جدول جو
جدول جو

معنی شمردله - جستجوی لغت در جدول جو

شمردله(شَ مَ دَ لَ)
ماده شتر خوب صورت نیکوخلقت. (از منتهی الارب) (ازاقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شمردل شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شمرنده
تصویر شمرنده
کسی که چیزی را می شمارد، شمارنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شمرده
تصویر شمرده
شمارده، شماریده، حساب شده، به شمارآمده
فرهنگ فارسی عمید
(شَ مَ دَ لی ی)
دراز. (از اقرب الموارد). شمردل. رجوع به شمردل شود
لغت نامه دهخدا
(هََ مَ جَ لَ)
ناقۀ گزیدۀ نیکو. (منتهی الارب). ج، همرجلات. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ناشمرده. شمارش ناشده. مقابل شمرده، بی حساب. بی کران. ناشمار. رجوع به ناشمار شود
لغت نامه دهخدا
(دَ رِ)
دهی است از بخش سوادکوه شهرستان قائم شهر. آب آن از چشمه و رود خانه هرات. صنایع دستی آنجا شال وکرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ دِ)
حالت و کیفیت شتردل. بددلی. کین توزی. کینه وری. نامردی که ضد بهادری است. (غیاث اللغات). نامردی. (ناظم الاطباء) :
مرا غمی است شتروارها به حجرۀ تن
شتردلی نکنم غم کجا و حجرۀمن.
کاتبی.
، خوف. ترس. هراس. (ناظم الاطباء). و رجوع به اشتردلی شود
لغت نامه دهخدا
(شُ لَ)
گوشت پارۀ پیه ناک. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شِ / شُ مَ / مُ دَ / دِ)
تعداد. شمار. (ناظم الاطباء) ، وضوح و روشنی در سخن: با شمردگی سخن می گفت. (از یادداشت مؤلف). رجوع به شمار شود
لغت نامه دهخدا
(شِ / شُ مَ / مُ دَ)
قابل شمردن. قابل شمارش. شایستۀ شمار و محاسبه. معدود، چون: گردو، خیار و بادنجان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ)
ماده شتر شتاب رو. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). بمعنی و وزن شمرداه است. (از اقرب الموارد). رجوع به شمرداه شود
لغت نامه دهخدا
(شِ / شُ مَ/ مُ رَ دَ / دِ)
شمارنده. حساب کننده. (یادداشت مؤلف). شمارگیر. رجوع به شمارنده و شمردن شود
لغت نامه دهخدا
(شُ رُ لِلْ لَهْ)
سپاس خدای راست. (فرهنگ فارسی معین). مخفف شکرﷲ که کلمه ﷲبه قیاس ماه = مه و راه = ره مخفف شده:
شکرللّه که جهان را ز قدوم
زیب نو داد محمدکاظم.
هاتف اصفهانی (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ بُ)
دهی از دهستان کوهدشت است که در بخش طرهان شهرستان خرم آباد واقع است و 180 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(رُ لِ/ رلْ لِ)
نام یکی از کشورهای قدیمی سرزمین فرانسه واقع در ناحیۀ بورگنی مرکز آن شارول است. پرورش گاونر و مرغداری و تاکستانهای آن معروف است
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ / لِ)
دهی است از بخش دیواندرۀ شهرستان سنندج با 500 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه و محصول آن غلات، حبوب، لبنیات، قلمستان، میوه و توتون است و زیارتگاهی بنام نجم الدوله دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) ، بمجاز به معنی گردیدن و اتصاف است: امسی زید ضاحکاً. (از اقرب الموارد). به این معنی واوی و از ’مسو’ است، تباهی و فتنه انگیختن میان مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). به این معنی مهموز اللام است، بازگشتن. (ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 20)
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ)
ماده شتر تیزرو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُ ءَ)
نااستوار کردن کار را. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ دَ)
ابن عبدالله بن رؤبه بن سلمۀ لیثی، از شاعران عرب در دورۀ اموی متوفای حدود سال 107 هجری قمری و معاصر جریر و فرزدق و ساکن خراسان بود و مرثیه نیکو می سرود. (فرهنگ فارسی معین)
ابن شریک بن عبدالملک، شاعر هجاء عرب متوفا در حدود سال 80 هجری قمری وی از بنی ثعلبه بن یربوع از تمیم بود و قصیده و رجز را نیکو می گفت. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ دَ)
جوان سبک و شتاب رو از شتر و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). چست. شتر نیکو و تیزرو. (دهار). چست. نیک رفتار. (مقدمۀ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 3) ، نیکوخلقت. خوب سیرت. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، اشتری نیکوخلق و دراز. (مهذب الاسماء). شمردله، مرد جوان باقوت. (دهار). جوان قوی از هرچه باشد. (مقدمۀ لغت میرسیدشریف جرجانی ص 3) ، دراز. (از اقرب الموارد). شمردلی
لغت نامه دهخدا
(شِ / شُمَ / مُ دَ / دِ)
تعدادشده. حساب شده و در حساب آمده. (ناظم الاطباء). مخفف شمارده که بمعنی شمار کرده و معدود است. (آنندراج). معدود. (دهار).
