شوشه، طلا یا نقره که آن را گداخته و در ناوچه ریخته باشند، شفشه، شمش، هر چیز شبیه شمش، آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ می بندد و آویزان می شود، لوح یا علامتی که بر گور کسی نصب می کنند
شوشه، طلا یا نقره که آن را گداخته و در ناوچه ریخته باشند، شفشه، شمش، هر چیز شبیه شمش، آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ می بندد و آویزان می شود، لوح یا علامتی که بر گور کسی نصب می کنند
طلا یا نقره که آن را گداخته و در ناوچه ریخته باشند، شفشه، شمش، هر چیز شبیه شمش، آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ می بندد و آویزان می شود، لوح یا علامتی که بر گور کسی نصب می کنند، برای مثال نهی دست بر شوشۀ خاک من / به یاد آری از گوهر پاک من (نظامی۵ - ۷۵۷)
طلا یا نقره که آن را گداخته و در ناوچه ریخته باشند، شفشه، شمش، هر چیز شبیه شمش، آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ می بندد و آویزان می شود، لوح یا علامتی که بر گور کسی نصب می کنند، برای مِثال نهی دست بر شوشۀ خاک من / به یاد آری از گوهر پاک من (نظامی۵ - ۷۵۷)
شوشه. شفشه. شمش. (یادداشت مؤلف). رجوع به مترادفات کلمه شود، ابزاری چوبین مانند خطکش به درازی یک یا دو متر که برای تراز کردن آجرها بکار رود. (فرهنگ فارسی معین). چوبی چون سطاره ای بلند و بزرگ که بنایان بدان اندازه ها راست کنند. (از یادداشت مؤلف). - شمشه کاهگل، کاهگل بدنۀ دیوارهای اطاق از دو سوی محدود به دو پیش آمدگی که ساخته از گچ باشد، بدین شرح که برای کاهگل کردن سطح دیوارها ابتدا با شمشۀ آلت بنایی و در دو طرف هر بدنۀ دیوار از زیر سقف تا سطح زمین به قطر همان شمشه برآمدگی یکدست و تراز از گچ می مالند و سپس سطح میان این دو برآمدگی گچی را کاهگل می مالند و بدین ترتیب سطحی صاف، تراز و بدون فرورفتگی و برآمدگی بوجود می آورند
شوشه. شفشه. شمش. (یادداشت مؤلف). رجوع به مترادفات کلمه شود، ابزاری چوبین مانند خطکش به درازی یک یا دو متر که برای تراز کردن آجرها بکار رود. (فرهنگ فارسی معین). چوبی چون سطاره ای بلند و بزرگ که بنایان بدان اندازه ها راست کنند. (از یادداشت مؤلف). - شمشه کاهگل، کاهگل بدنۀ دیوارهای اطاق از دو سوی محدود به دو پیش آمدگی که ساخته از گچ باشد، بدین شرح که برای کاهگل کردن سطح دیوارها ابتدا با شمشۀ آلت بنایی و در دو طرف هر بدنۀ دیوار از زیر سقف تا سطح زمین به قطر همان شمشه برآمدگی یکدست و تراز از گچ می مالند و سپس سطح میان این دو برآمدگی گچی را کاهگل می مالند و بدین ترتیب سطحی صاف، تراز و بدون فرورفتگی و برآمدگی بوجود می آورند
دهی است از دهستان ماهیدشت پایین بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه. سکنۀ آن 100 تن. آب آن از چشمه سار. محصول عمده آنجا غلات، حبوب و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان ماهیدشت پایین بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه. سکنۀ آن 100 تن. آب آن از چشمه سار. محصول عمده آنجا غلات، حبوب و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
