جدول جو
جدول جو

معنی شمعصفت - جستجوی لغت در جدول جو

شمعصفت
(شَصِ فَ)
شمعسان. همچون شمع. مانند شمع. که چون شمع فروزان و درخشان و سوزان باشد:
در پس هر ذره ای سوخته ای بهر او
شمعصفت تا به صبح بر قدم انتظار.
خاقانی.
آرزو می کندم شمعصفت پیش وجودت
که سراپای بسوزند من بی سر و پا را.
سعدی.
رجوع به مادۀ شمعسان شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معصیت
تصویر معصیت
گناه، نافرمانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معصفر
تصویر معصفر
زرد رنگ، جامۀ زرد رنگ، هر چیزی که آن را با گل کاجیره یا چیز دیگر به رنگ زرد درآورده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معرفت
تصویر معرفت
شناختن چیزی، شناسایی، علم و دانش
فرهنگ فارسی عمید
(مُ عَ فَ)
چیزی که به گل کاجیره آن را رنگ کرده باشند، چه عصفر گل کاجیره است. (غیاث) (آنندراج). رنگ کرده به عصفر. به کاژیره (گل کافشه) رنگ کرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به عصفر زرد یا سرخ شده.
- ثوب معصفر، جامه به کاژیره رنگ کرده. (مهذب الاسماء). جامۀ رنگین. (منتهی الارب). جامۀ رنگین شده با عصفرو گل کافشه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
، بعضی اوستادان به معنی گل کاجیره بسته اند. (غیاث). به معنی گل کاجیره است. (از آنندراج). از اسپرغمهاست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). معصفر گل قرطم است. (الابنیه عن حقایق الادویه چ دانشگاه ص 250) :
و آن گل سوسن مانندۀ جامی ز لبن
ریخته معصفر سوده میان لبنا.
منوچهری.
چو بشنید این سخن ویسه ز مادر
شد از بس شرم رویش چون معصفر.
(ویس و رامین).
گرد معصفر نگر که وقت سحر
زود همی چرخ بر عذار کند.
ناصرخسرو.
چون علت زایل شد و بگشاد زبانم
مانند معصفر شد رخسار مزعفر.
ناصرخسرو.
زتیغش زعفران رنگ است روی خصم و هم شاید
که دندان در شکم تیغش بسان معصفر دارد.
سیدحسن غزنوی.
از آن نیلوفری تیغت به هیجا رنگ زردآمد
که همچون معصفر اندر شکم بسته ست دندانش.
سیدحسن غزنوی.
از خون صید تو به مه بهمن اندرون
بر کوه لاله روید و بر دشت معصفر.
امیرمعزی (از آنندراج).
زمینی کجا از تو تیغ تو بیند
نباتش بود تا قیامت معصفر.
امیرمعزی (از آنندراج).
بر امید زعفران کاو قوت دل بردهد
معصفر خوردن به سکبا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
چون رخ و اشک عدوت از شفق شام و صبح
کاشته در باغ چرخ معصفر و زعفران.
خاقانی.
راوق جام فروریخته از سوخته بید
آب گل گویی با معصفر آمیخته اند.
خاقانی.
، سرخ. قرمزرنگ:
لب لعل رودابه پرخنده کرد
رخان معصفر سوی بنده کرد.
فردوسی.
به هر جنگ اندر نخستین تو کردی
زمین را ز خون معادی معصفر.
فرخی.
زیرا که ظاهر است مرا کاین ستارگان
نز ذات خویش زرد و سپید و معصفرند.
ناصرخسرو.
دل چرخ گردان و چشم زمانه
چوآشفته بحری که آبش معصفر.
ناصرخسرو.
هرجا که رخش اوست همه عید نصرت است
زان پای و دم به رنگ حنا شد معصفرش.
خاقانی.
تا گرد دشتها همه بشکفت لاله ها
چون در زده به آب معصفر غلاله ها.
خاقانی.
، زعفرانی. (از فهرست ولف). زردرنگ:
سوی خانه شد دختر دلشده
رخان معصفر به خون آژده.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 184).
چو خورشید بنمود تابان درفش
معصفر شد آن پرنیانی بنفش.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 4 ص 1035).
تا گل خیری بود چو روی معصفر
تا تن سنبل بود چو زلف مجعد.
منوچهری.
شاخ چنار گویی حلوای عید زد
کالوده ماند دست به آب معصفرش.
خاقانی.
