دهی از بخش بندپی شهرستان بابل، واقع در 17هزارگزی جنوب بابل. دشت معتدل مرطوب و مالاریایی. دارای 170 تن سکنۀ شیعه مازندرانی و فارسی زبان. آب آن از سجادرودو چشمۀ بولک محصول آن برنج و غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است و نصف اهالی در تابستان به ییلاق دمی نرز میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی از بخش بندپی شهرستان بابل، واقع در 17هزارگزی جنوب بابل. دشت معتدل مرطوب و مالاریایی. دارای 170 تن سکنۀ شیعه مازندرانی و فارسی زبان. آب آن از سجادرودو چشمۀ بولک محصول آن برنج و غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است و نصف اهالی در تابستان به ییلاق دمی نرز میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از بخش قلعه زراس شهرستان اهواز. سکنۀ آن 145 تن. آب آنجا ازقنات و چشمه. محصول عمده آنجا غلات. صنایع دستی زنان کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از بخش قلعه زراس شهرستان اهواز. سکنۀ آن 145 تن. آب آنجا ازقنات و چشمه. محصول عمده آنجا غلات. صنایع دستی زنان کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دل دارنده. دارندۀ دل. از اسماء معشوق. (از آنندراج). معشوق. محبوب. (ناظم الاطباء). دلبر. معشوقه: نخواهی مر مرا با تو ستم نیست چو من باشم مرا دلدار کم نیست. (ویس و رامین). دلدار که خون ریزد یک موی نیازارد دل نیز به یک مویش آزار نیندیشد. خاقانی. بس لابه که بنمودم و دلدار نپذرفت صد بار فغان کردم و یک بار نپذرفت. خاقانی. زآن غمزۀ دودافکن آتش فکنی درمن هم دل شکنی هم تن دلدار چنین خوشتر. خاقانی. همان معشوق زیبا یار او بود بت شکرشکن دلدار او بود. نظامی. شگفت آید مرا گر یار من نیست دلم چون برد اگر دلدار من نیست. نظامی. بخرم گر فروشد بخت بیدار به صد ملک ختن یک موی دلدار. نظامی. نبودی زمان بی یار دلدار وز آن اندیشه می پیچید چون مار. نظامی. درآمد گلرخی چون سرو آزاد ز دلداران خسرو با دلی شاد. نظامی. تماشای گل و گلزار کردن می لعل از کف دلدار خوردن. نظامی. که یارا دلبرا دلدار دلبند توئی بر نیکوان شاه و خداوند. نظامی. چنان در کار آن دلدار دل بست که از تیمار کار خویشتن رست. نظامی. مرا این رنج و این تیمار دیدن ز دل باید نه از دلدار دیدن. نظامی. شفاعت کرد روزی شه به شاپور که تا کی باشم از دلدار خود دور. نظامی. همان پندارم ای دلداردلسوز که افتادم ز شبدیز اولین روز. نظامی. همان بهتر که با آن ماه دلدار نهفته دوستی ورزم پریوار. نظامی. دردا که ز یک همدم آثارنمی بینم دل بازنمی یابم دلدار نمی بینم. عطار. زلف تو که هم دلبر و هم دلدار است هندو دزد است و پاسبانی داند. کمال اسماعیل. قافیه اندیشم و دلدار من گویدم مندیش جز دیدار من. مولوی. دوستان باشند و دلداران ولیک مهربان نشناسد الا واحدی. سعدی. زمین بوسیده ام بسیار و خدمت کرده ام اکنون لب معشوقه می بوسم رخ دلدار می بینم. سعدی. بجز غلامی دلدار خویش سعدی را زکار و بار جهان گر شهیست عار آید. سعدی. کارم چو زلف یار پریشان و درهم است پشتم بسان ابروی دلدار پرخم است. سعدی. هرکه خواهد هرچه خواهد در حق من گو بگوی ما نمی داریم دست از دامن دلدار خویش. سعدی. چو پیدا شد ز پشت پرده دلدار یقین دلاله شد معزول از کار. پوریای ولی. گرم از دست برخیزد که با دلدار بنشینم ز جام وصل می نوشم ز باغ عیش گل چینم. حافظ. ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو شاه راهیست که منزلگه دلدار منست. حافظ. عقل دیوانه شد آن سلسلۀ مشکین کو دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست. حافظ. یار دلدار من ار قلب بدین سان شکند ببرد زود به جانداری خود پادشهش. حافظ. زلف دلدار چو زنار همی فرماید برو ای شیخ که شدبر تن ما خرقه حرام. حافظ. دیریست که دلدار پیامی نفرستاد ننوشت کلامی و سلامی نفرستاد. حافظ. دل خرابی می کند دلدار را آگه کنید زینهار ای دوستان جان من و جان شما. حافظ. حافظ دگر چه می طلبی از نعیم دهر می می خوری و طرۀ دلدار می کشی. حافظ. ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار ببر اندوه دل و مژدۀ دلدار بیار. حافظ. منزل حافظ کنون بارگه پادشاست دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد. حافظ. مایۀ خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست. حافظ. - دلدارجویان، در حال جستن دلدار: منم دلخسته و از درد مویان منم بیدل دل و دلدار جویان. نظامی. ، نگهدار دل. محافظ دل. مهربان. دلنواز. که دل کسان نگاهدارد و نرنجاند. عاشق ثابت قدم در عشق. دلنواز: سرهنگ لطیف خوی دلدار بهتر ز فقیه مردم آزار. سعدی. هم روز شود این شب هم باز شود این در دلبر نه چنین ماند دلدار شود روزی. ؟ (از امثال و حکم دهخدا). - دلدار گشتن، نگهبان شدن. محافظ. گشتن. دلنواز شدن: اگرصبرت بدل در یار گردد ظفر آخر ترا دلدار گردد. ناصرخسرو. ، در تداول عامیانه، شجاع. صاحب شجاعت. پردل. دلیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). دلاور. باجرأت. بازهره. پرجرأت. شجاع. نترس. آدم پرتوان و پرتحمل. کسی که در برابر مصائب و مشکلات و حوادث سهمگین پایداری کند و از جای نرود. (از فرهنگ لغات عامیانه) ، (اصطلاح تصوف) عالم شهود است، یعنی مشاهدۀ ذات حق. صفت باسطی. (کشاف اصطلاحات الفنون). صفت باسطیت
دل دارنده. دارندۀ دل. از اسماء معشوق. (از آنندراج). معشوق. محبوب. (ناظم الاطباء). دلبر. معشوقه: نخواهی مر مرا با تو ستم نیست چو من باشم مرا دلدار کم نیست. (ویس و رامین). دلدار که خون ریزد یک موی نیازارد دل نیز به یک مویش آزار نیندیشد. خاقانی. بس لابه که بنمودم و دلدار نپذرفت صد بار فغان کردم و یک بار نپذرفت. خاقانی. زآن غمزۀ دودافکن آتش فکنی درمن هم دل شکنی هم تن دلدار چنین خوشتر. خاقانی. همان معشوق زیبا یار او بود بت شکرشکن دلدار او بود. نظامی. شگفت آید مرا گر یار من نیست دلم چون برد اگر دلدار من نیست. نظامی. بخرم گر فروشد بخت بیدار به صد ملک ختن یک موی دلدار. نظامی. نبودی زمان بی یار دلدار وز آن اندیشه می پیچید چون مار. نظامی. درآمد گلرخی چون سرو آزاد ز دلداران خسرو با دلی شاد. نظامی. تماشای گل و