جدول جو
جدول جو

معنی شمشل - جستجوی لغت در جدول جو

شمشل
(شِ شِ)
معرب از فیل فارسی که جزء لغات مجهول یا فراموش شده است. (از نشوءاللغه ص 94). فیل. (از اقرب الموارد). رجوع به فیل و نیز شمسل شود
لغت نامه دهخدا
شمشل
شمشیر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شمیل
تصویر شمیل
(پسرانه)
باد شمال، نام روستایی در نزدیکی بندرعباس
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شمول
تصویر شمول
همه را فرارسیدن، همه را فراگرفتن، احاطه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شمشال
تصویر شمشال
سازی محلی از جنس فلز و از خانوادۀ نی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شمال
تصویر شمال
مقابل یمین، طرف چپ، سمت چپ
مقابل جنوب، در علم جغرافیا طرف دست چپ کسی که رو به مشرق ایستاده باشد
شوم، کسی که هر کجا پا بگذارد بدبختی و مصیبت پیدا شود، بدشگون، مرخشه، تخجّم، نحس، نامیمون، مشوم، نافرّخ، نامبارک، سیاه دست، بدقدم، سبز قدم، مشئوم، میشوم، بداغر، بدیمن، شنار، خشک پی، سبز پا، پاسبز، منحوس
فرهنگ فارسی عمید
وسیله ای چوبی یا فلزی چهارپهلو شبیه خط کش به درازای یک یا دو متر که در بنایی برای تراز کردن آجرها به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
نام یکی از دهستانهای چهارگانه بخش مرکزی شهرستان بندرعباس، واقع در خاور بندرعباس. حدود: شمال: دهستان سیاهو و احمدی. خاور: بخش میناب. جنوب: دریای عمان. باختر: دهستان ایسین. موقعیت: جلگه و گرم و مرطوب. آب: از رودخانه، چاه و قنات. محصول عمده: غلات و خرما. آبادی: 144. جمعیت: حدود 18 هزارتن. مرکز دهستان: قریۀ شمیل. دیه های مهم: حسن لنگی، جلابی، قلعه قاضی، تخت سردره و زیارت. راه شوسۀ بندرعباس به میناب از این دهستان می گذرد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8). از بلوکات ناحیۀ عباسی. طول و عرض: 36 هزار گز. حد شمالی: برودان احمدی. شرقی: میناب. جنوبی: خلیج فارس. غربی: ایسین. مرکز آن قصبۀ شمیل است و 17 قریه دارد. (از جغرافیای سیاسی کیهان)
لغت نامه دهخدا
(شِ شَ)
دهی است از دهستان رودبار قصران بخش افجۀ شهرستان تهران. محصول عمده آنجا غلات و قلمستان. سکنۀ آن 1465 تن. آب آن از چشمه و رودخانه. شمشک از چهار محل تشکیل شده است. چند دکان و چندین معدن زغال سنگ دارد که استخراج می شود و در حدود 1200 تن کارگر در معدن زغال سنگ کار می کنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1). شمشک امروز از ییلاقها و تفرجگاههای ساکنان تهران در فصل تابستان و محل بازیهای اسکی در زمستان می باشد. (یادداشت مؤلف). شمشک از توابع تهران و دارای معدن زغال سنگ است. منطقۀ زغال سنگی شمشک و توابع آن که در شمال غربی تهران واقع گردیده، بیشتر از ده فرسخ امتداد داشته و از سمت مغرب به مشرق ممتد و کلیۀطبقات زغال سنگی این ناحیه از دو طرف معین از بالا وپایین محدود است به دو طبقه از نمکهای ضخیم و معین و معلوم که طبقۀ تحتانی آن در کلیۀ طول خط از اقسام احجار گل رسی و شنی می باشد و طبقۀ فوقانی عبارت است از احجاری که با احجار آهکی مخلوط می باشد. طبقۀ زغال سنگی به انضمام طبقات فوقانی و تحتانی آن در طول خط به واسطۀ رودخانه ها و دره ها قطع می شود. طبقاتی که فعلاً در شمشک موجود است، با تعیین قطر به قرار ذیل است: 1- طبقۀ عسلی اعظم به قطر 79 سانتیمتر. 2- طبقۀ توسرگانی به قطر یک متر. 3- طبقۀ شاهرگ به قطر دو متر. 4- طبقۀ بدون اسم به قطر 88 سانتیمتر. 5-طبقۀ روی نهر به قطر یک متر. 6- طبقۀ بدون اسم به قطر 76 سانتیمتر تا یک متر. 7- طبقۀ لازیس به قطر یک متر الی 14 متر. 8- طبقۀ لازیس به قطر 75 سانتی متر. 9- طبقۀ بدون اسم به قطر یک متر. 10- طبقۀ بدون اسم به قطر یک متر. چهار طبقۀ دیگر دنبالۀ این طبقات واقع شده و اسامی آنها به قرار ذیل است: احمدی، اسدی، شوراب که خود دو طبقه است. معادن شمشک دارای اهمیت زیاد و جنس زغال آن خوب است و آن را بطریق علمی استخراج می کنند و زغال آن در شهر تهران به مصرف سوخت و کارخانه ها می رسد. (از جغرافیای اقتصادی کیهان)
لغت نامه دهخدا
(شِ سِ)
فیل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به شمشل شود
لغت نامه دهخدا