چه از شقۀ اخضر آسمان و شعر منقط اختران و رداء معصفر آفتاب و خز ادکن سحاب... برتر آید. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 304)
لغت نامه دهخدا
(مُ صِ فَ)
باد سخت. (مهذب الاسماء). باد تند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به معصف شود
لغت نامه دهخدا
(مَ یَ)
مخالفت و نافرمانی و سرکشی و عدم اطاعت و عصیان. (ناظم الاطباء) :
زیان نبود و نباشدت از او چنانکه نبود
زیان ز معصیت دیو مر سلیمان را.
ناصرخسرو.
، گناه و جرم و بزه. (ناظم الاطباء). گناه. جرم. ذنب. خطا. جناح. اثم. ناشایست. ج، معاصی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
دلت همانا زنگار معصیت دارد
به آب توبه خالص بشویش از عصیان.
خسروانی.
راست نگردد دروغ و مکربه چاره
معصیتت را بدین دروغ میاچار.
ناصرخسرو.
هیچ معصیت از جهل عظیمتر نیست. (کیمیای سعادت). هیچکس از معصیت معصوم نیست. (کیمیای سعادت). آن معصیت وی در کار ما کن و به فضل خود او را بیامرز. (کشف الاسرار میبدی ج 2 ص 530).
ای گشته به نور معرفت ناظر خویش
آشفته مکن به معصیت خاطر خویش.
خاقانی.
و نیز سنت الهی چنان است که دورافتادگان معصیت را بیش از نزدیکان طاعت انعام و اطعام فرماید. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 156). اغلب تهیدستان دامن عصمت به معصیت آلایند. (گلستان). معصیت از هرکه صادر شود ناپسندیده است. (گلستان).
در آن جای پاکان امیدوار
گل آلودۀ معصیت را چه کار.
(بوستان).
دارالشفای توبه نبسته است در هنوز
تا درد معصیت به تدارک دوا کنیم.
سعدی.
سبحه بر کف توبه بر لب دل پر از شوق گناه
معصیت را خنده می آید ز استغفار ما.
صائب.
ز ابر لطفش بس که باران عنایت می چکد
معصیت را گر بیفشارند رحمت می شود.
مخلص کاشی (از آنندراج).
و رجوع به معصیه شود.
- معصیت زشت، فحشاء. (ترجمان القرآن)
لغت نامه دهخدا
(مُ صِ فَ)
مغمانند. همچون مغ. آنکه صفت مغان دارد:
از اختر و فلک چه به کف داری ای حکیم
گر مغصفت نه ای چه کنی آتش و دخان.
خاقانی.
و رجوع به مغ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ صِ)
باد تند. (منتهی الارب). باد تند. معصفه. ج، معاصف، معاصیف. (از اقرب الموارد) : ریح معصف، باد تند و کذلک ریح معصفه. (ناظم الاطباء) ، مکان معصف، جای بسیار کشت و کاه ناک. (منتهی الارب) (آنندراج). جای بسیار کشت وجای پر از کاه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شمعیات
تصویر شمعیات
دار شمالگان (دار شیشعان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معرفت
تصویر معرفت
شناختگی و شناسایی، آشنایی
فرهنگ لغت هوشیار
زرد یا سرخ شده با عصفر: از نیل سوده با قدری آب معصفر زلف بنفشه راست بهر شب خضابها. (محمود صبا)، زرد رنگ، سرخ رنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معصیت
تصویر معصیت
مخالف و نافرمانی و سرکشی و عدم و اطاعت و عصیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معصیت
تصویر معصیت
((مَ ص یَ))
گناه، جرم، جمع معاصی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معرفت
تصویر معرفت
((مَ رِ فَ))
شناسایی، علم، دانش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معصفر
تصویر معصفر
((مُ عَ فَ))
زردرنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معرفت
تصویر معرفت
شناخت
فرهنگ واژه فارسی سره
اثم، بزه، تقصیر، جرم، خطا، ذنب، فجور، گناه، منکر، نافرمانی کردن، عصیان ورزیدن، گناه کردن، نافرمانی
متضاد: ثواب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آگاهی، اطلاع، بینش، حکمت، دانش، شناخت، شناسایی، عرفان، عقل، علم، فرهنگ، فضیلت، کمال، وقوف، شناختن، وقوف یافتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انصاف، دادگری، عدالت، عدل، قسط
فرهنگ واژه مترادف متضاد