نام قریه ای به بابل پائین تر از حلۀ بنی مزید، قبر قاسم بن موسی الکاظم بن جعفر الصادق (ع) در آن قریه است و نزدیک آن قبر ذوالکفل (حزقیل) می باشد. (از معجم البلدان). موضعی است نزدیک بابل و نزدیک آن موضع است قبر ذوالکفل (ع). (منتهی الارب)
نام قریه ای به بابل پائین تر از حلۀ بنی مزید، قبر قاسم بن موسی الکاظم بن جعفر الصادق (ع) در آن قریه است و نزدیک آن قبر ذوالکفل (حزقیل) می باشد. (از معجم البلدان). موضعی است نزدیک بابل و نزدیک آن موضع است قبر ذوالکفل (ع). (منتهی الارب)
شفشه و سبیکۀ طلا و نقره و امثال آن و آن جسد گداخته باشد که در ناوچۀ آهنین ریزند. (برهان). سباک زر و نقره و آهن و غیره. (غیاث اللغات). شفشۀ طلا و نقره وامثال آن و آن را شمش و سباک نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). سبیکۀ زر. (اسدی) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). سبکۀ طلا و نقره. (فهرست مخزن الادویه). سوفچه. شوش: شوشۀ سیم. شوشۀ زر. سبیکۀ نقره. شمش نقره. شمش زر یا سیم. خفچه. (یادداشت مؤلف) : بر او بافته شوشۀ سیم و زر به شوشه درون نابسوده گهر. فردوسی. به تنگی یک اندر دگر بافته بچاره سر شوشه برتافته. فردوسی. همه شوشۀ طاقها سیم و زر به زر اندرون چند گونه گهر. فردوسی. دو خرگه نمد خرد چوبش ز زر همه بندشان شوشه های گهر. اسدی. دو بازو چو دو ماهی سیم بود تو گوئی که دو شوشۀ سیم بود. شمسی (یوسف و زلیخا). و زر به شوشه ها و سبیکه ها می کردند. (مجمل التواریخ والقصص). به آتش بر آن شوشۀ مشک سنج چو مار سیه بر سر چاه گنج. نظامی (شرفنامه ص 303). ، قطعۀ شمش و زر. (ولف) : چو پیدا شد آن شوشۀ تاج شید جهان شد بسان بلور سفید. فردوسی. ، هر چیز شبیه به شمش. (فرهنگ فارسی معین) : شوشه های زکال مشکین رنگ گرد آتش چو گرد آینه زنگ. نظامی. - شوشه اندام، که اندامی چون شوشه دارد. نازک اندام: بدان نازک میان شوشه اندام ولیکن شوشه ای از نقرۀ خام. نظامی. - شوشه خیار، خیار شمش. خیار چنبر. خیار زه. شمشیر خیار. (یادداشت مؤلف). - شوشۀ زر، شمش طلا. - ، تار زرّین: شکیبایی اندر همه کارها به از شوشۀ زر به خروارها. ابوشکور. همان شوشۀ زر بر او بافته به گوهر سر شوشه برتافته. فردوسی. یکی جامه افکنده بد زربفت به رش بودبالاش پنجاه وهفت. فردوسی. به گوهر همه ریشه ها بافته زبر شوشۀ زر بر او تافته. اسدی. یکی خانه ای دید از لاژورد برآورده از شوشۀ زر زرد. اسدی. و از گرد بر گرد شوشه های زر به مروارید و جوهرمرصع بکرد. (مجمل التواریخ والقصص). بجهد شیشۀ سیماب گر در او ریزی به شیشۀ توکند شوشه های زر تسلیم. سوزنی. در کورۀآتش چه عجب شوشۀ زر وز شوشۀ زر کورۀ آتش عجب است. خاقانی. پشت مالیده ای چو شوشۀ زر شکم اندوده ای به شیر و شکر. نظامی. سوسن از بهر تاج نرگس مست شوشۀ زر نهاده بر کف دست. نظامی. - شوشۀ زرین، شمش طلایی: هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح زنگیان را شوشۀ زرین برآید خیزران. فرخی. خاقانی اسیر یار زرگرنسب است دل کوره و تن شوشۀ زرین سلب است. خاقانی. - شوشۀ سیم، شمش نقره: شوشۀ سیم نکوتر بر تو یا گه سیم شاخ بادام به آیین تر یا شاخ چنار. فرخی. - شوشۀ سیمین، شمش نقره ای: آب گلفهشنگ گشته ست از فسردن ای شگفت همچنان چون شوشۀ سیمین نگون آویخته. فرالاوی. ، هر