گلزار کردن می لعل از کف دلدار خوردن. نظامی. که یارا دلبرا دلدار دلبند توئی بر نیکوان شاه و خداوند. نظامی. چنان در کار آن دلدار دل بست که از تیمار کار خویشتن رست. نظامی. مرا این رنج و این تیمار دیدن ز دل باید نه از دلدار دیدن. نظامی. شفاعت کرد روزی شه به شاپور که تا کی باشم از دلدار خود دور. نظامی. همان پندارم ای دلداردلسوز که افتادم ز شبدیز اولین روز. نظامی. همان بهتر که با آن ماه دلدار نهفته دوستی ورزم پریوار. نظامی. دردا که ز یک همدم آثارنمی بینم دل بازنمی یابم دلدار نمی بینم. عطار. زلف تو که هم دلبر و هم دلدار است هندو دزد است و پاسبانی داند. کمال اسماعیل. قافیه اندیشم و دلدار من گویدم مندیش جز دیدار من. مولوی. دوستان باشند و دلداران ولیک مهربان نشناسد الا واحدی. سعدی. زمین بوسیده ام بسیار و خدمت کرده ام اکنون لب معشوقه می بوسم رخ دلدار می بینم. سعدی. بجز غلامی دلدار خویش سعدی را زکار و بار جهان گر شهیست عار آید. سعدی. کارم چو زلف یار پریشان و درهم است پشتم بسان ابروی دلدار پرخم است. سعدی. هرکه خواهد هرچه خواهد در حق من گو بگوی ما نمی داریم دست از دامن دلدار خویش. سعدی. چو پیدا شد ز پشت پرده دلدار یقین دلاله شد معزول از کار. پوریای ولی. گرم از دست برخیزد که با دلدار بنشینم ز جام وصل می نوشم ز باغ عیش گل چینم. حافظ. ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو شاه راهیست که منزلگه دلدار منست. حافظ. عقل دیوانه شد آن سلسلۀ مشکین کو دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست. حافظ. یار دلدار من ار قلب بدین سان شکند ببرد زود به جانداری خود پادشهش. حافظ. زلف دلدار چو زنار همی فرماید برو ای شیخ که شدبر تن ما خرقه حرام. حافظ. دیریست که دلدار پیامی نفرستاد ننوشت کلامی و سلامی نفرستاد. حافظ. دل خرابی می کند دلدار را آگه کنید زینهار ای دوستان جان من و جان شما. حافظ. حافظ دگر چه می طلبی از نعیم دهر می می خوری و طرۀ دلدار می کشی. حافظ. ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار ببر اندوه دل و مژدۀ دلدار بیار. حافظ. منزل حافظ کنون بارگه پادشاست دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد. حافظ. مایۀ خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست. حافظ. - دلدارجویان، در حال جستن دلدار: منم دلخسته و از درد مویان منم بیدل دل و دلدار جویان. نظامی. ، نگهدار دل. محافظ دل. مهربان. دلنواز. که دل کسان نگاهدارد و نرنجاند. عاشق ثابت قدم در عشق. دلنواز: سرهنگ لطیف خوی دلدار بهتر ز فقیه مردم آزار. سعدی. هم روز شود این شب هم باز شود این در دلبر نه چنین ماند دلدار شود روزی. ؟ (از امثال و حکم دهخدا). - دلدار گشتن، نگهبان شدن. محافظ. گشتن. دلنواز شدن: اگرصبرت بدل در یار گردد ظفر آخر ترا دلدار گردد. ناصرخسرو. ، در تداول عامیانه، شجاع. صاحب شجاعت. پردل. دلیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). دلاور. باجرأت. بازهره. پرجرأت. شجاع. نترس. آدم پرتوان و پرتحمل. کسی که در برابر مصائب و مشکلات و حوادث سهمگین پایداری کند و از جای نرود. (از فرهنگ لغات عامیانه) ، (اصطلاح تصوف) عالم شهود است، یعنی مشاهدۀ ذات حق. صفت باسطی. (کشاف اصطلاحات الفنون). صفت باسطیت
