
عنصری.
گر آهویی بتاز کنار منت حرم
آرام گیر با من و از من چنین مشم.
خفاف.
سمندش چو آن زشت پتیاره دید
شمید و هراسید و اندردمید.
اسدی.
الاغراق فی الصفه، پارسی وی دررفتن بود اندر صفت، چنانکه خرد اندرپذیرفتن وی بشمد. و چنین گفته: الشعرا کذبه اعذبه. (ترجمان البلاغۀ رادویانی).
، متنفر شدن. نفرت کردن، نوحه و افغان کردن. (برهان) (ناظم الاطباء). افغان کردن. (فرهنگ لغات شاهنامه). آه و ناله کردن. (فرهنگ لغات ولف) ، گریستن. (ناظم الاطباء) (برهان). گریۀ با غریو. (فرهنگ اوبهی). با های های گریستن. (فرهنگ لغات ولف).
- اندرشمیدن، گریه و زاری کردن:
چو کیخسرو آن گفت ایشان شنید
زمانی بیاسود و اندرشمید.
فردوسی.
، پی در پی نفس زدن از تشنگی یا خستگی و غیره. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از انجمن آرا) ، پیچیدن. (فرهنگ اسدی در ذیل کلمه شم)
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ دَ)
مرکّب از: شم عربی + یدن، علامت مصدر فارسی، بوییدن. و این از جملۀ لغات عربیه است که فارسیان در آن تصرف کرده تصریف نموده اند از عالم طلبیدن و فهمیدن، زیرا که مأخوذ است از شم بمعنی بوییدن، لیکن بعد نوشتن به تحقیق پیوست که شمیدن بمعنی بو کردن نیامده، بلکه به این معنی شنیدن به نون است و به میم تحریف. (غیاث) (از سراج اللغه) (از آنندراج)، نکه. (منتهی الارب)، بمعنی بوییدن یا مصدری بالتمام فارسی است یا مانند رقصیدن و فهمیدن مصدر فارسی منحوت از عربی است. بوی کردن. (یادداشت مؤلف) : اگرآن بوی نشمیدی بدین میخانه نرسیدی. (لوامع جامی)،
خوش وقت کسی که بوی میخانه شمید
رفت از پی آن بوی و به میخانه رسید.
جامی (لوامع)،
بسیار شامۀ استعداد باید تا بویی از گلهای معانی رنگینش تواند شمید. (تذکرۀ مرآهالخیال)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
ملامت و شماتت، فتنه. غوغا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شمیدن
تصویر شمیدن
ترسیدن، آشفته داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمیده
تصویر شمیده
بوییده، مشموم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شمیده
تصویر شمیده
((شَ دَ یا دِ))
رمیده، ترسیده، بیهوش شده، پریشان، آشفته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شمیدن
تصویر شمیدن
((شَ دَ))
بوییدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شمیدن
تصویر شمیدن
((شَ دَ))
ترسیدن، رمیدن، بیهوش شدن، آشفته گشتن، بانگ و غریو برآوردن
فرهنگ فارسی معین