جدول جو
جدول جو

معنی شمخال - جستجوی لغت در جدول جو

شمخال
تفنگ سر پر و سنگین
تصویری از شمخال
تصویر شمخال
فرهنگ فارسی عمید
شمخال
(شَ)
قسمی تفنگ زمخت و سنگین ابتدایی قدیمی نظیر خاندار. (یادداشت مؤلف). حربۀ آتشی سرپر که سربازان قدیم به کار می بردند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
شمخال
حربه آتشی که سر پر که سربازان قدیم به کار می بردند
تصویری از شمخال
تصویر شمخال
فرهنگ لغت هوشیار
شمخال
((شَ))
حربه آتشی سرپر که سربازان قدیم بکار می بردند
تصویری از شمخال
تصویر شمخال
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شمال
تصویر شمال
مقابل یمین، طرف چپ، سمت چپ
مقابل جنوب، در علم جغرافیا طرف دست چپ کسی که رو به مشرق ایستاده باشد
شوم، کسی که هر کجا پا بگذارد بدبختی و مصیبت پیدا شود، بدشگون، مرخشه، تخجّم، نحس، نامیمون، مشوم، نافرّخ، نامبارک، سیاه دست، بدقدم، سبز قدم، مشئوم، میشوم، بداغر، بدیمن، شنار، خشک پی، سبز پا، پاسبز، منحوس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چمخال
تصویر چمخال
نوعی تفنگ یا تپانچۀ سرپر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شمشال
تصویر شمشال
سازی محلی از جنس فلز و از خانوادۀ نی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شخال
تصویر شخال
خراش، اثری که از ناخن یا آلتی نوک تیز بر روی چیزی پیدا می شود، زخم کوچک و سطحی بر روی پوست
فرهنگ فارسی عمید
(شِ)
دهی از دهستان گورک سردشت بخش سردشت شهرستان مهاباد. دارای 129 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، توتون و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
از ’خ ول’، مردی که عموها و دائی های وی کریم باشند. (ناظم الاطباء) : رجل مخال معم، مرد کریم الاعمام و کریم الاخوال، و بدون ’معم’ مستعمل نشود. (از منتهی الارب) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
آذربادگان. (آثارالباقیه) (مفاتیح)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
سرشت. ج، شمائل. (از منتهی الارب). سرشت. طبع. خوی. ج، شمائل. (ناظم الاطباء). طبع. خو. خوی. عادت. خلق. (یادداشت مؤلف). خوی. (دهار). خو. خلق. (مقدمۀ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 3) ، خوبی ذات. سرشت نیکو. (ناظم الاطباء) (برهان) ، چپ. ضد یمین. ج، اشمله، شمائل، شمل، شمال (به لفظ واحد). (منتهی الارب). چپ. ضد یمین. (ناظم الاطباء). یسار. مقابل یمین. سوی چپ. مقابل سوی راست. دست چپ. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (ترجمان القرآن ص 62) (از غیاث) (مهذب الاسماء) (دهار). دست چپ. (مقدمۀ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 3) :
من بر این مرکب فراوان تاختم
گرد عالم گر یمین و گر شمال.
ناصرخسرو.
نیست کسی جز من خشنود از او
نیک نگه کن به یمین و شمال.
ناصرخسرو.
مدح تو چون تمام کنم گرچه ناصرم
من کز یمین خویش بنشناختم شمال.
ناصرخسرو.
- اصحاب یمین و شمال، کسانی که در دست راست و دست چپ واقع شده اند. (ناظم الاطباء).
- خط شمال، سمت چپ. سوی شمال:
گر خط شمال خسف گیرد
از مکه روم امان ببینم.
خاقانی.
- ذوالشمالین، کسی که به هر دو دست کار میکند. (ناظم الاطباء).
، جوف. (یادداشت مؤلف) ، فال بد و شوم. ج، اشمل، شمائل، شمل. (ناظم الاطباء). شوم. (آنندراج) (غیاث) (منتهی الارب) ، ماده شترشتاب رو. یقال: ناقه شمال، هر دستۀ زراعت که در وقت درو بدست گرفته درو نمایند، داغ پستان گوسفند، غلاف پستان گوسپند، یعنی توبره مانندی که در وقت گران شدن پستان بدان بندند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کیسۀ پستان. ج، شمائل. (از مهذب الاسماء) ، غلاف خرمابن نورس. ج، شمالات. (ناظم الاطباء). غلاف نخل نورس. (از آنندراج) (از غیاث) (منتهی الارب) ، جمع واژۀ شمال که بمعنی طرف چپ و دست چپ باشد. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ شمال (به لفظ واحد). (منتهی الارب). مفرد کلمه و جمع آن در این معنی یک لفظ دارد، جمع واژۀ شمله. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). رجوع به شمله شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
نوعی تفنگ. شمخال. قسمی تفنگ گلوله ای یا ساچمه ای سرپر که در قدیم متداول بوده است. و رجوع به شمخال شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شخا باشد که خراش و خلیدن است. (برهان). خراش و ریش. (فرهنگ سروری) (از رشیدی) ، فروریختن چیزی است به جایی. (برهان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شمال
تصویر شمال
طبع، خوی، عادت خلق، چپ مقابل جنوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شملال
تصویر شملال
چپ رو در روی راست شتر تند رو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمخال
تصویر چمخال
نوعی تفنگ گلوله یی یا ساچمه یی سریر که در قدیم متداول بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمخال
تصویر چمخال
((چَ))
شمخال، نوعی تفنگ گلوله ای یا ساچمه ای سرپر که در قدیم متداول بود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شمال
تصویر شمال
((ش))
سمت روبروی ما وقتی که خورشید در سمت راستمان باشد، سمت چپ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شمال
تصویر شمال
اپاختر
فرهنگ واژه فارسی سره
خو، سرشت، نهاد، چهره، شکل، صورت، سمت چپ، یسار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زیبا و بی نقص، نوعی تفنگ سرپر قدیمی، رشید –دلیر
فرهنگ گویش مازندرانی
شمال، باد ملایم خنک
فرهنگ گویش مازندرانی