امین بن ابراهیم. در ده کفرشیما از قرای لبنان بدنیا آمد و مبادی نحو، حساب، ادبیات و زبان انگلیسی را در دانشگاه آمریکایی بیروت آموخت. بعد در سال 1854م. به انگلستان سفری کرد، سپس به تجارت پرداخت و ثروتی فراوان به دست آورد، ولی بعد به سبب ناسازگاری مزاجش تجارت را ترک کرد و به مصر رفت و در آنجا در شمار قضات پاکدامن، راستگو و موثق معروف شد و در سال 1886م. روزنامۀ حقوق را منتشر ساخت و درعین حال به تألیف کتب و نوشتن مقالات و انشاء اشعارو قصاید بلند پرداخت. از آثار اوست: 1- السدره الجلیه فی الاحکام القضائیه چ مصر 1885م. 2- المبتکر چ بیروت 1869م. 3- النظام الشوری چ اسکندریه 1879م. 4- الوافی چ اسکندریه 1879م. (از معجم المطبوعات مصر)
ابن جنبار. شاعری است از عرب. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شمال. (ناظم الاطباء). لغتی است در شمال (شمال) که بادی است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به شمال شود
لغت نامه دهخدا
(شُ)
شراکت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نامی است می را. (مهذب الاسماء). می سرد. (ناظم الاطباء). می، بدان جهت که درمی گیرد مردم را به بوی یا آنکه بلا و شدت دارد، مانند: بلا و شدت باد شمال یا می سرد باد شمال وزیده. (منتهی الارب) (آنندراج). خمر. (تحفۀ حکیم مؤمن) : هر یک از وصف شراب شمول لول. (ترجمه تاریخ یمینی ص 448) ، لغتی است در شمال (شمال) که بادی است. (منتهی الارب). باد شمال. (ناظم الاطباء). بادی که از طرف قطب می وزد. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شُ شِ)
دهی است از دهستان ماهیدشت پایین بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه. سکنۀ آن 100 تن. آب آن از چشمه سار. محصول عمده آنجا غلات، حبوب و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
جمعیت و سامان. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (برهان). جمعیت. (فرهنگ جهانگیری) :
نریمان بشد شاد گفتا بمول
همه کارهای جهان شد شمول.
اسدی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(تَ دُ)
سوی دست چپ برگشتن باد و وزیدن آن بسوی کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، برچیدن از درخت خرما آنچه بر درخت بود. (منتهی الارب) ، همه را فرارسیدن. (مقدمۀ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 3) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). همه رافراگرفتن. احاطه کردن. (فرهنگ فارسی معین). (از اقرب الموارد). فراگرفتن چیزی را و محیط شدن بر چیزی. (آنندراج) (غیاث). شامل شدن. در بر گرفتن. (یادداشت مؤلف) : با آنچه ملک عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادت ذات و شمول عدل حاصل است، می بینیم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله و دمنه).
- شمول داشتن، فروگرفتن. (زمخشری) (یادداشت مؤلف). شامل شدن. فراگرفتن. (یادداشت مؤلف).
، با باد شمال گردیدن. (تاج المصادر بیهقی). جستن از باد شمال. (المصادر زوزنی) ، در باد سرد نهادن می را تا سرد شود، آرمیدن با زن. (از منتهی الارب) ، به چادر پوشیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، قبول کردن شتر ماده بار گرفتن را و آبستن شدن، پوشیدن شتران کسی شتران دیگری را و درآمدن در گلۀ وی. (از منتهی الارب). رجوع به شمل شود
لغت نامه دهخدا
(شَ عَ)
شمعله. ماده شتر بانشاط و شادمان. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). شتر مادۀ بانشاط. (منتهی الارب) (آنندراج) ، شتر زودرو. ج، شماعل. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مِ شَ)
آنکه به نرمی و آرامی می دوشد. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). نرم نرم دوشنده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شِ مَ)
به لغت زند: کنجد. (ناظم الاطباء). به لغت زند و پازند کنجد را گویند و آن دانه ای باشد معروف و از آن روغن گیرند. (آنندراج) (برهان)
لغت نامه دهخدا
(شُ شُ / شَ شَ)
رجل شلشل، مرد سبک در حاجت و شتاب نیکوصحبت خوش ذات. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِ شَ / شِ)
شوشه. شفشه. شمش. (یادداشت مؤلف). رجوع به مترادفات کلمه شود، ابزاری چوبین مانند خطکش به درازی یک یا دو متر که برای تراز کردن آجرها بکار رود. (فرهنگ فارسی معین). چوبی چون سطاره ای بلند و بزرگ که بنایان بدان اندازه ها راست کنند. (از یادداشت مؤلف).
