جدول جو
جدول جو

معنی شقر - جستجوی لغت در جدول جو

شقر
(شِ)
شقرا. نام رودی به اسپانیا که شهر لارده بر ساحل آن است. (دمشقی) (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
شقر
(تَ وَقْ قُ)
سرخ و سپید شدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شقر
(شَ)
جزیره ای است به اندلس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). نام جزیره ای است در مشرق اندلس که از باصفاترین نقاط جهان است و کثرت آب و انبوه درختان آنجا را هیچ جا ندارد. (از معجم البلدان). و رجوع به حلل السندسیه ص 76 شود
جزیره ای در شرقی اندلس و آن از انزه شهرهاست. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
شقر
(شَ)
کار مهم و دلچسب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، مقصود. ج، شقور. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شقر
(شَ قِ)
لاله. (منتهی الارب) (آنندراج). لاله و شقایق. ج، شقران، شقّار، شقاری ̍، شقاری ̍. (از ناظم الاطباء). شقایق است. (تحفۀ حکیم مؤمن). شقایق نعمان است. (از اقرب الموارد) (از مخزن الادویه). لالۀ کوهی. (غیاث). شقایق. لاله. (بحر الجواهر) (از ذخیرۀ خوارزمشاهی). لاله، و به عربی شقائق النعمان خوانند. (از برهان) ، گیاه دیگری است سرخرنگ. (آنندراج) ، شنگرف. (بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
شقر
(شُ)
جمع واژۀ شقراء و اشقر. (ناظم الاطباء). رجوع به اشقر و شقراء شود
لغت نامه دهخدا
شقر
(شُ قَ)
خروس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، دروغ. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شقر
لاله خروس، دروغ دلخواه دلچسب
تصویری از شقر
تصویر شقر
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شار
تصویر شار
(پسرانه)
عنوان عمومی پادشاهان غرجستان (ناحیه ای در عربستان کنونی)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اشقر
تصویر اشقر
سرخ و سفید، مرد سرخ و سفید، سرخ مو، هر چیز سرخ مایل به زرد یا سفید، اسبی که به این رنگ باشد
فرهنگ فارسی عمید
(شَ ری ی)
ابوبکر مطرف بن معقل شقری تمیمی. از ابن سیرین و حسن و شعبی روایت کرد، و نضر بن شمیل و ابوداود طیالسی و جز وی از او روایت دارند. اخبار او موثق است. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
ابوحامد احمد بن یوسف بن عبدالرحمان صوفی معروف به اشقر. از مردم نیشابور بود و حاکم ابوعبدالله حافظ نام وی را آورده و گفته است یکی از فقرای مجرد بود که با مشایخ قدیم خراسان و عراق مصاحبت داشت. بیشتر مجاور مکه بود. من دیر زمانی با وی معاشرت داشتم و آخرین بار که از وی جدا شدم در بخارا بود، چه ما در سال 355 یا 356 هجری قمری با هم در بخارا بودیم. آنگاه وی بسال 357 از بخارا به حج رفت... وی بسال 359 هجری قمری درگذشت. (از انساب سمعانی برگ 33 ب) ، نمی که بر گیاه و به زمین نشیند. (زفان گویا) (مؤیدالفضلا) ، آب چشم. (برهان) (انجمن آرا) (سروری) (غیاث). قطره ای آب چشم. به تازیش دمع خوانند:
چندان گریستیم که هر کس که برگذشت
در اشک ما چو دید روان گفت کاین چه جوست.
حافظ (از شرفنامۀ منیری).
قطره ای آب چشم... و این لغت با سرشک مترادف است. (جهانگیری). قطرۀ آب چشم. (مؤیدالفضلا) :
من همانم که مرا روی همی اشک شخود
من همانم که مرا دست همی جامه درید.
فرخی.
وز تپانچه زدن این رخ زراندودم
آسمان گون شد و اشکم شده چون پروینا.
عروضی (از لغت فرس اسدی).
و صاحب آنندراج آرد: از مژگان چکیده و افتنده، سینه فرسا، سرنگون، بی آرام، بی قرار، بی بهانه، بی اثر، بهانه جوی، اضطراب فروش، سبک گام، گرم رو، دشت پیما، صفراپسند، پریشان سفر، پریشان نظر، جگرخوار، جگرپرداز، جگرسوز، دلفروز، دل پرواز، دردآلود، حسرت آلود، دمادم، دریادل، عمانی، کم فرصت، رعنا، محنت کش، مژگان پرور، مژه آرای، نگاه آلود، نظرباز، تاب از صفات اوست. و لعل، یاقوت، الماس، در، گوهر، شیشه، آئینه، تسبیح، دانه، خوشه، تار، مضراب، تخم، تکمه، شعله، ستاره، سیم، سیماب، سیل، سیلاب، دجله، طوفان، موج، حباب، بیضه، مهتاب، زنجیر، مسافر، ناقه، کمیت، شبدیز، گلگون، گل، گلشن، گلبرگ، لاله، غنچه، شبنم، طفل، نقطه، شوربا، میخانه، از تشبیهات آن. و با لفظ چیدن، چکیدن، باریدن، افشاندن، ریختن مستعمل:
به گلزاری که گل سرجوش خون بود
حباب غنچه اشک سرنگون بود.