چیز طولانی و کوتاه، مانند لوح مزار و محراب مسجد و تختۀ حمام و امثال آن. (برهان). هرچه طولانی باشد مثل صورت قبر. (از جهانگیری) ، نشان و علامتی که بر سر قبر شهدا برپای کنند. (از برهان) (از رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از جهانگیری) (از فرهنگ اسدی) : نهی دست بر شوشۀ خاک من بیاد آری از گوهر پاک من. نظامی. در شوشۀ تربتش بصد رنج پیچیده چنانکه مار بر گنج. نظامی. دمد لاله از شوشۀ خاک من گیا روید از گوشۀ خاک من. خواجوی کرمانی. ، ریزۀ هر چیز. (برهان) (جهانگیری) (اسدی) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) ، هر پشتۀ بلند را گویند عموماً و پشتۀ ریگ و خاشاک را خصوصاً. (برهان) (جهانگیری). توده و پشتۀ هر چیز. (غیاث اللغات). پشته. بلندی. (فرهنگ فارسی معین) ، آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ بندد و آویزان شود. (فرهنگ فارسی معین) ، شوش در تداول مردم قزوین. ترکه. شاخ تر باریک. ترکۀ شاخ تر انعطاف پذیر و کلمه شوشه در قسمتهای دیگر ایران فراموش شده و درآذربایجان مانده است. (یادداشت مؤلف) : از آن دسته برآمد شوشۀ نار درختی گشت و بار آورد بسیار. نظامی. چید از آن میوه های نوشین بار خورد از آن شوشه های شیرین کار. نظامی. یکی خرگه از شوشۀ سرخ بید در آن خرگه افشانده خاک سپید. نظامی. ، مفتول گلابتون. (یادداشت مؤلف) : خانه واری حصیر از شوشۀ زرکشیده افکنده و به در و لعل و پیروزه ترصیع کرده. (چهارمقاله)
شفشه و سبیکۀ طلا و نقره و امثال آن و آن جسد گداخته باشد که در ناوچۀ آهنین ریزند. (برهان). سباک زر و نقره و آهن و غیره. (غیاث اللغات). شفشۀ طلا و نقره وامثال آن و آن را شمش و سباک نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). سبیکۀ زر. (اسدی) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). سبکۀ طلا و نقره. (فهرست مخزن الادویه). سوفچه. شوش: شوشۀ سیم. شوشۀ زر. سبیکۀ نقره. شمش نقره. شمش زر یا سیم. خفچه. (یادداشت مؤلف) : بر او بافته شوشۀ سیم و زر به شوشه درون نابسوده گهر. فردوسی. به تنگی یک اندر دگر بافته بچاره سر شوشه برتافته. فردوسی. همه شوشۀ طاقها سیم و زر به زر اندرون چند گونه گهر. فردوسی. دو خرگه نمد خرد چوبش ز زر همه بندشان شوشه های گهر. اسدی. دو بازو چو دو ماهی سیم بود تو گوئی که دو شوشۀ سیم بود. شمسی (یوسف و زلیخا). و زر به شوشه ها و سبیکه ها می کردند. (مجمل التواریخ والقصص). به آتش بر آن شوشۀ مشک سنج چو مار سیه بر سر چاه گنج. نظامی (شرفنامه ص 303). ، قطعۀ شمش و زر. (ولف) : چو پیدا شد آن شوشۀ تاج شید جهان شد بسان بلور سفید. فردوسی. ، هر چیز شبیه به شمش. (فرهنگ فارسی معین) : شوشه های زکال مشکین رنگ گرد آتش چو گرد آینه زنگ. نظامی. - شوشه اندام، که اندامی چون شوشه دارد. نازک اندام: بدان نازک میان شوشه اندام ولیکن شوشه ای از نقرۀ خام. نظامی. - شوشه خیار، خیار شمش. خیار چنبر. خیار زه. شمشیر خیار. (یادداشت مؤلف). - شوشۀ زر، شمش طلا. - ، تار زرّین: شکیبایی اندر همه کارها به از شوشۀ زر به خروارها. ابوشکور. همان شوشۀ زر بر او بافته به گوهر سر شوشه برتافته. فردوسی. یکی جامه افکنده بد زربفت به رش بودبالاش