- دم شمرده، معدود. نفس قابل شمارش:
تو سالیانها خفتی و آنکه بر تو شمرد
دم شمردۀ تو یک نفس زدن نغنود.
ناصرخسرو.
- سرای شمرده، خانه ای که در آن خراج را جمعآوری می کردند: آن سرای که خراج اندر او ستانند آنراسرای شمرده نام کردند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). رجوع به شمره، سمره و شمرج شود.
- ناشمرده، شمارش نشده. بیمر. بیحساب. سنجیده نشده:
همان کنجد ناشمرده فشاند
کزین بیش خواهم سپه بر تو راند.
نظامی.
، محسوب. در شمار آمده. حساب شده. (یادداشت مؤلف) ، متعدد. (فرهنگ لغات ولف) :
ز زر و زبرجد نثاری گران
شمرده ز هر گونه ای گوهران.
فردوسی.
که افراسیاب آمد و صدهزار
گزیده ز ترکان شمرده سوار.
فردوسی.
، روشن. واضح. آشکار: شمرده گفتن، واضح گفتن. شمرده حرف میزند، روشن حرف میزند. (یادداشت مؤلف).
- شمرده خواندن، پیدا خواندن. هموار خواندن. آرمیده خواندن. ترتیل. (یادداشت مؤلف). کلمات را کامل و غیر شکسته خواندن به تأنی.
، حزم. احتیاط. (آنندراج).
- شمرده خوردن ساغر، با حزم و احتیاط خوردن شراب. حساب شده و به اندازه خوردن:
در روز ابر باید ساغر شمرده خوردن
یعنی بود برابر با قطره های باران.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
- شمرده زدن قدم، با احتیاط گام برداشتن. (از آنندراج) :
قدم شمرده زند حسن در قلمرو خط
چو عاملی که بپای حساب می آید.
صائب.
- شمرده زدن نفس، با حزم و احتیاط نفس زدن. (از آنندراج) :
نفس شمرده زن ای بلبل نواپرداز
که رنگ گل به نسیم بهار برخیزد.
صائب.
نفس شمرده زدن ذکر اهل عرفان است.
صائب.
- گریۀ شمرده، گریه ای که از روی حزم و احتیاط باشد. (از آنندراج) :
از گریۀ شمردۀ من شد جهان خراب
ای وای اگر به آبله ای نیشتر زنم.
صائب (از آنندراج).
، تمام. کامل. آزگار. معین. (یادداشت مؤلف) :
سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان
داند که بدان خون نبود مرد گرفتار.
منوچهری.
عمر شمرده رافدای طاعت و بندگی او کردند. (بهاءالدین ولد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شکرلله
تصویر شکرلله
سپاس خدای راست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمروجه
تصویر شمروجه
دروغ
فرهنگ لغت هوشیار
حساب کرده شماره کرده، محسوب داشته، واضح با فاصله: شمرده صحبت می کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمردل
تصویر شمردل
سبکسر جوان خام، تند رو، نیکروی، نیکخوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمرده
تصویر شمرده
((ش یا شُ مُ دِ یا دَ))
حساب کرده، شماره کرده، محسوب داشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شمرده
تصویر شمرده
محسوب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شمردن
تصویر شمردن
احتساب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شیردل
تصویر شیردل
شجاع
فرهنگ واژه فارسی سره
محسوب، واضح، شماره شده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
به خیال شما به گمان شما
فرهنگ گویش مازندرانی
صاحب مرده، نوعی نفرین
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی روی هم چیدن دسته های برنج در خرمن که شبیه اهرم است
فرهنگ گویش مازندرانی
شمشاد زار
فرهنگ گویش مازندرانی