- شمشه کاهگل، کاهگل بدنۀ دیوارهای اطاق از دو سوی محدود به دو پیش آمدگی که ساخته از گچ باشد، بدین شرح که برای کاهگل کردن سطح دیوارها ابتدا با شمشۀ آلت بنایی و در دو طرف هر بدنۀ دیوار از زیر سقف تا سطح زمین به قطر همان شمشه برآمدگی یکدست و تراز از گچ می مالند و سپس سطح میان این دو برآمدگی گچی را کاهگل می مالند و بدین ترتیب سطحی صاف، تراز و بدون فرورفتگی و برآمدگی بوجود می آورند
لغت نامه دهخدا
(شَ شَ)
پی هم چکان: ماء شلشل و دم شلشل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). روانی آب. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(شُ شُ)
مرد کم گوشت سبک بدن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مرد سبک. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
آذربادگان. (آثارالباقیه) (مفاتیح)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
سرشت. ج، شمائل. (از منتهی الارب). سرشت. طبع. خوی. ج، شمائل. (ناظم الاطباء). طبع. خو. خوی. عادت. خلق. (یادداشت مؤلف). خوی. (دهار). خو. خلق. (مقدمۀ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 3) ، خوبی ذات. سرشت نیکو. (ناظم الاطباء) (برهان) ، چپ. ضد یمین. ج، اشمله، شمائل، شمل، شمال (به لفظ واحد). (منتهی الارب). چپ. ضد یمین. (ناظم الاطباء). یسار. مقابل یمین. سوی چپ. مقابل سوی راست. دست چپ. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (ترجمان القرآن ص 62) (از غیاث) (مهذب الاسماء) (دهار). دست چپ. (مقدمۀ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 3) :
من بر این مرکب فراوان تاختم
گرد عالم گر یمین و گر شمال.
ناصرخسرو.
نیست کسی جز من خشنود از او
نیک نگه کن به یمین و شمال.
ناصرخسرو.
مدح تو چون تمام کنم گرچه ناصرم
من کز یمین خویش بنشناختم شمال.
ناصرخسرو.
- اصحاب یمین و شمال، کسانی که در دست راست و دست چپ واقع شده اند. (ناظم الاطباء).
- خط شمال، سمت چپ. سوی شمال:
گر خط شمال خسف گیرد
از مکه روم امان ببینم.
خاقانی.
- ذوالشمالین، کسی که به هر دو دست کار میکند. (ناظم الاطباء).
، جوف. (یادداشت مؤلف) ، فال بد و شوم. ج، اشمل، شمائل، شمل. (ناظم الاطباء). شوم. (آنندراج) (غیاث) (منتهی الارب) ، ماده شترشتاب رو. یقال: ناقه شمال، هر دستۀ زراعت که در وقت درو بدست گرفته درو نمایند، داغ پستان گوسفند، غلاف پستان گوسپند، یعنی توبره مانندی که در وقت گران شدن پستان بدان بندند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کیسۀ پستان. ج، شمائل. (از مهذب الاسماء) ، غلاف خرمابن نورس. ج، شمالات. (ناظم الاطباء). غلاف نخل نورس. (از آنندراج) (از غیاث) (منتهی الارب) ، جمع واژۀ شمال که بمعنی طرف چپ و دست چپ باشد. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ شمال (به لفظ واحد). (منتهی الارب). مفرد کلمه و جمع آن در این معنی یک لفظ دارد، جمع واژۀ شمله. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). رجوع به شمله شود
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ)
دهی است از بخش آستانۀ شهرستان لاهیجان با 286 تن سکنه. آب آن از حشمت رود و محصول آن برنج و ابریشم وبادام زمینی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شمول
تصویر شمول
احاطه کردن، فرا گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمال
تصویر شمال
طبع، خوی، عادت خلق، چپ مقابل جنوب
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته شرشر در پی هم چکان خوشخوی کار راه انداز یار و یاور، کم گوشت لاغر اندام مرد پارسی تازی گشته شرشر چکان روان چون آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمال
تصویر شمال
((ش))
سمت روبروی ما وقتی که خورشید در سمت راستمان باشد، سمت چپ
فرهنگ فارسی معین
((ش ش))
ابزاری از جنس چوب یا فلز مانند خط کش به درازی یک یا دو متر که برای تراز کردن آجرها به کار رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شمول
تصویر شمول
((شُ))
فرا گرفتن، احاطه کردن، احاطه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شمال
تصویر شمال
اپاختر
فرهنگ واژه فارسی سره
حیطه، دامنه، احاطه، تضمن، دربرگیری، عمومیت، فراگیری، مشمول
فرهنگ واژه مترادف متضاد