جدول جو
جدول جو

معنی شمرخله - جستجوی لغت در جدول جو

شمرخله
به خیال شما به گمان شما
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرسله
تصویر مرسله
گردن بند بلندی که روی سینه بیفتد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شمرنده
تصویر شمرنده
کسی که چیزی را می شمارد، شمارنده
فرهنگ فارسی عمید
(شِ / شُ مَ/ مُ رَ دَ / دِ)
شمارنده. حساب کننده. (یادداشت مؤلف). شمارگیر. رجوع به شمارنده و شمردن شود
لغت نامه دهخدا
(هََ مَ جَ لَ)
ناقۀ گزیدۀ نیکو. (منتهی الارب). ج، همرجلات. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَ مَ حَ)
با کسی دوستی خالص داشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شُ لَ)
گوشت پارۀ پیه ناک. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ دَ لَ)
ماده شتر خوب صورت نیکوخلقت. (از منتهی الارب) (ازاقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شمردل شود
لغت نامه دهخدا
(شِ خی یَ)
فرقه ای از پانزده فرقۀ خوارج. (بیان الادیان). گروهی از خوارج اصحاب عبدالله بن شمراخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از مفاتیح) (از بیان الادیان) (از اقرب الموارد). گروهی باشند از خوارج از اصحاب عبدالله بن شمراخ، و در توضیح المذاهب گفته فرقه ای از فرق متصوفۀ مبطله اند و گویند چون صحبت قدیم شود امر و نهی از بنده برخیزد. و نیز به آوازطبل و سرود خوشدل شوند و زنا را مباح می دارند و بصورت صلاح و تقوی در اطراف عالم می گردند و افساد می کنندو قتل ایشان مباح است. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ)
ماده شتر تیزرو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ دَ لی ی)
دراز. (از اقرب الموارد). شمردل. رجوع به شمردل شود
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ)
ماده شتر شتاب رو. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). بمعنی و وزن شمرداه است. (از اقرب الموارد). رجوع به شمرداه شود
لغت نامه دهخدا
(خَرْ رَ / رِ)
شوره خره. سخت شور (طعام، آب). (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شُ رُ لِلْ لَهْ)
سپاس خدای راست. (فرهنگ فارسی معین). مخفف شکرﷲ که کلمه ﷲبه قیاس ماه = مه و راه = ره مخفف شده:
شکرللّه که جهان را ز قدوم
زیب نو داد محمدکاظم.
هاتف اصفهانی (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(رُ لِ/ رلْ لِ)
نام یکی از کشورهای قدیمی سرزمین فرانسه واقع در ناحیۀ بورگنی مرکز آن شارول است. پرورش گاونر و مرغداری و تاکستانهای آن معروف است
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ / لِ)
دهی است از بخش دیواندرۀ شهرستان سنندج با 500 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه و محصول آن غلات، حبوب، لبنیات، قلمستان، میوه و توتون است و زیارتگاهی بنام نجم الدوله دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) ، بمجاز به معنی گردیدن و اتصاف است: امسی زید ضاحکاً. (از اقرب الموارد). به این معنی واوی و از ’مسو’ است، تباهی و فتنه انگیختن میان مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). به این معنی مهموز اللام است، بازگشتن. (ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 20)
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ بُ)
دهی از دهستان کوهدشت است که در بخش طرهان شهرستان خرم آباد واقع است و 180 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(تَ وَهَْ هَُ)
سرشاخ بریدن، خوشۀ انگور چیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). منه: قولهم شمرخ العذق، بتراش خوشۀ خرما را به داس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شمخره
تصویر شمخره
بزرگ منشی منی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
حساب کرده شماره کرده، محسوب داشته، واضح با فاصله: شمرده صحبت می کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمرطل
تصویر شمرطل
بد اندام، دراز و کج: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمعله
تصویر شمعله
سرود خوانی یهودان در جشن (فهر)، ماده شتر شادمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شماله
تصویر شماله
شمع موم، نوعی برنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمرجه
تصویر شمرجه
نگندن بد دوختن بد کوک زدن تباه دوختن، نیک پروریدن، دایگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمیله
تصویر شمیله
سرشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمروجه
تصویر شمروجه
دروغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمراخیه
تصویر شمراخیه
گروهی از رویگردانان (خوارج) پیروان عبد الله بن شمراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکرلله
تصویر شکرلله
سپاس خدای راست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمردل
تصویر شمردل
سبکسر جوان خام، تند رو، نیکروی، نیکخوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرحله
تصویر مرحله
گامه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شمرده
تصویر شمرده
محسوب
فرهنگ واژه فارسی سره
آن که در شبیه خوانی نقش شمر را داردلغت نامه ی دهخداج۱۷/ص۵۷۴۲کسی
فرهنگ گویش مازندرانی
شمشاد زار
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی روی هم چیدن دسته های برنج در خرمن که شبیه اهرم است
فرهنگ گویش مازندرانی
به خیا من، به گمان من
فرهنگ گویش مازندرانی