روش معدیان گزیدن و به آنها مانستن در شدت عیش، دور شدن، به شدن بیمار، فربه شدن گرفتن لاغر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، جوان و سطبر گردیدن کودک و دور شدن از وی تری کودکی. قال الراجز: ربیته حتی اذا تمعددا. (از اقرب الموارد)
روش معدیان گزیدن و به آنها مانستن در شدت عیش، دور شدن، به شدن بیمار، فربه شدن گرفتن لاغر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، جوان و سطبر گردیدن کودک و دور شدن از وی تری کودکی. قال الراجز: ربیته حتی اذا تمعددا. (از اقرب الموارد)
غده ای است در میان فاق پاچۀ گوسفند و گاو که عوام معتقدند هر کس آن را بخورد در چشم موی زاید می آورد و باید پیش از پختن یا پس از پخته شدن پاچه آن را بیرون آورد. مودزده، توسعاً انتهای هر چیز به مناسبت واقع بودن غده مودزد در میان فاق پاچۀ گوسفند. و رجوع به فرهنگ لغات عامیانه شود
غده ای است در میان فاق پاچۀ گوسفند و گاو که عوام معتقدند هر کس آن را بخورد در چشم موی زاید می آورد و باید پیش از پختن یا پس از پخته شدن پاچه آن را بیرون آورد. مودزده، توسعاً انتهای هر چیز به مناسبت واقع بودن غده مودزد در میان فاق پاچۀ گوسفند. و رجوع به فرهنگ لغات عامیانه شود
شمارکرده شده. (غیاث) (آنندراج). شمرده شده و به حساب آمده و حساب شده. (ناظم الاطباء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - معدود شدن، شمرده شدن: به جهد قطرۀ باران کجا شود معلوم به چاره برگ درختان کجا شود معدود. امیرمعزی. - معدود گردیدن، شمرده شدن. به حساب آمدن: هر که همت او برای طعمه است در زمرۀ بهایم معدود گردد. (کلیله و دمنه). - غیرمعدود، نامعدود. به حساب نیامده. ناشمرده شده. (ناظم الاطباء). - نامعدود، ناشمرده. غیرمعدود: من چه گویم که گر اوصاف جمیلت شمرند خلق آفاق بماند طرفی نامعدود. سعدی. و رجوع به ترکیب قبل شود. ، چیز اندک. (غیاث) (آنندراج). اندک و قلیل. (ناظم الاطباء). کم. اندک. انگشت شمار. قلیل از عدد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : حضرت علیا... محفوف است به دعائی که یادگار نفس معدود و غمگسار نفس مردود خادم است. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 203). سباشی تکین با چند کس معدود جان بیرون برد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 296). و در شهر و روستاق صد کس نمانده بود و چندان مأکول که آن چند معدود معلول را وافی باشد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 132). به گرد لقمۀ معدود، خلق گردانند به گرد خالق و بر نقد بی عدد گردم. مولوی (کلیات شمس چ فروزانفر ج 4 ص 66). نیست روزی که سپاه شبش آرد غارت نیست دینار و درم یا هوس معدودی. مولوی (کلیات شمس چ فروزانفر ج 6 ص 152). دم معدود اندکی مانده ست نفسی بی شمار بایستی. مولوی (دیوان شمس چ فروزانفر ج 7 ص 37). دوست به دنیا و آخرت نتوان داد صحبت یوسف به از دراهم معدود. سعدی. ای که در شدت فقری و پریشانی حال صبر کن کاین دو سه روزی به سرآید معدود. سعدی. به دور گل منشین بی شراب و شاهد و چنگ که همچو روز بقا هفته ای بود معدود. حافظ. - عده معدودی، شمارۀ کمی. (ناظم الاطباء). - معدودی چند، اندکی و شمارۀ محدودی. (ناظم الاطباء). ، (اصطلاح فقهی) هر مالی که موقع معامله، متعارف این باشد که به حسب عدد فروخته شود. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی) ، مهم. عمده. ج، معدودین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه یا آنچه قابل توجه است و به حساب می آید. که بتوان به حساب آورد. که در حساب آید: اهل الهند و الصین مجمعون علی ان ملوک الدنیا المعدودین اربعه فأول من یعدون فی الاربعه ملک العرب... ثم یعد ملک الصین...ثم ملک الروم ثم بلهرا. (اخبار الصین و الهند ص 11، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
شمارکرده شده. (غیاث) (آنندراج). شمرده شده و به حساب آمده و حساب شده. (ناظم الاطباء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - معدود شدن، شمرده شدن: به جهد قطرۀ باران کجا شود معلوم به چاره برگ درختان کجا شود معدود. امیرمعزی. - معدود گردیدن، شمرده شدن. به حساب آمدن: هر که همت او برای طعمه است در زمرۀ بهایم معدود گردد. (کلیله و دمنه). - غیرمعدود، نامعدود. به حساب نیامده. ناشمرده شده. (ناظم الاطباء). - نامعدود، ناشمرده. غیرمعدود: من چه گویم که گر اوصاف جمیلت شمرند خلق آفاق بماند طرفی نامعدود. سعدی. و رجوع به ترکیب قبل شود. ، چیز اندک. (غیاث) (آنندراج). اندک و قلیل. (ناظم الاطباء). کم. اندک. انگشت شمار. قلیل از عدد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : حضرت علیا... محفوف است به دعائی که یادگار نفس معدود و غمگسار نفس مردود خادم است. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 203). سباشی تکین با چند کس معدود جان بیرون برد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 296). و در شهر و روستاق صد کس نمانده بود و چندان مأکول که آن چند معدود معلول را وافی باشد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 132). به گرد لقمۀ معدود، خلق گردانند به گرد خالق و بر نقد بی عدد گردم. مولوی (کلیات شمس چ فروزانفر ج 4 ص 66). نیست روزی که سپاه شبش آرد غارت نیست دینار و درم یا هوس معدودی. مولوی (کلیات شمس چ فروزانفر ج 6 ص 152). دم معدود اندکی مانده ست نفسی بی شمار بایستی. مولوی (دیوان شمس چ فروزانفر ج 7 ص 37). دوست به دنیا و آخرت نتوان داد صحبت یوسف به از دراهم معدود. سعدی. ای که در شدت فقری و پریشانی حال صبر کن کاین دو سه روزی به سرآید معدود. سعدی. به دور گل منشین بی شراب و شاهد و چنگ که همچو روز بقا هفته ای بود معدود. حافظ. - عده معدودی، شمارۀ کمی. (ناظم الاطباء). - معدودی چند، اندکی و شمارۀ محدودی. (ناظم الاطباء). ، (اصطلاح فقهی) هر مالی که موقع معامله، متعارف این باشد که به حسب عدد فروخته شود. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی) ، مهم. عمده. ج، معدودین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه یا آنچه قابل توجه است و به حساب می آید. که بتوان به حساب آورد. که در حساب آید: اهل الهند و الصین مجمعون علی ان ملوک الدنیا المعدودین اربعه فأول من یعدون فی الاربعه ملک العرب... ثم یعد ملک الصین...ثم ملک الروم ثم بلهرا. (اخبار الصین و الهند ص 11، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
راست بالا مانند شمع. (ناظم الاطباء). شمعبالا. از اسمای محبوب است. (آنندراج) : شهید جلوۀ آن شمعقد گل پوشم دماغ بلبل و پروانه بر مزارم سوخت. سراج المحققین (از آنندراج). رجوع به شمع بالا شود
راست بالا مانند شمع. (ناظم الاطباء). شمعبالا. از اسمای محبوب است. (آنندراج) : شهید جلوۀ آن شمعقد گل پوشم دماغ بلبل و پروانه بر مزارم سوخت. سراج المحققین (از آنندراج). رجوع به شمع بالا شود
گذاشتن شمع بر جایی (و) بعد روشن کردن. (آنندراج) : خون شدم بر بیکسی های شهیدان مژه بر مزارش خواستم شمعی زنم خنجر زدم. حکیم بیگ خان حاکم (از آنندراج). ، دعامه. ستونی زیردیوار یا سقفی افتان استوار کردن تا خراب نشود. (یادداشت مؤلف). رجوع به شمعچه و شمع شود، ساقه بالا بردن گیاه برای گل و تخم مانند کاهو، اسفناج، ترب و امثال آن. (یادداشت مؤلف)
گذاشتن شمع بر جایی (و) بعد روشن کردن. (آنندراج) : خون شدم بر بیکسی های شهیدان مژه بر مزارش خواستم شمعی زنم خنجر زدم. حکیم بیگ خان حاکم (از آنندراج). ، دعامه. ستونی زیردیوار یا سقفی افتان استوار کردن تا خراب نشود. (یادداشت مؤلف). رجوع به شمعچه و شمع شود، ساقه بالا بردن گیاه برای گل و تخم مانند کاهو، اسفناج، ترب و امثال آن. (یادداشت مؤلف)
معرب آن نیز شمعدان است و به صورت شمعدانات و شماعدین جمع بندند. ظرفی که در آن شمع قرار گیرد. (فرهنگ فارسی معین) (از اقرب الموارد). ظرفی که در آن شمع چراغ را می گذارند. قندیل. کبه دان. (ناظم الاطباء). آنچه در آن شمع نهند سوختن و روشنی دادن را، مانند پیه سوز که پیه در آن نهند همین مقصود را. (یادداشت مؤلف). از قبیل چراغدان. (آنندراج). استوانۀ کوتاه دیواره به قطر شمعی که بر پایه ای نصب باشد و بن شمع در آن استوانه نهند و چون گیرد شمع را در استوانۀ بلورین قرار دهند و آن را لاله گویند: اشک نیاز ریخته چشم تو شمعوار وز سوز روضۀ نبوی شمعدان شده. خاقانی. لاله در بزم چمن شمع معنبر برفروخت بهر شمعش نرگس از زر شمعدان می آورد. خواجه سلمان (از آنندراج). امید هست که روشن بودبر او شب کور که شمعدان مکارم ز پیش بفرستاد. سعدی. ، لگن. (یادداشت مؤلف) (تفلیسی) (زمخشری). لقن. (یادداشت مؤلف)
معرب آن نیز شمعدان است و به صورت شمعدانات و شماعدین جمع بندند. ظرفی که در آن شمع قرار گیرد. (فرهنگ فارسی معین) (از اقرب الموارد). ظرفی که در آن شمع چراغ را می گذارند. قندیل. کبه دان. (ناظم الاطباء). آنچه در آن شمع نهند سوختن و روشنی دادن را، مانند پیه سوز که پیه در آن نهند همین مقصود را. (یادداشت مؤلف). از قبیل چراغدان. (آنندراج). استوانۀ کوتاه دیواره به قطر شمعی که بر پایه ای نصب باشد و بن شمع در آن استوانه نهند و چون گیرد شمع را در استوانۀ بلورین قرار دهند و آن را لاله گویند: اشک نیاز ریخته چشم تو شمعوار وز سوز روضۀ نبوی شمعدان شده. خاقانی. لاله در بزم چمن شمع معنبر برفروخت بهر شمعش نرگس از زر شمعدان می آورد. خواجه سلمان (از آنندراج). امید هست که روشن بودبر او شب کور که شمعدان مکارم ز پیش بفرستاد. سعدی. ، لگن. (یادداشت مؤلف) (تفلیسی) (زمخشری). لقن. (یادداشت مؤلف)