دهی است از دهستان گله دار بخش کنگان شهرستان بوشهر. سکنۀ آن 300 تن. آب آنجا از چاه. محصول عمده آنجا غلات و تنباکو و پیاز است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان گله دار بخش کنگان شهرستان بوشهر. سکنۀ آن 300 تن. آب آنجا از چاه. محصول عمده آنجا غلات و تنباکو و پیاز است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
ازار. پوشاک پاها. تنبان. (از انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). جامه ای که مردان و گاهی زنان پوشند و آن از کمر تا قوزک پاها را می پوشاند. سراویل. سروال. مئزر. ایزار. (یادداشت مؤلف). ازار. (دهار). بمعنی ازار و مرکب است از شل که بمعنی ران است و وار که کلمه نسبت است. (غیاث) (از آنندراج) : (مردم روس) از صد گز کرباس کمتر یا بیشتر یک شلوار دوزند و اندر پوشندو همه بر سر زانو گرد کرده دارند. (حدود العالم). هم از شعر پیراهنی لاژورد یکی سرخ شلوار و مقناع زرد. فردوسی. پیراهنکی برید و شلواری از بیرم سبز و از گل حمری. منوچهری. پیراهنکی بی آستین لیکن شلوار چو آستین بوعمری. منوچهری. چه سود این بند سخت دلپسندت که بی شلوار بدشلواربندت. (ویس و رامین). چه بندی بند شلوارت به کوشش که بی شلوار زو نایدت پوشش. (ویس و رامین). بودلف به شلواری و چشم بسته آنجا بنشانده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 171). تن همان خاک گران و سیه است ار چند شارۀ و آبفت کنی کرته و شلوارش. ناصرخسرو. اندر کتاب صورت پادشاهان بنی ساسان گفته است که پیراهن او به دینارها بود و شلوار آسمان گون. (مجمل التواریخ و القصص). از مکرمت توست که پیوسته نهفته ست این شخص به درّاعه و این پای به شلوار. سنایی. شفیع بسته گریبان و بسته بند ازار چنان نباشد کآید بر تو بی شلوار. سنایی. همچو دف کاغذینش پیراهن همچو چنگش پلاس بین شلوار. خاقانی. تو قبا می خواستی خصم از نبرد رغم تو کرباس راشلوار کرد. مولوی. چادر آن صنم ابر است و قصاره رعدش آتش برق نموده ست ز گلگون شلوار. نظام قاری. برمیکنم به روی میان بند جانماز لنگوته را معارض شلوار می کنم. نظام قاری. شلوار سرخ والا منمای ای نگارین یا دامنی برافکن یا چادری فروهل. نظام قاری. عروسانه این نوگل سرمه ای به پا کرده شلوار فیروزه ای. ملاطغرا (از آنندراج). - امثال: شلوار ندارد بند شلوارش را می بندد. (امثال و حکم دهخدا). - بدشلوار، شهوت ران. شهوت پرست. زنباره. (یادداشت مؤلف). - پاک شلوار، عفیف. مقابل بد شلوار. - پاک شلواری، عفت. مقابل شهوت رانی: خاصه ادب نفس و تواضع و پارسایی و راستگویی و پاک شلواری و بی آزاری. (منتخب قابوسنامه ص 37). - شلوار زرد کردن، کنایه از ترس و بیم فوق العاده شدید است. (فرهنگ لغات عامیانه). - شلوار کسی را کندن، شلوار او را بیرون کردن. - ، کنایه است از بی آبرو کردن و رسواساختن کسی و مغلوب و منکوب کردن