دهی است از دهستان کلیجان رستاق بخش مرکزی شهرستان ساری. سکنه 485 تن. آب آن از رودخانه تجن و چشمه است. محصول عمده برنج، غلات، پنبه، عسل و اقسام میوه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان کلیجان رستاق بخش مرکزی شهرستان ساری. سکنه 485 تن. آب آن از رودخانه تجن و چشمه است. محصول عمده برنج، غلات، پنبه، عسل و اقسام میوه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
همتای. همزاد. همجنس. (برهان) ، نظیر و مانند. (برهان). عدیل. همانند. قرین. شبیه. (یادداشتهای مؤلف) : شه نیمروز آنکه رستمش نام سوار جهاندیده همتای سام. فردوسی. به پور گرامی سپرد آن سپاه که فرزند او بود و همتای شاه. فردوسی. نیابم دگر نیز همتای او به رفتار و زور و به بالای او. فردوسی. ایا شاهی که از شاهان نیامد کس تو را همسر ایا میری که از میران نباشد کس تو را همتا. فرخی. بر من بیهده تر زآن به جهان کس نبود که خداوند مرا جوید همتای و قرین. فرخی. زهی خسروی کز همه ی خسروان به مردی تو را نیست همتا و یار. فرخی. خبر هرگز نه مانند عیان است یقین دل نه همتای گمان است. فخرالدین گرگانی. خداوند بزرگ است و نیست او را همتا. (تاریخ بیهقی). فلان خیلتاش را... که همتا نداشت بگوی تا ساخته آید. (تاریخ بیهقی). تأویلش از خزانه تو آن یابی کز خلق نیست هیچ کسش همتا. ناصرخسرو. نشناخته مر خلق را، چه جویی آن را که ندارد وزیر و همتا. ناصرخسرو. تا چنان گشتی که او را همتا نبود. (مجمل التواریخ و القصص). آبنوسم در بن دریا نشستم با صدف خس نیم تا بر سر آیم کف شود همتای من. خاقانی. عقل چه همتای توست کز تو زند لاف عشق می نشناسد حریف، خیره سری می کند. خاقانی. ظل حق است اخستان همتاش مهدی چون نهی ظل حق فرداست همتا برنتابد بیش از این. خاقانی. بکر معانیم که همتاش نیست جامه به اندازۀ بالاش نیست. نظامی. گفت گفتم آن شکایتهای تو با گروه طوطیان همتای تو. مولوی. پس تو همتای نقش دیواری که همین چشم و گوش و لب داری. سعدی. دو صورت که گفتی یکی نیست بیش نمودی در آیینه همتای خویش. سعدی. دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست هم در آیینه توان دید مگر همتایت. سعدی. ضرورت است بلا دیدن و جفا بردن ز دست آنکه ندارد به حسن همتایی. سعدی. - بی همتا، بی مانند. بی نظیر: مردمان چنان دانند که میان من و آن مهتر بی همتا ناخوشی است. (تاریخ بیهقی). بی نظیری چو عقل بی همتا ناگزیری چو جان ناگذران. عطار. - نیست همتا، بی همتا: جالینوس... نیست همتاتر آمد در علم طب و... نیز بی همتاتر بود در معالجت اخلاق. (تاریخ بیهقی). ، متناسب. جور. هم آهنگ: خانه خود بازرود هر یکی اطلس کی باشد همتای برد؟ رودکی. به ایران نه مردی به بالای او نبینم همی اسب همتای او. فردوسی. کنیزی را که هم بالای او بود به حسن و چابکی همتای او بود. نظامی. ، همنشین. دوست. مصاحب: چون یار موافق نبود تنها بهتر تنها به صد بار چو نادانت همتا. ناصرخسرو. ، همسر. (برهان). جفت. یار: کدام آهو افکند خواهی به تیر که ماده جوان است و همتاش پیر. فردوسی. بدو گفت سودابه همتای شاه ندیدند بر گاه شاه و سپاه. فردوسی. یگانه گهر گرچه والا بود نکوتر چو جفتیش همتا بود. اسدی. جهانجوی بر رسم آبای خویش پریزاده را کرد همتای خویش. نظامی
همتای. همزاد. همجنس. (برهان) ، نظیر و مانند. (برهان). عدیل. همانند. قرین. شبیه. (یادداشتهای مؤلف) : شه نیمروز آنکه رستَمْش نام سوار جهاندیده همتای سام. فردوسی. به پور گرامی سپرد آن سپاه که فرزند او بود و همتای شاه. فردوسی. نیابم دگر نیز همتای او به رفتار و زور و به بالای او. فردوسی. ایا شاهی که از شاهان نیامد کس تو را همسر ایا میری که از میران نباشد کس تو را همتا. فرخی. برِ من بیهده تر زآن به جهان کس نبود که خداوند مرا جوید همتای و قرین. فرخی. زهی خسروی کز همه ی ْ خسروان به مردی تو را نیست همتا و یار. فرخی. خبر هرگز نه مانند عیان است یقین دل نه همتای گمان است. فخرالدین گرگانی. خداوند بزرگ است و نیست او را همتا. (تاریخ بیهقی). فلان خیلتاش را... که همتا نداشت بگوی تا ساخته آید. (تاریخ بیهقی). تأویلش از خزانه تو آن یابی کز خلق نیست هیچ کسش همتا. ناصرخسرو. نشناخته مر خلق را، چه جویی آن را که ندارد وزیر و همتا. ناصرخسرو. تا چنان گشتی که او را همتا نبود. (مجمل التواریخ و القصص). آبنوسم در بن دریا نشستم با صدف خس نیَم تا بر سر آیم کف شود همتای من. خاقانی. عقل چه همتای توست کز تو زند لاف عشق می نشناسد حریف، خیره سری