زلالی.
موج اشکم بی سخن اظهار مطلب می کند
جنبش ریگ روان بانگ درا باشد مرا.
ملاقاسم مشهدی.
شد دامن الوند کنارم ز گل اشک
کردیم دوا داغ فراق همدان را.
کلیم.
زینت حسن است از الماس اشک ما مفید
گل ز شبنم تکمۀ چاک گریبان می کند.
مفیدبلخی.
از اشک ماست زینت موی میان ترا
یاقوت خویش زیب کمر کرده ایم ما.
مفید بلخی.
مرا سیماب اشک از دیده هر دم کم نمی باشد
بیاض دیده ام صبح است بی شبنم نمی باشد.
مفید بلخی.
عشق کی فارغ ز اصلاح مزاج حسن شد
شوربای اشک بهر نرگس بیمار داشت.
خان آرزو.
ز مژگان بیاویز تسبیح اشک
که ذکر تو آرد ملک را به رشک.
ظهوری.
نگاهت نشد شعله ار باب اشک
شبی تر نکردی بمهتاب اشک.
ظهوری.
فریاد از این دریده چشمی فریاد
جیب نگهت به تکمۀ اشک بدوز.
ظهوری.
در جگر زخمی بخندیدن مگر لب کرده باز
شیشۀ اشکی فرستادم بدین احوال چیست.
ظهوری.
کجا بناقۀ اشک این گریوه طی گردد
اگر نه از حدی های های رانندش.
ظهوری.
از اشتیاق ذکر تو در دیده ها شده ست
هر تار اشک سبحۀ صد دانۀ دگر.
صائب.
صائب از سیمای ما گرد کدورت را نشست
خوشۀ اشکی کزو شد طارم افلاک سبز.
صائب.
تاروپود دجلۀ فردوس گردد موج اشک
چشم گریان راست تشریفات الوان در لباس.
صائب.
هیچکس زهرۀ نظارۀ چشم تو نداشت
نمک اشک من این تلخی بادام گرفت.
صائب.
چگونه بار بمنزل برد مسافر اشک
که رهزنی بکمین همچو آستین دارد.
دانش.
چو نامه مستمع را جان خراشید
نثار نامه سیم اشک پاشید.
زلالی.
رخش در شبنم اشک چکیده
برنگ زعفران نم کشیده.
زلالی.
نگردد نوبر گلبرگ اشکی
نچیده لاله ای از داغ رشکی.
زلالی.
از نسیم آه ممنونم که در گلزار عشق
غنچه های اشک گلگون مرا وامی کند.
عالی.
بلبل شود از شوق تو ای گلشن خوبی
هر بیضۀ اشکی که ز چشم ترم افتد.
ملاجامی.
آرام و راحتی که ز دل ماتم تو برد
چون مرغ اشک بازنیاید به آشیان.
واله هروی (از آنندراج).
عبره. دمع. دمعه. جهشه. (منتهی الارب). ضخ ّ. سجم. هطل. (منتهی الارب). در لباب الالباب چ لیدن ج 1 ص 179 کلمه اشک بدین سان آمده: بمدد نظر کلف از رخ ماه و اشکها از آفتاب دور کردی... و در چاپ اخیر آقای سعید نفیسی چنین است: بمدد نظر، کلف از رخ ماه و لکها از آفتاب دور کردی... (ص 154). سجوم، راندن چشم اشک را. (منتهی الارب). رجوع به سجوم شود. سجام. سجمان، اهرماع، فیض، انهلال، روان شدن اشک. روان گردیدن اشک چشم. اذراء، اشک ریختن چشم. افاضه. اسجام. (منتهی الارب). هملان، همل، همیان، همول، انهمال، انهمار، روان گردیدن اشک چشم کسی. همو، همی، تهلل، روان شدن اشک. جش ّ، تهطال، هطلان، اشک باریدن گرینده. مذارف، مذرف،جای روان شدن اشک. ذریف، اشک روان. ذرف، روان کردن اشک چشم خود را. استعبار عبر، جاری گردیدن اشک. سمله، اشک که از شدت گرسنگی برآید. عبر، عبران، مرد بااشک. عبره، عبری، زن بااشک. عبری، چشم پراشک. وشل، اشک اندک و اشک بسیار (از اضداد). جمور، چشم بی اشک. غرب، اشک که از چشم برآید. غرب، مجرای اشک و جای ریزش آن. غرب، روانی اشک. جوده، بسیاراشک گردیدن. دمع، اشک چشم از شادی یا اندوه. توق، توقان، برآمدن اشک از آب راههای سر در چشم. هیدب، اشک پی هم ریزان. (ازمنتهی الارب) :
عاجز شود از اشک و غریو من
هرابر بهارگاه با پخنو.
