جدول جو
جدول جو

معنی شمرجه - جستجوی لغت در جدول جو

شمرجه
(تَ وَهَْ هَُ)
مصدر بمعنی شمراج. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دورادور و تباه دوختن جامه را. (منتهی الارب). رجوع به شمراج شود، نیکو پرورش و دایگی بچه، خلط کردن در سخن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
شمرجه
نگندن بد دوختن بد کوک زدن تباه دوختن، نیک پروریدن، دایگی
تصویری از شمرجه
تصویر شمرجه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شیرجه
تصویر شیرجه
در شنا، پریدن در آب از ارتفاع بلند به طوری که هنگام فرود آمدن دست و سر به طرف آب باشد، پرش و جهش به طرف چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شمرده
تصویر شمرده
شمارده، شماریده، حساب شده، به شمارآمده
فرهنگ فارسی عمید
(شَ جَ)
جایگاهی است در نواحی مکه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ /شُ مُ / شِ مِ / شِ مَ ری یَ)
ناقه شمریه، ماده شتر تیزرو شتاب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به شمر و شمری شود
لغت نامه دهخدا
(شَ جَ)
گوی که در آن پوست گسترند و آب ریزند تا شتران آب خورند از وی. (منتهی الارب). حفره ای که پوستی در آن گسترده باشند تا شتران از آن آب خورند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ مَرْ رَ)
روزی است در عجم که در آن سه بار خراج گیرند و سمرج عربی از آن مأخوذ است. (از المعرب جوالیقی ص 184). رجوع به شمره و سمرج شود
لغت نامه دهخدا
(شُ رُ)
جامه و جل نازک و تنک بافته. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جامۀ باریک. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُ رَ)
رازیانه. (ناظم الاطباء). رازیانج. (از اقرب الموارد). رجوع به رازیانه، رازیانج و شمر شود
لغت نامه دهخدا
(شُ مَ رَ)
مأخوذ از شمار. شماره: و کسری انوشروان بفرمود تا به سه دفعه بستانند (خراج را) و در سرایی که آن را سرای سمره گفتندی جمع کنند و مراد به سمره، سه نجم و دفعات است و بعضی دیگر گویندکه آن سرای را شمره می گفتند مأخوذ از شمار از سخن اهل عجم که آن حساب و شمار است. (ترجمه تاریخ قم ص 180). رجوع به شمرج شود
لغت نامه دهخدا
(شِ رَ)
رفتار مرد فاسد و تباهکار. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(جَ / جِ)
مرکّب از: شیر، اسد + جه، از جهیدن، با جهشی چون جهیدن شیر. همانند جهش شیر. (یادداشت مؤلف) ، یکی از حرکات شنا. پرش در آب از جای مرتفع چنانکه سر و دستها که از دو سوی سر کشیده شده است نخست در آب فروشود.
- شیرجه رفتن، در اصطلاح زورخانه، نوعی ورزش باستانی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(جَ / جِ)
آجیل شور یعنی تخمۀ هندوانه و کدو و پسته و بادام و فندق (در تداول مردم قزوین)
لغت نامه دهخدا
(جِ)
دهی از دهستان آجرلو بخش مرکزی شهرستان مراغه است و 325 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(تَ وَهَْ هَُ)
مانند ترسیدگان دویدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ وَهَْ هَُ)
سرشاخ بریدن، خوشۀ انگور چیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). منه: قولهم شمرخ العذق، بتراش خوشۀ خرما را به داس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شِ / شُمَ / مُ دَ / دِ)
تعدادشده. حساب شده و در حساب آمده. (ناظم الاطباء). مخفف شمارده که بمعنی شمار کرده و معدود است. (آنندراج). معدود. (دهار).
- دم شمرده، معدود. نفس قابل شمارش:
تو سالیانها خفتی و آنکه بر تو شمرد
دم شمردۀ تو یک نفس زدن نغنود.
ناصرخسرو.
- سرای شمرده، خانه ای که در آن خراج را جمعآوری می کردند: آن سرای که خراج اندر او ستانند آنراسرای شمرده نام کردند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). رجوع به شمره، سمره و شمرج شود.
- ناشمرده، شمارش نشده. بیمر. بیحساب. سنجیده نشده:
همان کنجد ناشمرده فشاند
کزین بیش خواهم سپه بر تو راند.
نظامی.
، محسوب. در شمار آمده. حساب شده. (یادداشت مؤلف) ، متعدد. (فرهنگ لغات ولف) :
ز زر و زبرجد نثاری گران
شمرده ز هر گونه ای گوهران.
فردوسی.
که افراسیاب آمد و صدهزار
گزیده ز ترکان شمرده سوار.
فردوسی.
، روشن. واضح. آشکار: شمرده گفتن، واضح گفتن. شمرده حرف میزند، روشن حرف میزند. (یادداشت مؤلف).
- شمرده خواندن، پیدا خواندن. هموار خواندن. آرمیده خواندن. ترتیل. (یادداشت مؤلف). کلمات را کامل و غیر شکسته خواندن به تأنی.
، حزم. احتیاط. (آنندراج).
- شمرده خوردن ساغر، با حزم و احتیاط خوردن شراب. حساب شده و به اندازه خوردن:
در روز ابر باید ساغر شمرده خوردن
یعنی بود برابر با قطره های باران.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
- شمرده زدن قدم، با احتیاط گام برداشتن. (از آنندراج) :
قدم شمرده زند حسن در قلمرو خط
چو عاملی که بپای حساب می آید.
