حالت و کیفیت شتردل. بددلی. کین توزی. کینه وری. نامردی که ضد بهادری است. (غیاث اللغات). نامردی. (ناظم الاطباء) : مرا غمی است شتروارها به حجرۀ تن شتردلی نکنم غم کجا و حجرۀمن. کاتبی. ، خوف. ترس. هراس. (ناظم الاطباء). و رجوع به اشتردلی شود
حالت و کیفیت شتردل. بددلی. کین توزی. کینه وری. نامردی که ضد بهادری است. (غیاث اللغات). نامردی. (ناظم الاطباء) : مرا غمی است شتروارها به حجرۀ تن شتردلی نکنم غم کجا و حجرۀمن. کاتبی. ، خوف. ترس. هراس. (ناظم الاطباء). و رجوع به اشتردلی شود
سپاس خدای راست. (فرهنگ فارسی معین). مخفف شکرﷲ که کلمه ﷲبه قیاس ماه = مه و راه = ره مخفف شده: شکرللّه که جهان را ز قدوم زیب نو داد محمدکاظم. هاتف اصفهانی (از فرهنگ فارسی معین)
سپاس خدای راست. (فرهنگ فارسی معین). مخفف شُکْرُﷲ که کلمه ﷲبه قیاس ماه = مه و راه = ره مخفف شده: شکرللَّه که جهان را ز قدوم زیب نو داد محمدکاظم. هاتف اصفهانی (از فرهنگ فارسی معین)
دهی است از بخش دیواندرۀ شهرستان سنندج با 500 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه و محصول آن غلات، حبوب، لبنیات، قلمستان، میوه و توتون است و زیارتگاهی بنام نجم الدوله دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) ، بمجاز به معنی گردیدن و اتصاف است: امسی زید ضاحکاً. (از اقرب الموارد). به این معنی واوی و از ’مسو’ است، تباهی و فتنه انگیختن میان مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). به این معنی مهموز اللام است، بازگشتن. (ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 20)
دهی است از بخش دیواندرۀ شهرستان سنندج با 500 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه و محصول آن غلات، حبوب، لبنیات، قلمستان، میوه و توتون است و زیارتگاهی بنام نجم الدوله دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) ، بمجاز به معنی گردیدن و اتصاف است: امسی زید ضاحکاً. (از اقرب الموارد). به این معنی واوی و از ’مسو’ است، تباهی و فتنه انگیختن میان مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). به این معنی مهموز اللام است، بازگشتن. (ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 20)
ابن عبدالله بن رؤبه بن سلمۀ لیثی، از شاعران عرب در دورۀ اموی متوفای حدود سال 107 هجری قمری و معاصر جریر و فرزدق و ساکن خراسان بود و مرثیه نیکو می سرود. (فرهنگ فارسی معین) ابن شریک بن عبدالملک، شاعر هجاء عرب متوفا در حدود سال 80 هجری قمری وی از بنی ثعلبه بن یربوع از تمیم بود و قصیده و رجز را نیکو می گفت. (فرهنگ فارسی معین)
ابن عبدالله بن رؤبه بن سلمۀ لیثی، از شاعران عرب در دورۀ اموی متوفای حدود سال 107 هجری قمری و معاصر جریر و فرزدق و ساکن خراسان بود و مرثیه نیکو می سرود. (فرهنگ فارسی معین) ابن شریک بن عبدالملک، شاعر هجاء عرب متوفا در حدود سال 80 هجری قمری وی از بنی ثعلبه بن یربوع از تمیم بود و قصیده و رجز را نیکو می گفت. (فرهنگ فارسی معین)
تعدادشده. حساب شده و در حساب آمده. (ناظم الاطباء). مخفف شمارده که بمعنی شمار کرده و معدود است. (آنندراج). معدود. (دهار). - دم شمرده، معدود. نفس قابل شمارش: تو سالیانها خفتی و آنکه بر تو شمرد دم شمردۀ تو یک نفس زدن نغنود. ناصرخسرو. - سرای شمرده، خانه ای که در آن خراج را جمعآوری می کردند: آن سرای که خراج اندر او ستانند آنراسرای شمرده نام کردند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). رجوع به شمره، سمره و شمرج شود. - ناشمرده، شمارش نشده. بیمر. بیحساب. سنجیده نشده: همان کنجد ناشمرده فشاند کزین بیش خواهم