جدول جو
جدول جو

معنی شمعون - جستجوی لغت در جدول جو

شمعون
(پسرانه)
شنونده، نام یکی از برادران یوسف (ع)
تصویری از شمعون
تصویر شمعون
فرهنگ نامهای ایرانی
شمعون
(شَ)
نام برادر عیسی مسیح (ع). (از قاموس کتاب مقدس).
- برادر شمعون، مراد حضرت مسیح (ع) است:
آب خدا آنکه مرده زنده بدو کرد
آن پسر بی پدر برادر شمعون.
ناصرخسرو
مرد متقی و پرهیزکاری که در اورشلیم سکونت داشت و وحی بدو رسید که نخواهد مرد تا مسیح را ببیند. (از قاموس کتاب مقدس). نام یکی از انبیای بنی اسرائیل. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
شمعون
(شَ)
شمعون الصفا. نام یکی از برادران یوسف علیه السلام که به قتل یوسف مشورت کرده بود. (غیاث) (یادداشت مؤلف). رجوع به شمعون الصفا شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مَ)
جمع واژۀ معونه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به معونه شود
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ شَ)
دهی است از دهستان بلوک شرقی بخش مرکزی شهرستان دزفول، واقع در 24هزارگزی جنوب خاوری دزفول و 20هزارگزی جنوب شوسۀ دزفول به شوشتر موقع جغرافیایی آن دشت و هوای آن گرمسیری مالاریایی است. سکنۀ آن 400 تن است. آب آن از رود خانه دزو محصول آن غلات، برنج، کنجد و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
ابن محمد (یا حسین بن محمد) مکنی به ابن شمعون. واعظ مشهور
لغت نامه دهخدا
(شَ نُرْ را هَِ)
معروف به طیبویه. نام طبیبی است که ابن البیطار از او روایت دارد، از جمله در کلمه دهن الکادی. (یادداشت مؤلف). رجوع به عیون الاخبار ص 109شود
لغت نامه دهخدا
(شَ نُصْ صَ)
برادر یوسف پیغمبر علیهم االسلام. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به شمعون شود، حواری عیسی. رجوع به شمعون صفا شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام یکی از حواری عیسی علیه السلام. (منتهی الارب) (از یادداشت مؤلف) (از غیاث) (المدهش ابن جوزی). شمعون بر دین عیسی بود و دعوت دین عیسی کرد. (تاریخ گزیده ص 68). نام یکی از سه اصحاب خاص و نیز یکی از دوازده تن حواریون حضرت عیسی (ع) که نخستین بار در دشت به توسط اندریاس با حضرت مسیح (ع) ملاقات کرد. و حضرت نام او را کیفاس نامید که به زبان سریانی همان پطرس است. (قاموس کتاب مقدس) :
تأویل در سیه شب ترسایی
شمع و چراغ عیسی و شمعون است.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(شَ نِ صَ)
شمعون الصفا. شمعون. پسر یونا یکی از دوازده حواری عیسی علیه السلام و ذکران او 22 اکتبر است. (یادداشت مؤلف). یکی از دوازده نفر حواریون حضرت عیسی (ع). (از حبیب السیر چ سنگی ص 51 و 52 و 53 و 181ج 1). رجوع به شمعون و تتمۀ صوان الحکمه ص 31 شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شمعون قانوی، شمعون القنانی. نام یکی از دوازده تن حواریون عیسی علیه السلام. (ابن شحنه). شمعون قانوی همان شمعون غیور و یکی از جملۀ دوازده حواری بود و لفظ قانوی اشاره به موطن او نیست، بلکه لفظ کلدانی و اشاره به غیوری اوست. (از قاموس کتاب مقدس). شمعون یا شمعون الصفابن توما معروف به سمعان قانوی منسوب به قاناالجلیل که کوهی است در نزدیکی دمشق، و او از حواریون و شاگردان حضرت مسیح (ع) و استاد مرقس هارونی و صاحب انجیل مرقس بود، و می گویند شمعون انجیل را تألیف کرد، ولی نام خود را از اول آن برداشت و به شاگردش نسبت داد و به نام او کرد و گویند شمعون بسوی مصر آمد و بعد به کشورهای آفریقا و سپس به ایران رفت و در ایران یهودا بدو پیوست و با هم به تبلیغات مسیحی پرداختند. کاهنان یهود مردم را بر ضد آن دو شورانیدند، پس شمعون را با اره دو نیم کردند و یهودا را سر بریدند. (از ملل و نحل ج 2 ذیل ص 35). درباره حضرت مسیح (ع) اختلاف فراوانی هست، گروهی می گویند: پیش از روز قیامت بر زمین فرودمی آید، چنانکه اسلام نیز بر آن عقیده است و گروهی می گویند تا روز رستاخیز نمی آید زیرا پس از اینکه اورا کشتند و به دار آویختند به زمین نازل شد و شمعون صفا او را دید و حضرت با وی سخن گفت و بدو وصیتها کرد، سپس از زمین جدا شد و بسوی آسمان صعود کرد و شمعون صفا وصی او بود. شمعون برترین حواریون بود از لحاظ علم، زهد و ادب، جز اینکه فلوس کار او را خراب کردو خود را شریک وی قرار داد و اوضاع علم او را دگرگون ساخت و آن را با سخن فلاسفه درآمیخت و خاطر او را وسوسه کرد. (از ملل و نحل ج 2 صص 34- 35) :
از جهل خویشتن چو خودآگاهی
پس سوی خویش فتنه و شمعونی.