پنجاه وهفت. فردوسی. به گوهر همه ریشه ها بافته زبر شوشۀ زر بر او تافته. اسدی. یکی خانه ای دید از لاژورد برآورده از شوشۀ زر زرد. اسدی. و از گرد بر گرد شوشه های زر به مروارید و جوهرمرصع بکرد. (مجمل التواریخ والقصص). بجهد شیشۀ سیماب گر در او ریزی به شیشۀ توکند شوشه های زر تسلیم. سوزنی. در کورۀآتش چه عجب شوشۀ زر وز شوشۀ زر کورۀ آتش عجب است. خاقانی. پشت مالیده ای چو شوشۀ زر شکم اندوده ای به شیر و شکر. نظامی. سوسن از بهر تاج نرگس مست شوشۀ زر نهاده بر کف دست. نظامی. - شوشۀ زرین، شمش طلایی: هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح زنگیان را شوشۀ زرین برآید خیزران. فرخی. خاقانی اسیر یار زرگرنسب است دل کوره و تن شوشۀ زرین سلب است. خاقانی. - شوشۀ سیم، شمش نقره: شوشۀ سیم نکوتر بر تو یا گه سیم شاخ بادام به آیین تر یا شاخ چنار. فرخی. - شوشۀ سیمین، شمش نقره ای: آب گلفهشنگ گشته ست از فسردن ای شگفت همچنان چون شوشۀ سیمین نگون آویخته. فرالاوی. ، هر چیز طولانی و کوتاه، مانند لوح مزار و محراب مسجد و تختۀ حمام و امثال آن. (برهان). هرچه طولانی باشد مثل صورت قبر. (از جهانگیری) ، نشان و علامتی که بر سر قبر شهدا برپای کنند. (از برهان) (از رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از جهانگیری) (از فرهنگ اسدی) : نهی دست بر شوشۀ خاک من بیاد آری از گوهر پاک من. نظامی. در شوشۀ تربتش بصد رنج پیچیده چنانکه مار بر گنج. نظامی. دمد لاله از شوشۀ خاک من گیا روید از گوشۀ خاک من. خواجوی کرمانی. ، ریزۀ هر چیز. (برهان) (جهانگیری) (اسدی) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) ، هر پشتۀ بلند را گویند عموماً و پشتۀ ریگ و خاشاک را خصوصاً. (برهان) (جهانگیری). توده و پشتۀ هر چیز. (غیاث اللغات). پشته. بلندی. (فرهنگ فارسی معین) ، آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ بندد و آویزان شود. (فرهنگ فارسی معین) ، شوش در تداول مردم قزوین. ترکه. شاخ تر باریک. ترکۀ شاخ تر انعطاف پذیر و کلمه شوشه در قسمتهای دیگر ایران فراموش شده و درآذربایجان مانده است. (یادداشت مؤلف) : از آن دسته برآمد شوشۀ نار درختی گشت و بار آورد بسیار. نظامی. چید از آن میوه های نوشین بار خورد از آن شوشه های شیرین کار. نظامی. یکی خرگه از شوشۀ سرخ بید در آن خرگه افشانده خاک سپید. نظامی. ، مفتول گلابتون. (یادداشت مؤلف) : خانه واری حصیر از شوشۀ زرکشیده افکنده و به در و لعل و پیروزه ترصیع کرده. (چهارمقاله)
شنوسه. سنوسه. اشنوسه. (حاشیۀ برهان چ معین). هوایی باشد که از راه دماغ به جلدی و تندی تمام بی اختیار برآید و آن را به عربی عطسه گویند. (برهان). عطسه. (فرهنگ جهانگیری) (صحاح الفرس) (انجمن آرا). در یکی از قرای کرمان شنوسه بمعنی عطسه بکار رود. (یادداشت مؤلف) ، مؤلف در یادداشت دیگر برای کلمه، معنی تحمل و بردباری و شکیب و صبر و مهلت و انتظار قایل شده و نوشته اند: یکی از معانی صبر در تداول عوام، عطسه است، چنانکه گوئی صبر آمد، یعنی عطسه کردند و صبر را وقتی بجای عطسه استعمال کنند که مرادشان تأثیر خرافی عطسه باشد یعنی اخبار غیبی به منع کاری که اقدام آن در نظر است. با تمهید این مقدمه