صائب.
- شمرده زدن نفس، با حزم و احتیاط نفس زدن. (از آنندراج) :
نفس شمرده زن ای بلبل نواپرداز
که رنگ گل به نسیم بهار برخیزد.
صائب.
نفس شمرده زدن ذکر اهل عرفان است.
صائب.
- گریۀ شمرده، گریه ای که از روی حزم و احتیاط باشد. (از آنندراج) :
از گریۀ شمردۀ من شد جهان خراب
ای وای اگر به آبله ای نیشتر زنم.
صائب (از آنندراج).
، تمام. کامل. آزگار. معین. (یادداشت مؤلف) :
سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان
داند که بدان خون نبود مرد گرفتار.
منوچهری.
عمر شمرده رافدای طاعت و بندگی او کردند. (بهاءالدین ولد)
لغت نامه دهخدا
(شَمْ مَ ری یَ)
زن مجربه. زن آزموده. (یادداشت مؤلف) ، زن چابک و چالاک و سبک شتابنده. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ نَضْ ضی)
دادن، یقال: سمرج له،ای اعطه، بده به او. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ/ دِ طَ لَ)
سمرج. رجوع به این کلمه شود
لغت نامه دهخدا
از دیه های صغد است. (از معجم البلدان). از قرای سغد سمرقند است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(جَ)
شارقه. بندری است در یکی از شیخ نشین های خلیج فارس، به عمان نزدیک دو میل از شرق و غرب امتداد دارد. بیشترین عرض آن در سمت مغرب و کوتاه ترینش در سمت مشرق است. سبب بنای آن به این شکل آن است که اکثر مردم شهر از دریانوردان و صاحبان سفائن بودند و برتر میشمردند که خانه های خود را در نزدیکی ساحل بسازند. سکنۀ آن به نزدیک هفت هزار تن میرسید که به قبیله های: المزاریع نعیم، شوامس، المدامغه، السودان، بنی یاس، بنی مره و آل علی منسوبند. پیش از آنکه ’دبی’ جای شارقه را بگیرد این شهربزرگترین مرکز تجاری در ساحل بود و انتظار میرود که پس از ایجاد بندر کوچکی در ’اللیه’ مقابل شارقه نهضت تجاری نضج گیرد. بندر شارقه برای تخلیۀ کالاها از کشتیهای بزرگی که نمیتوانند به ساحل نزدیک شوند مساعد است. در مغرب شهر کار خانه تهیۀ رشته های سیم برای تزیین لباسهای زنان وجود دارد و آن کارخانه را التله یا البدحه - می نامند و گفته اند که در داخل عمان خاصه در جبل الاخضر معدن طلا یافته میشود. معادن مس نیز در عمان موجود است و بطرز منظمی بهره برداری میشود. ارزیر هم در رأس الحد وجود دارد معادن نمک نیز بکثرت موجود است لیکن مصرف محلی دارد. قصور شیوخ عبارتند از حصنهایی بلند که برجهایی گرداگرد آنها را فرا گرفته و داخل آنها صورت منظمی دارد و توپهایی که از ترکان و پرتغالیان بغنیمت گرفته شده اند پیوسته در جلوی قلعه ها بر پا است و بعضی از آنها دارای نامهایی خاص می باشند و توپ موجود در شارقه بسبب زیادی جنبش آن (الرقاص) نام دارد و توپ دیگری در عمان هست که به - المغایری - یا وحشی موسوم است. و در شارقه یک بیمارستان برای مردان در (دبی) وجود دارد. آب اهالی شهر از چاههای نزدیک تأمین میشود و آب را بر پشت چهارپایان حمل و بین خانه ها تقسیم می کنند. سبزیجات فراوان و انواع میوه ها و بخصوص مانگو بوفور در آن یافت میشود
لغت نامه دهخدا
(اَ رِ جَ)
جمع واژۀ مریج. استخوانکهای سپید اندرون سرن. (منتهی الارب). استخوانهای کوچک سفیدوسط شاخ. (از اقرب الموارد). و رجوع به مریج شود
لغت نامه دهخدا
(شِ ری یَ)
یکی از شش فرقۀ مذهب مرجئه و پنج فرقۀ دیگر عبارتند از: رزامیه، غیلانیه، تومنیه، صالحیه، جهمیه. (از بیان الادیان و غزالی نامه ذیل ص 80). رجوع به مرجئه و شمری شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شیرجه
تصویر شیرجه
جهش مانند جهیدن شیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شارجه
تصویر شارجه
بندریست در یکی از شیخ نشینهای خلیج فارس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمروجه
تصویر شمروجه
دروغ
فرهنگ لغت هوشیار
حساب کرده شماره کرده، محسوب داشته، واضح با فاصله: شمرده صحبت می کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمره
تصویر شمره
تباهرفتاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمرج
تصویر شمرج
ریز بافته جامه ریز بافته پالان ریز بافته ریز بافته تنک بافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمرده
تصویر شمرده
((ش یا شُ مُ دِ یا دَ))
حساب کرده، شماره کرده، محسوب داشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیرجه
تصویر شیرجه
((جِ))
پرش از جایی مرتفع در آب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شمرده
تصویر شمرده
محسوب
فرهنگ واژه فارسی سره
محسوب، واضح، شماره شده
فرهنگ واژه مترادف متضاد