سپه بر تو راند. نظامی. ، محسوب. در شمار آمده. حساب شده. (یادداشت مؤلف) ، متعدد. (فرهنگ لغات ولف) : ز زر و زبرجد نثاری گران شمرده ز هر گونه ای گوهران. فردوسی. که افراسیاب آمد و صدهزار گزیده ز ترکان شمرده سوار. فردوسی. ، روشن. واضح. آشکار: شمرده گفتن، واضح گفتن. شمرده حرف میزند، روشن حرف میزند. (یادداشت مؤلف). - شمرده خواندن، پیدا خواندن. هموار خواندن. آرمیده خواندن. ترتیل. (یادداشت مؤلف). کلمات را کامل و غیر شکسته خواندن به تأنی. ، حزم. احتیاط. (آنندراج). - شمرده خوردن ساغر، با حزم و احتیاط خوردن شراب. حساب شده و به اندازه خوردن: در روز ابر باید ساغر شمرده خوردن یعنی بود برابر با قطره های باران. ابوطالب کلیم (از آنندراج). - شمرده زدن قدم، با احتیاط گام برداشتن. (از آنندراج) : قدم شمرده زند حسن در قلمرو خط چو عاملی که بپای حساب می آید. صائب. - شمرده زدن نفس، با حزم و احتیاط نفس زدن. (از آنندراج) : نفس شمرده زن ای بلبل نواپرداز که رنگ گل به نسیم بهار برخیزد. صائب. نفس شمرده زدن ذکر اهل عرفان است. صائب. - گریۀ شمرده، گریه ای که از روی حزم و احتیاط باشد. (از آنندراج) : از گریۀ شمردۀ من شد جهان خراب ای وای اگر به آبله ای نیشتر زنم. صائب (از آنندراج). ، تمام. کامل. آزگار. معین. (یادداشت مؤلف) : سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان داند که بدان خون نبود مرد گرفتار. منوچهری. عمر شمرده رافدای طاعت و بندگی او کردند. (بهاءالدین ولد)
تعدادشده. حساب شده و در حساب آمده. (ناظم الاطباء). مخفف شمارده که بمعنی شمار کرده و معدود است. (آنندراج). معدود. (دهار). - دم شمرده، معدود. نفس قابل شمارش: تو سالیانها خفتی و آنکه بر تو شمرد دم شمردۀ تو یک نفس زدن نغنود. ناصرخسرو. - سرای شمرده، خانه ای که در آن خراج را جمعآوری می کردند: آن سرای که خراج اندر او ستانند آنراسرای شمرده نام کردند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). رجوع به شمره، سمره و شمرج شود. - ناشمرده، شمارش نشده. بیمر. بیحساب. سنجیده نشده: همان کنجد ناشمرده فشاند کزین بیش خواهم سپه بر تو راند. نظامی. ، محسوب. در شمار آمده. حساب شده. (یادداشت مؤلف) ، متعدد. (فرهنگ لغات ولف) : ز زر و زبرجد نثاری گران شمرده ز هر گونه ای گوهران. فردوسی. که افراسیاب آمد و صدهزار گزیده ز ترکان شمرده سوار. فردوسی. ، روشن. واضح. آشکار: شمرده گفتن، واضح گفتن. شمرده حرف میزند، روشن حرف میزند. (یادداشت مؤلف). - شمرده خواندن، پیدا خواندن. هموار خواندن. آرمیده خواندن. ترتیل. (یادداشت مؤلف). کلمات را کامل و غیر شکسته خواندن به تأنی. ، حزم. احتیاط. (آنندراج). - شمرده خوردن ساغر، با حزم و احتیاط خوردن شراب. حساب شده و به اندازه خوردن: در روز ابر باید ساغر شمرده خوردن یعنی بود برابر با قطره های باران. ابوطالب کلیم (از آنندراج). - شمرده زدن قدم، با احتیاط گام برداشتن. (از آنندراج) : قدم شمرده زند حسن در قلمرو خط چو عاملی که بپای حساب می آید. صائب. - شمرده زدن نفس، با حزم و احتیاط نفس زدن. (از آنندراج) : نفس شمرده زن ای بلبل نواپرداز که رنگ گل به نسیم بهار برخیزد. صائب. نفس شمرده زدن ذکر اهل عرفان است. صائب. - گریۀ شمرده، گریه ای که از روی حزم و احتیاط باشد. (از آنندراج) : از گریۀ شمردۀ من شد جهان خراب ای وای اگر به آبله ای نیشتر زنم. صائب (از آنندراج). ، تمام. کامل. آزگار. معین. (یادداشت مؤلف) : سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان داند که بدان خون نبود مرد گرفتار. منوچهری. عمر شمرده رافدای طاعت و بندگی او کردند. (بهاءالدین ولد)