او. این لفظ که بصورت دشنام در نزاعها بمیان می آید، معمولاً صورت تهدید دارد. گاه نیز بر سبیل بیان ماوقع ممکن است کسی رفتار سخت و شدید خود را با طرف خود به کندن و درآوردن شلوار طرف تعبیر کند. گاه نیز به جای شلوار لفظ ’تنبان’ استعمال میشود و در نزاعها گاه عملاً نیز شلوار خصم را پاره میکنند. (از فرهنگ لغات عامیانه). - شلوارکن کردن، شلوار کسی را کندن. (فرهنگ لغات عامیانه). رجوع به ترکیب شلوار کسی را کندن شود. - کیک در شلوار افتادن (درافتادن) ، از پیش آمدی سخت ناراحت و آواره گشتن. دچار اضطراب و نگرانی شدن: کله آنگه نهی که درفتدت ریگ در موزه کیک در شلوار. سنایی. ، تنبان پاچه کوتاه. (ناظم الاطباء) (برهان)، پایجامه ای که مسافران پوشند. (ناظم الاطباء)، زیرجامه. (انجمن آرا)
ازار. پوشاک پاها. تنبان. (از انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). جامه ای که مردان و گاهی زنان پوشند و آن از کمر تا قوزک پاها را می پوشاند. سراویل. سروال. مئزر. ایزار. (یادداشت مؤلف). ازار. (دهار). بمعنی ازار و مرکب است از شل که بمعنی ران است و وار که کلمه نسبت است. (غیاث) (از آنندراج) : (مردم روس) از صد گز کرباس کمتر یا بیشتر یک شلوار دوزند و اندر پوشندو همه بر سر زانو گرد کرده دارند. (حدود العالم). هم از شعر پیراهنی لاژورد یکی سرخ شلوار و مقناع زرد. فردوسی. پیراهنکی برید و شلواری از بیرم سبز و از گل حمری. منوچهری. پیراهنکی بی آستین لیکن شلوار چو آستین بوعمری. منوچهری. چه سود این بند سخت دلپسندت که بی شلوار بدشلواربندت. (ویس و رامین). چه بندی بند شلوارت به کوشش که بی شلوار زو نایدت پوشش. (ویس و رامین). بودلف به شلواری و چشم بسته آنجا بنشانده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 171). تن همان خاک گران و سیه است ار چند شارۀ و آبفت کنی کرته و شلوارش. ناصرخسرو. اندر کتاب صورت پادشاهان بنی ساسان گفته است که پیراهن او به دینارها بود و شلوار آسمان گون. (مجمل التواریخ و القصص). از مکرمت توست که پیوسته نهفته ست این شخص به درّاعه و این پای به شلوار. سنایی. شفیع بسته گریبان و بسته بند ازار چنان نباشد کآید بر تو بی شلوار. سنایی. همچو دف کاغذینش پیراهن همچو چنگش پلاس بین شلوار. خاقانی. تو قبا می خواستی خصم از نبرد رغم تو کرباس راشلوار کرد. مولوی. چادر آن صنم ابر است و قصاره رعدش آتش برق نموده ست ز گلگون شلوار. نظام قاری. برمیکنم به روی میان بند جانماز لنگوته را معارض شلوار می کنم. نظام قاری. شلوار سرخ والا منمای ای نگارین یا دامنی برافکن یا چادری فروهل. نظام قاری. عروسانه این نوگل سرمه ای به پا کرده شلوار فیروزه ای. ملاطغرا (از آنندراج). - امثال: شلوار ندارد بند شلوارش را می بندد. (امثال و حکم دهخدا). - بدشلوار، شهوت ران. شهوت پرست. زنباره. (یادداشت مؤلف). - پاک شلوار، عفیف. مقابل بد شلوار. - پاک شلواری، عفت. مقابل شهوت رانی: خاصه ادب نفس و تواضع و پارسایی و راستگویی و پاک شلواری و بی آزاری. (منتخب قابوسنامه ص 37). - شلوار زرد کردن، کنایه از ترس و