به نظر می آید که در قدیم ترین زمانی مؤلف لغتی معنی کلمه شنوشه را صبر نوشته بوده است و مؤلف دومی صبر را بمعنی عطسه گمان برده و برای آنکه طرزی نو آورده باشد کلمه صبر را به عطسه بدل کرده یا کاتبی چنانکه رسم است در کتابی این تغییر را روا داشته و از زمان قدیم ترین نسخۀ فرهنگ اسدی که اینک در دست من است این معنی دست بدست تا صاحب برهان قاطع رسیده است. برای شنوشه در کتب و فرهنگها دو مثال بیشتر من نیافته ام و هر دو مثال حاکی است که شنوشه به معنی شکیبائی است نه بمعنی عطسه: رفیقا چند گوئی کو نشاطت بنگریزد کس از گرم آفروشه مرا امروز توبه سود دارد چنان چون دردمندان را شنوشه. رودکی. چنانکه میدانیم اگر در بعض انواع صرع عطسه علامت افاقۀ موقت باشد در امراض دیگر فایده ای بر عطسه نیست، بلکه بیشتر نشانۀ زکام است که آن را أم الامراض خوانند. شاهد دیگر شعر منوچهری است: چون بنشیند ز می معنبر جوشه گوید کاکنون نماند جای شنوشه درفکند سرخ مل به رطل دوگوشه روشن گردد جهان ز گوشه به گوشه گوید کاین می مرا نگردد نوشه تا نخورم یاد شهریار عدومال. در اینجا دیگر صریح است که شنوشه بمعنی صبر و شکیبائی است نه عطسه. در نسخه ای از سروری بجای ’دردمندان را شنوشه’ درد دندان را شنوشه ضبط کرده است، با اینکه این اصلاح دائرۀ معنی را تنگ تر می کند برای اثبات مدعا دلیل بهتری نمیشود، چه گمان نمیکنم چنین عقیده باشد که برای درد دندان عطسه گاهی اثر خوب بخشد. شاید علت این اشتباه هم نیوشه (بجای شنوشه در مصرع آخر شعر رودکی) بوده که چون در پاره ای امراض عصبی عطسه نشانۀ افاقه است این مسامحه در توسع را بر رودکی روا شمرده و برای همه بیماران صبر را (یعنی عطسه را) سودمند گرفته اند و عجیب تر اینکه دو مصحف هم برای این کلمه در فرهنگها مضبوط است یکی ’ستوسر’ و دیگر ’ستوسه’. در کلمه اشنوشه نیز در فرهنگ شعوری شاهد ذیل را از لطیفی می آورد: اگر اشنوشه صحت را مدار است مرا تسمیت دوران نقطه دار است. نمیدانم لطیفی کیست، اگر از قدماست دعوی فرهنگ نویسان به صحت می پیوندد ولی اگر از متأخرین باشد از فرهنگها به غلط افتاده و در مصراع اول اشاره به شعر رودکی داشته است - انتهی، سکسکه. هق هق. اشنوسه. (یادداشت مؤلف) : اشک بارید و پس شنوشه گرفت باز بفزود گفته های دراز. ابومحمد بدیع بلخی
شنوسه. سنوسه. اشنوسه. (حاشیۀ برهان چ معین). هوایی باشد که از راه دماغ به جلدی و تندی تمام بی اختیار برآید و آن را به عربی عطسه گویند. (برهان). عطسه. (فرهنگ جهانگیری) (صحاح الفرس) (انجمن آرا). در یکی از قرای کرمان شنوسه بمعنی عطسه بکار رود. (یادداشت مؤلف) ، مؤلف در یادداشت دیگر برای کلمه، معنی تحمل و بردباری و شکیب و صبر و مهلت و انتظار قایل شده و نوشته اند: یکی از معانی صبر در تداول عوام، عطسه است، چنانکه گوئی صبر آمد، یعنی عطسه کردند و صبر را وقتی بجای عطسه استعمال کنند که مرادشان تأثیر خرافی عطسه باشد یعنی اخبار غیبی به منع کاری که اقدام آن در نظر است. با تمهید این مقدمه به نظر می آید که در قدیم ترین زمانی مؤلف لغتی معنی کلمه شنوشه را صبر نوشته بوده است و مؤلف دومی صبر را بمعنی عطسه گمان برده و برای آنکه طرزی نو آورده باشد کلمه صبر را به عطسه بدل