جدول جو
جدول جو

معنی شلحی - جستجوی لغت در جدول جو

شلحی
شهرکی است (به ماوراءالنهر) که اندر وی مسلمانان و ترکانند و جای بازرگانان است. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
شلحی(شَ حا)
شلحاء. تیغ تیز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به شلحاء و شلحا شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

گشاده دهان، گویند: جاء الخیل شواحی، یعنی دهان گشاده آمدند اسبان، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَجْ یَ)
عمامه به زیر حنک درآورده بستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و فی الحدیث: نهی عن الاقتعاط و امر بالتحلی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
الح. جمع واژۀ لحی. (از اقرب الموارد). رجوع به لحی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ حا)
بزرگ ریش. (مهذب الاسماء). مرد درازریش یا بزرگ ریش. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
منسوب به بلح، به معنی غورۀ خرما. (از اللباب فی تهذیب الانساب) ، راهنما. (آنندراج). آنکه راه را می شناسد و دیگران را راهنمایی می کند. (فرهنگ فارسی معین). راه شناس. دلیل. خریت. هادی. راهبر. رهنمون. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
برده از خود غم دزدیده نگاهش ما را
بلدی نیست بغیر از رم آهو با ما.
فطرت (از آنندراج).
، واقف از چیزی. (آنندراج). دانای در کار. واقف. مطلع. (فرهنگ فارسی معین). آگاه.
- بلد بودن، دانا و عالم بودن. (ناظم الاطباء). کاری را دانستن. راه به جایی بردن. (فرهنگ لغات عامیانه). دانستن. علم داشتن. واقف بودن. وقوف داشتن. عارف بودن. معرفت داشتن.
- بلدم، میدانم. (فرهنگ فارسی معین).
- نابلد، ناآگاه:
این نابلدان کوی دانش
پرسند ز من نشان معنی.
حکیم شفائی.
- امثال:
بلد نبود سر خودش را ببندد سر عروس را می بست، در مورد کسی گفته میشود که نتواند کار خودش را بکند یا وظیفه اش را انجام دهد ولی در کار دیگران مداخله و اظهار اطلاع کند. (فرهنگ عوام).
’بلد نیستم’ راحت جانست، مانند یک نه و صدهزار راحت. (فرهنگ عوام). اینکه گوئی ندانم برای فرار از رنج کار کردن باشد. (امثال و حکم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(طَ حی ی)
نام قسمی کاغذ. (ابن الندیم). نام قسمی کاغذ در قدیم منسوب به طلحه بن طاهر دومین امیر از امرای طاهری
لغت نامه دهخدا
تصویری از شطحی
تصویر شطحی
ژاژیک ژاژی منسوب به شطح مربوط به شطح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شلحم
تصویر شلحم
پارسی تازی گشته شلغم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شلحف
تصویر شلحف
کج و کوله گول و فربه
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به طلحه، قسمی کاغذ منسوب به طلحه بن طاهر دومین امیر از امرای طاهری
فرهنگ لغت هوشیار
چوبتراش پوسته لیسک از ابزارهای درود گری در تازی نیامده نمکی، نمکین منسوب به ملح نمکی نمکین: (و از گرستن رطوبات زجاجی و ملحی... منحل و مضمحل شد) (سند باد نامه. 291)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملحی
تصویر ملحی
مالحيٌّ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از ملحی
تصویر ملحی
Salt
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از ملحی
تصویر ملحی
salé
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از ملحی
تصویر ملحی
salgado
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از ملحی
تصویر ملحی
咸的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از ملحی
تصویر ملحی
نمکین
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از ملحی
تصویر ملحی
เค็ม
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از ملحی
تصویر ملحی
מלוח
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از ملحی
تصویر ملحی
塩辛い
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از ملحی
تصویر ملحی
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از ملحی
تصویر ملحی
chumvi
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از ملحی
تصویر ملحی
słony
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از ملحی
تصویر ملحی
asin
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از ملحی
تصویر ملحی
লবণাক্ত
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از ملحی
تصویر ملحی
salato
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از ملحی
تصویر ملحی
salado
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از ملحی
تصویر ملحی
salzig
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از ملحی
تصویر ملحی
zout
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از ملحی
تصویر ملحی
солоний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از ملحی
تصویر ملحی
солёный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از ملحی
تصویر ملحی
नमकीन
دیکشنری فارسی به هندی