ناصرخسرو.
کشته شدت شمع دین به باد جهالت
گمره از آن مانده ای و خیره چو شمعون.
ناصرخسرو.
ای خردمند مخر خیره خرافاتش
که تو باری نه چنوخربط و شمعونی.
ناصرخسرو.
- شمعون شدن، گمراه شدن. مانند شمعون قانوی که به تشویق فلوس نامی مسائلی به احکام دین مخلوط کرد دستورات دین را با نظر شخص آمیختن:
هرکه به شمعخرد ندید رهت
پیش تو مدهوش گشت و شمعون شد.
ناصرخسرو.
- شمعون کردن، گمراه ساختن چون شمعون قانوی:
ور نخواهد ماند با تو باغ و خانه خیرخیر
خویشتن را رنجه چون داری و چون شمعون کنی.
ناصرخسرو.
رجوع به ترکیب شمعون شدن شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
بنت شمعون قبطیه مادر ابراهیم پسر رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم که مقوقس قبطی صاحب اسکندریه و مصر برای آن حضرت هدیه فرستاد. (منتهی الارب). دختر شمعون قبطیه، یکی از دو سریۀ رسول صلوات الله علیه و پیامبر را از او پسری آمد و او را ابراهیم نام کرد و ابراهیم دو سال بیش نزیست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). وفات ماریه در زمان عمر بن الخطاب به سال 14 هجری قمری اتفاق افتاد و در گورستان بقیع مدفون شد. (از حبیب السیر ج 1 چ خیام ص 429). و رجوع به حبیب السیر و مجمل التواریخ والقصص ص 252 شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کلأ ممعون، گیاه که در روی آب روان باشد. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). گیاه آبدار و تر و تازه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شعر مشعون، موی پراکنده و ژولیده، مجنون و مشعون از اتباع است. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مؤمنی بود از آل فرعون. (منتهی الارب). از خدام فرعون که موسی را اخبار نمود به قصد قصاص فرعون. (ازحبیب السیر چ سنگی ج 1 ص 31). یک تن از سه تن آل فرعون که پنهانی به موسی ایمان آوردند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ وَ)
شمعوار. شمعسان. چون شمع سوزان و فروزان و رخشان:
شمعوش پیش رخ شاهد یار
دمبدم شعله زنان می سوزم.
سعدی.
رجوع به شمعسان و شمعوار شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
رومی عابد. از نسل دان بن یعقوب، از کسانی که مردم مصر را به دین حضرت ابراهیم (ع) دعوت کرد. وی مردی صاحب قوت بود و کسی در آن عصر با وی به قوت بسنده نبود. چون مردم شهر دعوت او را اجابت نکردند، او با ایشان به جنگ پرداخت و سلاح او استخوان شتری بود و خداوند از آن استخوان طعام و شراب مهیا می کرد. اهل شهر به دستیاری زنش او را بند کردند، ولی خدا او را خلاص داد و بر دشمنان پیروز گردانید. (از تاریخ گزیده ص 66و 79). رجوع به فهرست مجمل التواریخ و القصص شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
قاضی عبرانیان. وی مردی زورمند و دلیر بود و رمز شجاعت او را در موهایش می دانستند. بعدها زنی زیبا بنام دلیله به اغوای فلسطینیان این راز را کشف کرد و شب هنگام که او در خواب بود موهای او را تراشیدند و سپس وی را دستگیرکردند. شمشون مدت بیست سال در میان قوم اسرائیل قضاوت می کرد. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به شمسون شود
لغت نامه دهخدا
(طَ مِ)
جمع واژۀ طمع. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
از توابع بندپی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی