جدول جو
جدول جو

معنی شفقت - جستجوی لغت در جدول جو

شفقت
مهربانی، دلسوزی، نرم دلی
تصویری از شفقت
تصویر شفقت
فرهنگ فارسی عمید
شفقت
(شَ فَ قَ / شَ قَ)
مهربانی. مهر. برّ. رحمت. رأفت. عطوفت. (یادداشت مؤلف). مهربانی و ترحم و رحم و نرم دلی و ملایمت و مرحمت و عنایت و نوازش و دلنوازی و ملاطفت. (ناظم الاطباء). شفقت که بعضیها به تشدید قاف خوانند در اصل بروزن حرکت است که اسم مصدر اشفاق باشد... و در شعر فارسی گاه به سکون فاء استعمال شود. (از نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال 1 شمارۀ 6 و 7). مهربانی، و این لفظ را اکثر فارسیان به فتحات استعمال کرده اند اگرچه در عرف به سکون ثانی شهرت دارد و تحقیق این است که شفقت در اصل لغت به معنی ترس است چون مهربان از آفتاب و بلیات دوست خود را ترساننده باشد مجازاً بمعنی مهربانی مستعمل شده. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). مهربانی و... در تداول به تشدید قاف به غلط تلفظ کنند و نیز شعرا به ضرورت به سکون فاء آورده اند. (ازفرهنگ فارسی معین). این اصطلاح اخلاقی است و عبارت ازملاطفت و مراحمت در حق غیر است و آن بود که از حالی غیرملایم که به کسی رسد مستشعر بود و همت بر ازالۀ آن مقصور دارد. (فرهنگ علوم عقلی سجادی) :
نه برکشیدش فرعون از آب و از شفقت
به یک زمان ننهادش همی فرو ز کنار.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 279).
آنچه جهد است بجای آرم چنانکه مقرر گردد از شفقت و نصیحت چیزی باقی نمانده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 269). آنچه خواجۀ بزرگ بیند و داند ما چون توانیم دید و دانست و نصیحت و شفقت وی معلوم است خداوند را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285). گفتم الحمدﷲ و این بی ادبی که کردم و میکنم اما از شفقت است که میگویم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 595).
شادی آمد مرا ازین شفقت
خنده آمد مرا ازین گفتار.
مسعودسعد.
شیر فرمود که اینجامقام کن تا از شفقت... ما نصیب تمام یابی. (کلیله ودمنه). و اول نعمتی که خدای تعالی بر من تازه گردانید دوستی پدر و مادر بود و شفقت ایشان بر حال من. (کلیله و دمنه). پوشیده نماند که سخن من از محض شفقت رود. (کلیله و دمنه). هر سخن که از سر نصیحت و شفقت رود... بر ادای آن دلیری نتوان کرد. (کلیله و دمنه).
- اظهار شفقت کردن، نوازش نمودن و ترحم کردن و ملاطفت نمودن. (ناظم الاطباء).
- بی شفقت، بی رحم و بی مروت و ستمگر و درشت و نامهربان. (ناظم الاطباء) :
اشک من رنگ شفق یافت ز بیمهری یار
طالع بی شفقت بین که درین کار چه کرد.
حافظ.
- خواهران شفقت، دختران تارک دنیا. (یادداشت مؤلف).
به سکون فاء (در شعر فارسی). (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) :
ای قوت جان من ز لطف تو
بی شفقت خویش مرده انگارم.
مسعودسعد.
ور چشم فلک به شفقت استی
زو خون شفق چکیده بودی.
خاقانی.
ایا شهان زمانه عیال شفقت تو
به حال من نظری کن به دیدۀ اشفاق.
خاقانی.
پای اگر در کار وی ننهی به وصل
دست شفقت بر سرم باری نهی.
خاقانی.
خاطر خاقانی است مدحگر خاص تو
یاور خاقان چین شفقت عام تو باد.
خاقانی.
گرچه بسی سازند از در ثمن
شفقت من بازندارد ز من.
نظامی.
صبح چودر گریۀ من بنگریست
بر شفق از شفقت من خون گریست.
نظامی.
سرش بوسید و شفقت بیش کردش
ولیعهد سپاه خویش کردش.
نظامی.
من از شفقت سپند مادرانه
به دود صبحدم کردم روانه.
نظامی.
سرگشته پدر ز مهربانی
برجست به شفقتی که دانی.
نظامی.
در دل کس شفقتی از من نبود
هیچ کسی را به کرم ظن نبود.
نظامی.
به تشدید قاف نیز به معنی مهربانی آمده و این غریب است. (آنندراج) :
سربلندی آرزو داری شفقّت پیشه کن
کاین علم را ریزش باران احسان پرچم است.
واعظ قزوینی (از آنندراج).
، (اصطلاح تصوف) مهر ورزیدن، و به اصطلاح متصوفان شفقت یامهر غیر از دوست داشتن و محبت است. (یادداشت مؤلف). و رجوع به محبت در اصطلاح متصوفه شود، ترس. (از آنندراج) (از غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
شفقت
مهربانی، مهر، رحمت، رافت، عطوفت
تصویری از شفقت
تصویر شفقت
فرهنگ لغت هوشیار
شفقت
((شَ فَ قَ))
مهربانی، دلسوزی
تصویری از شفقت
تصویر شفقت
فرهنگ فارسی معین
شفقت
ترحم، دلجویی، دلسوزی، رافت، عطوفت، غمخواری، لطف، محبت، مرحمت، مهربانی، نوازش، نرم دلی
متضاد: قسوت
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شفق
تصویر شفق
(دخترانه و پسرانه)
سرخی افق پس از غروب آفتاب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شفق
تصویر شفق
سرخی هنگام غروب خورشید، بیم، ترس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شفت
تصویر شفت
میوۀ گوشت دار مانند هلو و زردآلو، ناهموار، ناتراشیده، ستبر، گنده
فرهنگ فارسی عمید
(شَ فَ قَ)
مهربانی. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (دهار). رحمت و رأفت و حنو و انعطاف. (اقرب الموارد). و رجوع به شفقت شود، ضعف. (از اقرب الموارد) ، عطوفت توأم با ترس، از این روست که خدای تعالی با صفت شفقت وصف نمیشود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ فَ)
لب. (غیاث اللغات). لب مردم و شفه یکی، و اصل آن شفوه یا شفهه و مصغر آن شفیهه و جمع آن شفاء و شفوات است. (آنندراج). و رجوع به شفه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
خم و کج و ناراست و ناهموار. (ناظم الاطباء) (از برهان). چیز کج و ناهموار. (آنندراج) (انجمن آرا) ، مرد نادان و ابله، و در آذربایجان بدین معنی به فتح استعمال کنند. (آنندراج) (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام یکی از دهستان های چهارگانه بخش مرکزی شهرستان فومن. مرکز آن قصبۀ شفت است که روزهای دوشنبه بازار عمومی دارد. قسمت جنوب دهستان کوهستانی و قسمت شمال آن جلگه و مستور از جنگل. از 47 آبادی کوچک و بزرگ تشکیل یافته و جمعیت آن در حدود سی هزار تن است. دیه های مهم آن چوبر، چماچاه، سیامزگی، مردخه، احمد سرگوراب، کمسار است. از مرکز دهستان دو راه فرعی به رشت و فومن احداث شده و فقط در فصل غیربارانی قابل استفاده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(شَ فَ)
سرخی شام و بامداد. (غیاث اللغات). سرخی افق پس از غروب آفتاب تا نماز خفتن و نزدیک آن و یا نزدیک تاریکی شب. ج، اشفاق. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). سرخی افق پس از غروب آفتاب. ولی برخی شفق را به معنی فلق نیز استعمال کنند و صحیح نیست. (فرهنگ فارسی معین). سرخی که پس از فروشدن آفتاب پدید آید. (ترجمان القرآن) (از مهذب الاسماء). سرخی بامداد و شام که پیش از طلوع آفتاب یا پس از غروب آن پدید آید. (ناظم الاطباء) :و چون نزدیک آید به برآمدن (آفتاب) آن شعاعهای اورا که گرد بر گرد سایه است نخست بینیم و آن سپیده بود به مشرق که طلایۀ آفتاب است و شفق سوی مغرب ساقۀشعاع آفتاب است از پس او. اما به مشرق نخست سپیدی برآید... و از پس آن افق سرخ شود چون آفتاب نزدیک آیدو روشنایی او بر آن تیرگیها افتد که نزدیک زمینند از بخار وز گرد. وز پس آن آفتاب برآید. و به وقت فروشدن او همین هر سه حال باشد ولکن نهاد آن باشگونه. و هندوان سپیده و شفق را به هندوی سند خوانند. (التفهیم چ همایی ص 67 و 68). در زبان پارسی بخصوص در شعر گویندگان به معنی روشنی و سرخی آسمان در صبح پیش از طلوع آفتاب نیز آمده. شفق در سوی مغرب است مقابل فجر که در سوی مشرق است. (از یادداشت مؤلف) :
شب عنبرین هندو بام اوی
شفق دردی آشام از جام اوی.