بیم فوق العاده شدید است. (فرهنگ لغات عامیانه). - شلوار کسی را کندن، شلوار او را بیرون کردن. - ، کنایه است از بی آبرو کردن و رسواساختن کسی و مغلوب و منکوب کردن او. این لفظ که بصورت دشنام در نزاعها بمیان می آید، معمولاً صورت تهدید دارد. گاه نیز بر سبیل بیان ماوقع ممکن است کسی رفتار سخت و شدید خود را با طرف خود به کندن و درآوردن شلوار طرف تعبیر کند. گاه نیز به جای شلوار لفظ ’تنبان’ استعمال میشود و در نزاعها گاه عملاً نیز شلوار خصم را پاره میکنند. (از فرهنگ لغات عامیانه). - شلوارکن کردن، شلوار کسی را کندن. (فرهنگ لغات عامیانه). رجوع به ترکیب شلوار کسی را کندن شود. - کیک در شلوار افتادن (درافتادن) ، از پیش آمدی سخت ناراحت و آواره گشتن. دچار اضطراب و نگرانی شدن: کله آنگه نهی که درفتدت ریگ در موزه کیک در شلوار. سنایی. ، تنبان پاچه کوتاه. (ناظم الاطباء) (برهان)، پایجامه ای که مسافران پوشند. (ناظم الاطباء)، زیرجامه. (انجمن آرا)
نام قصبه ای در آذربایجان: ’اناد و ارجاق دو قصبه است در قبله کوه سبلان افتاده قصبۀ اناد فیروزبن یزدگردبن بهرام گور ساسانی ساخت و در اول بعضی شادار و بعضی شاد فیروز خواندندی و ارجاق پسرش قبادبن فیروز ساخت هوای هر دو معتدل است و آب از کوه سبلان جاری باغستان نیکو و فراوان دارد و میوه و انگور و خربزه و جوز بسیار بود و قریب بیست موضع از توابع آنجاست حقوق دیوانیش هفت هزار دینار مقرر است، ’ (نزهه القلوب مقالۀ 3 ص 83)
نام قصبه ای در آذربایجان: ’اناد و ارجاق دو قصبه است در قبله کوه سبلان افتاده قصبۀ اناد فیروزبن یزدگردبن بهرام گور ساسانی ساخت و در اول بعضی شادار و بعضی شاد فیروز خواندندی و ارجاق پسرش قبادبن فیروز ساخت هوای هر دو معتدل است و آب از کوه سبلان جاری باغستان نیکو و فراوان دارد و میوه و انگور و خربزه و جوز بسیار بود و قریب بیست موضع از توابع آنجاست حقوق دیوانیش هفت هزار دینار مقرر است، ’ (نزهه القلوب مقالۀ 3 ص 83)
اگر دید ایزارش پشمین یا پنبه بود، دلیل که زن او دیندار بود، اگر دید ایزار کهن و چرکین داشت، تاویلش به خلاف این بود. اگر بیند ایزار قزین یا ابریشمین داشت، دلیل که وی را زنی معاشره بود. جابر مغربی ایزار در خواب زن بود. اگر دید که ایزار در میان بست، دلیل بود که زن خواهد یا کنیزکی خرد. اگر بیند که ایزار وی ضایع شد، دلیل که از زن جدا شود. اگر بیند که ایزارش بدرید، دلیل نقصان و عیب زن بود اگر دید که ایزار وی به آتش سوخت، دلیل آفت و بیماری زن بود. محمد بن سیرین
اگر دید ایزارش پشمین یا پنبه بود، دلیل که زن او دیندار بود، اگر دید ایزار کهن و چرکین داشت، تاویلش به خلاف این بود. اگر بیند ایزار قزین یا ابریشمین داشت، دلیل که وی را زنی معاشره بود. جابر مغربی ایزار در خواب زن بود. اگر دید که ایزار در میان بست، دلیل بود که زن خواهد یا کنیزکی خرد. اگر بیند که ایزار وی ضایع شد، دلیل که از زن جدا شود. اگر بیند که ایزارش بدرید، دلیل نقصان و عیب زن بود اگر دید که ایزار وی به آتش سوخت، دلیل آفت و بیماری زن بود. محمد بن سیرین