رودکی.
و گشته زین پرند سبز شاخ بیدبن ساله
چنان چون اشک مهجوران نشسته ژاله بر لاله.
رودکی.
کردم تهی دو دیده بر او من چنانک اسم (کذا)
تا شد ز اشکم آن زمی خشک چون لژن.
عسجدی (از فرهنگ اسدی چ پاول هورن).
اشک من چون زر که بگدازی و برریزی به زر
اشک تو چون ریخته بر زر همی برگ سمن.
منوچهری.
و گفت یا داود تذکر دمعک و تنسی خطیئتک، یاد کن اشک خود را و فراموش کن گناه خویش را. (قصص ص 154).
به اشک چون نمک من که بر سه پایۀ غم
تنم ذکال و دلم آتش است و سینه کباب.
خاقانی.
اشک چون طفل که ناخوانده بیک تک بدود
باز چون خوانمش از دیده به بر می نرسد.
خاقانی.
نوح اگر موجۀ اشکم نگرد در غم تو
آب چشمی شمرد واقعۀ طوفان را.
یغما.
- اشک ابر، اشک سحاب. مجازاً، باران.
- اشک باریدن، اشک باریدن چشم. کنایه از گریستن. بسیار گریستن:
آن سگی می مرد و گریان آن عرب
اشک می بارید و می گفت از کرب.
مولوی.
- اشک تر:
زآنکه آدم زآن عتاب از اشک رست
اشک تر باشد دم توبه پرست.
مولوی.
- اشک تلخ، کنایه از می و شراب. (از ناظم الاطباء).
- اشک خون یا اشک خونین:
از اشک خون پیاده و از دم کنم سوار
غوغا به هفت قلعۀ مینا برآورم.
خاقانی.
به رویم نگه کن که بر درد عشقت
بجز اشک خونین گواهی ندارم.
عطار.
- اشک داودی، کنایه از گریۀ بسیار. (ناظم الاطباء). اشک داود نیز به همین معنی آمده است:
کاین نوحۀ نوح و اشک داود
در یوسف تو نکرد تأثیر.
خاقانی.
- ، در این شعر خاقانی کنایه از رنگ سرخ شفاف است:
ساغری چون اشک داودی به رنگ
ازپری روی سلیمانی بخواه.
خاقانی.
- اشک داوری، کنایه از زاری و گریۀ مظلوم در نزد حاکم. (ناظم الاطباء).
- اشک در آستین داشتن و اشک در مشت داشتن، کنایه از بیدرنگ گریستن، در برابر هر بهانۀ کوچک و ناملایمی. رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
- اشک درخت، آبی که از بعض درختها بچکد آنگاه که چیزی از وی بشکافند یا ببرند. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- اشک ریختن، گریستن. گریه کردن:
ریزان ز دیده اشک طرب چون درخت رز
کز آتش نشاط رود آبش از مسام.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 301).
- اشک سحاب، اشک ابر. مجازاً، باران.
- اشک شادی، اشک طرب. کنایه از گریه ای که جهت آن شادی بود. (ناظم الاطباء).
- اشک شیرین، اشک شادی. اشک طرب. کنایه از گریۀ شادی. (ناظم الاطباء).
- اشک طرب، اشک شادی. کنایه از گریۀ شادی:
ریزان ز دیده اشک طرب چون درخت رز
کز آتش نشاط شود آبش ازمسام.
خاقانی.
- اشک کباب، قطرات چربی و خون که از آن هنگام پختن جاری شود و مجازاً به معنی گریۀ خونین و اشک خونین:
نیست در دلهای خونین مهربانی عشق را
روی آتش را که می شوید بجز اشک کباب.
صائب.
اظهار عجز پیش ستمگر روا مدار
اشک کباب باعث طغیان آتش است.
صائب.
- اشک گرم:
اشک گرمت باد و باد سرد بس
هر دو را با عقل سودائی فرست.
خاقانی.
- دامان دامان اشک ریختن، کنایه از بسیار گریستن. بیحد گریه کردن.
- امثال:
اشک کباب باعث طغیان آتش است. رجوع به امثال و حکم و اشک کباب شود.