می کند. خاقانی. ظل حق است اخستان همتاش مهدی چون نهی ظل حق فرداست همتا برنتابد بیش از این. خاقانی. بکر معانیم که همتاش نیست جامه به اندازۀ بالاش نیست. نظامی. گفت گفتم آن شکایتهای تو با گروه طوطیان همتای تو. مولوی. پس تو همتای نقش دیواری که همین چشم و گوش و لب داری. سعدی. دو صورت که گفتی یکی نیست بیش نمودی در آیینه همتای خویش. سعدی. دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست هم در آیینه توان دید مگر همتایت. سعدی. ضرورت است بلا دیدن و جفا بردن ز دست آنکه ندارد به حسن همتایی. سعدی. - بی همتا، بی مانند. بی نظیر: مردمان چنان دانند که میان من و آن مهتر بی همتا ناخوشی است. (تاریخ بیهقی). بی نظیری چو عقل بی همتا ناگزیری چو جان ناگذران. عطار. - نیست همتا، بی همتا: جالینوس... نیست همتاتر آمد در علم طب و... نیز بی همتاتر بود در معالجت اخلاق. (تاریخ بیهقی). ، متناسب. جور. هم آهنگ: خانه خود بازرود هر یکی اطلس کی باشد همتای برد؟ رودکی. به ایران نه مردی به بالای او نبینم همی اسب همتای او. فردوسی. کنیزی را که هم بالای او بود به حسن و چابکی همتای او بود. نظامی. ، همنشین. دوست. مصاحب: چون یار موافق نبود تنها بهتر تنها به صد بار چو نادانت همتا. ناصرخسرو. ، همسر. (برهان). جفت. یار: کدام آهو افکند خواهی به تیر که ماده جوان است و همتاش پیر. فردوسی. بدو گفت سودابه همتای شاه ندیدند بر گاه شاه و سپاه. فردوسی. یگانه گهر گرچه والا بود نکوتر چو جفتیش همتا بود. اسدی. جهانجوی بر رسم آبای خویش پریزاده را کرد همتای خویش. نظامی
طنبور شش تار، مانند سه تا که طنبور سه تار را گویند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از برهان). طنبورۀ شش تار را گویند. (فرهنگ جهانگیری). شش تار. قسمی از ذوی الاوتار. (یادداشت مؤلف) : چیست چندین طمطراق البته در دیر مغان با نزاری با نوای زیر شش تا می خوریم. نزاری قهستانی (از جهانگیری). ، (اصطلاح قمار) شش بجول. (از انجمن آرا) (از آنندراج). قاب بازی با شش قاب. (یادداشت مؤلف). رجوع به شش قاب و شش پژول شود
طنبور شش تار، مانند سه تا که طنبور سه تار را گویند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از برهان). طنبورۀ شش تار را گویند. (فرهنگ جهانگیری). شش تار. قسمی از ذوی الاوتار. (یادداشت مؤلف) : چیست چندین طمطراق البته در دیر مغان با نزاری با نوای زیر شش تا می خوریم. نزاری قهستانی (از جهانگیری). ، (اصطلاح قمار) شش بجول. (از انجمن آرا) (از آنندراج). قاب بازی با شش قاب. (یادداشت مؤلف). رجوع به شش قاب و شش پژول شود
دهی از دهستان گلیجان شهرستان شهسوار. آب از رود خانه چالکرود تأمین می شود. سکنۀ آن 275 تن و محصول آنجا برنج و مرکبات است. راه اتومبیلرو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی از دهستان گلیجان شهرستان شهسوار. آب از رود خانه چالکرود تأمین می شود. سکنۀ آن 275 تن و محصول آنجا برنج و مرکبات است. راه اتومبیلرو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
قریه ای است در اردن ّ و قبرابوعبیده بن جراح در این مکان است. ’مهلبی’ گوید که عمتا در وسط ’غور’ قرار دارد و در آن تیرهای نیکو می سازند و فاصله عمان تا عمتا دوازده فرسخ و از عمتا تا طبریه نیز دوازده فرسخ است. (از معجم البلدان)
قریه ای است در اُردن ّ و قبرابوعبیده بن جراح در این مکان است. ’مهلبی’ گوید که عمتا در وسط ’غور’ قرار دارد و در آن تیرهای نیکو می سازند و فاصله عمان تا عمتا دوازده فرسخ و از عمتا تا طبریه نیز دوازده فرسخ است. (از معجم البلدان)
شمه. شمه. (یادداشت مؤلف). پاره ای و جزیی و بخشی از چیزی: چند نکت دیگر بود.... و من شمتی از آن شنوده بودم بدان وقت که به نشابور بودم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 104). اکنون شمتی از محاسن عدل که پادشاهان را ثمین تر حلیتی و نفیس تر موهبتی است یاد کرده شود. (کلیله و دمنه) ، شم. بوی. عطر: شمت حزمش اگر باد برد تحفه به ابر در شود درشکم ابر هوا قطر مطر. سنایی
شمه. شمه. (یادداشت مؤلف). پاره ای و جزیی و بخشی از چیزی: چند نکت دیگر بود.... و من شمتی از آن شنوده بودم بدان وقت که به نشابور بودم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 104). اکنون شمتی از محاسن عدل که پادشاهان را ثمین تر حلیتی و نفیس تر موهبتی است یاد کرده شود. (کلیله و دمنه) ، شم. بوی. عطر: شمت حزمش اگر باد برد تحفه به ابر در شود درشکم ابر هوا قطر مطر. سنایی