کرده یا کاتبی چنانکه رسم است در کتابی این تغییر را روا داشته و از زمان قدیم ترین نسخۀ فرهنگ اسدی که اینک در دست من است این معنی دست بدست تا صاحب برهان قاطع رسیده است. برای شنوشه در کتب و فرهنگها دو مثال بیشتر من نیافته ام و هر دو مثال حاکی است که شنوشه به معنی شکیبائی است نه بمعنی عطسه: رفیقا چند گوئی کو نشاطت بنگریزد کس از گرم آفروشه مرا امروز توبه سود دارد چنان چون دردمندان را شنوشه. رودکی. چنانکه میدانیم اگر در بعض انواع صرع عطسه علامت افاقۀ موقت باشد در امراض دیگر فایده ای بر عطسه نیست، بلکه بیشتر نشانۀ زکام است که آن را أم الامراض خوانند. شاهد دیگر شعر منوچهری است: چون بنشیند ز می معنبر جوشه گوید کاکنون نماند جای شنوشه درفکند سرخ مل به رطل دوگوشه روشن گردد جهان ز گوشه به گوشه گوید کاین می مرا نگردد نوشه تا نخورم یاد شهریار عدومال. در اینجا دیگر صریح است که شنوشه بمعنی صبر و شکیبائی است نه عطسه. در نسخه ای از سروری بجای ’دردمندان را شنوشه’ درد دندان را شنوشه ضبط کرده است، با اینکه این اصلاح دائرۀ معنی را تنگ تر می کند برای اثبات مدعا دلیل بهتری نمیشود، چه گمان نمیکنم چنین عقیده باشد که برای درد دندان عطسه گاهی اثر خوب بخشد. شاید علت این اشتباه هم نیوشه (بجای شنوشه در مصرع آخر شعر رودکی) بوده که چون در پاره ای امراض عصبی عطسه نشانۀ افاقه است این مسامحه در توسع را بر رودکی روا شمرده و برای همه بیماران صبر را (یعنی عطسه را) سودمند گرفته اند و عجیب تر اینکه دو مصحف هم برای این کلمه در فرهنگها مضبوط است یکی ’ستوسر’ و دیگر ’ستوسه’. در کلمه اشنوشه نیز در فرهنگ شعوری شاهد ذیل را از لطیفی می آورد: اگر اشنوشه صحت را مدار است مرا تسمیت دوران نقطه دار است. نمیدانم لطیفی کیست، اگر از قدماست دعوی فرهنگ نویسان به صحت می پیوندد ولی اگر از متأخرین باشد از فرهنگها به غلط افتاده و در مصراع اول اشاره به شعر رودکی داشته است - انتهی، سکسکه. هق هق. اشنوسه. (یادداشت مؤلف) : اشک بارید و پس شنوشه گرفت باز بفزود گفته های دراز. ابومحمد بدیع بلخی
دهی است از دهستان سدن بخش مرکزی شهرستان گرگان. سکنۀ آن 700 تن. آب آن از رود خانه شموشک. محصول عمده آنجا برنج، غلات، توتون، سیگار و لبنیات. صنایع دستی زنان آنجا بافتن پارچه های نخی و کرباس است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان سدن بخش مرکزی شهرستان گرگان. سکنۀ آن 700 تن. آب آن از رود خانه شموشک. محصول عمده آنجا برنج، غلات، توتون، سیگار و لبنیات. صنایع دستی زنان آنجا بافتن پارچه های نخی و کرباس است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
طلا یا نقره که آنرا گدازند و در ناوچه ریزند شمش شفشه، هرچیز شبیه بشمش، لوح چیز طولانی و کوتاه (مانند لوح مزار محراب مسجد تخته حمام)، آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ بندد و آویزان شود، ریزه هر چیز، پشته بلندی
طلا یا نقره که آنرا گدازند و در ناوچه ریزند شمش شفشه، هرچیز شبیه بشمش، لوح چیز طولانی و کوتاه (مانند لوح مزار محراب مسجد تخته حمام)، آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ بندد و آویزان شود، ریزه هر چیز، پشته بلندی