، سالک راه خدا. (برهان) (هفت قلزم). سالک راه خدا و پارسا و زاهد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
از قرای یمامه متعلق به بنی عدی بن رباب است. (معجم البلدان) (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
اسب سرخ فش و دم. (منتهی الارب). از رنگهای اسب، اگر اسب صافی و اندکی سرخ و یال و دم آن هم سرخ باشد، آنرا اشقر نامند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 18 و 19). رنگ اشقر در اسب سرخی صافی است چنانکه یال و دم آن هم سرخ باشد. (از قطر المحیط). و اگر یال و دم آن سیاه باشد آنرا کمیت خوانند. (از اقرب الموارد). اسب بور. (مهذب الاسماء). بور. (دستوراللغه). اسب سرخ فش و دنبال. یال و دم سرخ. اسبی که رنگ سرخ آن به زردی و سیاهی زند. (غیاث). اسبی که یال و دم او سرخ باشد. (جهانگیری) :
خروشان و کفک افکنان و سلیحش
همه ماردی گشته و خنگش اشقر.
دقیقی.
بدین گونه تا برگزید اشقری
یکی بادپای گشاده پری.
فردوسی.
چنان تاخت آن اشقر سنگ سم
که بر چرخ از گرد شد ماه گم.
فردوسی.
گیتی زرین شود چو آیی زی بزم
خارا پرخون شود چو تازی اشقر.
فرخی.
رسول علیه السلام گفت رونده ترین اسبان اشقر بود. (نوروزنامه).
آن نگویم کز دم شیر فلک وز آفتاب
پرچم و طاسش برای خنگ و اشقر ساختند.
خاقانی.
اشقری بادپای بودش چست
بتک آسوده و بگام درست.
نظامی.
، مجازاً، گناهکاران:
پرده از روی لطف گو بردار
کاشقیا را امید مغفرتست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
شقره. رنگ آنکه اشقر است. رنگی میان سرخی و زردی. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شقره و غیاث اللغات شود
لغت نامه دهخدا
(تَ وَقْ قُ)
مصدر بمعنی شقر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به شقر شود
لغت نامه دهخدا
(شَ قِ رَ)
زنجفر. سنجرف. (نشوءاللغه ص 94) (مخزن الادویه). شنجرف. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). شنگرف. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). زنجفر. ج، شقرات. (اقرب الموارد) ، واحد شقر، یعنی یک لاله و یک شقایق. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، گیاهی است سرخ رنگ. (منتهی الارب). و رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(شُ رَ)
سرخی سپیدی آمیخته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رنگی است. زردی مایل به اندک سرخی باشد، و در بحر الجواهر نوشته که رنگی است میان سرخی و زردی و در منتخب نوشته که سرخی با سیاهی آمیخته. (آنندراج) (از غیاث) .سرخی که بر مردم بود. (مهذب الاسماء) : و هی (ای السلت) اشد شقره من الحنطه و اقرب الحمره. (تذکرۀ ابن بیطار)، سرخی خالص در اسب. (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
بی معامله باشد. (لغت فرس اسدی)
لغت نامه دهخدا
(شَ ری ی)
منسوب است به شقره بن الحارث بن تهم که نام اصلی او معاویه است، منسوب است به شقره بن نبت بن ادد. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(شُ ری ی)
منسوب است به شقره بن نکره بن لکیزبن افصی بن عبدالقیس که قبیله ای از آنان هست. (از لباب الانساب). منسوب به شقره که نام پدر قبیله است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِ را)
نوعی از خرمای نیکو و اعلا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُ قُ رَ)
لنگرگاهی است به دریای یمن میان احور و ابین. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حقر
تصویر حقر
خرد شماری خوار شمری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبر
تصویر شبر
عطیه و نیکویی مهر، کابین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شار
تصویر شار
پاکدل خوبروی مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سقر
تصویر سقر
دوزخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دقر
تصویر دقر
مرغزار پر گیاه
فرهنگ لغت هوشیار
گاو شکافتن، فراخیدن، ماندگی، باز جست پتیار، دروغ آشکار گاو (نر یا ماده) واحد: بقره
فرهنگ لغت هوشیار
سرخ تیره، سرخ زری، اسپ، خون بسته سرخ موی، اسب بش و سرخ (یا سیاه) دنبال اسبی که یال و دم آن سرخ باشد، مرد سرخ و سفید که سرخی او غالب باشد، هر چه دارای رنگ سرخ مایل بسفیدی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شقره
تصویر شقره
سرخ و سپید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شطر
تصویر شطر
نصف هر شیئی، جز، پاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشقر
تصویر اشقر
((اَ قَ))
سرخ موی، اسبی که یال و دم آن سرخ باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شعر
تصویر شعر
چامه، سروده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شرق
تصویر شرق
خاور، خورآیان
فرهنگ واژه فارسی سره