فردوسی.
ز بس داروگیر و ز بس موج خون
تو گفتی شفق زآسمان شد نگون.
فردوسی.
سرخ جامی چون شفق در دست و آنگه در صبوح
لخلخه از صبح و دستنبو ز اختر ساختند.
خاقانی.
تا به دست آورده اند از جام و می صبح و شفق
زیر پای ساقیان گنج روان افشانده اند.
خاقانی.
می عیدی نگر و جام صبوحی که مگر
شفق آورده و با صبح برآمیخته اند.
خاقانی.
هست آفتاب زرد و شفق چون نگه کنی
تب بردۀ گشاده رگ از نشتر سخاش.
خاقانی.
شد صبح دشمنانت از خون دل شفق
وز روز دولت تو هنوز این سحرگه است.
ظهیر فاریابی.
از مطلع فلق تا مقطع شفق به حدود اسیاف خدود اصناف آن جمع می شکافتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 327).
طبیبان شفق مدخل گشادند
فلک را سرخی از اکحل گشادند.
نظامی.
چون هاتف صبح دم برآورد
از کوه شفق علم برآورد.
نظامی.
در آن مجلس که بهر عام کردند
می همچون شفق در جام کردند.
نظامی.
ز هر شمشیر کاو چون صبح جسته
مخالف چون شفق در خون نشسته.
نظامی.
از شفق در خون بسی گشت و نیافت
چون تو خورشیدی درین دوران که هست.
عطار.
زآن است شفق که طوطی چرخ
در خون گردد ز خندۀ تو.
عطار.
اشک من رنگ شفق یافت ز بیمهری یار
طالع بی شفقت بین که درین کار چه کرد.
حافظ.
تا چون شفق مدام رخت لاله گون شود
بی باده مگذران چو شفق صبح و شام را.
صائب.
ریزد چه سان به دامن مستان شراب سرخ
زآنگونه ریخته ست شفق در کنار صبح.
باقر کاشی (از غیاث اللغات).
- شفق رنگ، سرخگون. سرخرنگ:
باغ جان را صبوحی آب دهید
وآن شفق رنگ صبح تاب دهید.
خاقانی.
- شفق قطبی، فجر شمالی. (یادداشت مؤلف).
- شفق گلگون، سرخی که پیش از برآمدن آفتاب ظاهر میگردد و یا پس از غروب آن باقی میماند. سرخی شام و یا بامداد. (ناظم الاطباء).
، تباه از هر چیزی، روز، بیم، ناحیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)،
{{اسم مصدر}} مهربانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به شفقت شود، آزمندی نصیحت گر بر اصلاح حال کسی که او رانصیحت میکند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)،
{{صفت}} ضعیف: ثوب شفق، ای ضعیف. (اقرب الموارد)، سرخ از هر چیزی. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ وَغْ غُ)
شفقت. مهربانی کردن بر کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مهربان شدن. (المصادر زوزنی). بذل همت است برای ازمیان بردن مطلب یا امر خلاف میل از مردم. (از تعریفات جرجانی) (از اقرب الموارد). و رجوع به شفقت شود
لغت نامه دهخدا
(شَ فَ)
ابوبکر محمد بن سعید بن شفق شفقی بغدادی. وی از موسی بن اسحاق انصاری روایت کرد و علی بن حسن بن مثنی عنبری استرآبادی و جز وی از او روایت دارند. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
ممسک و بخیل. (ناظم الاطباء) (برهان). بخیل. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ فَ)
منسوب به شفق. سرخی شام و بامداد، سرخ و گلگون. (ناظم الاطباء). سرخرنگ. (آنندراج) :
قسم به ساقی کوثر که ازشراب گذشتم
ز بادۀ شفقی همچو آفتاب گذشتم.
صائب تبریزی (از آنندراج)
منسوب به جد ابوبکر محمد بن سعید بن شفق شفقی بغدادی. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
دیو به شکل انسان. (ناظم الاطباء). غول بیابانی. (از شعوری ج 2 ورق 141) ، اهرمن. (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ورق 141) ، دیوانه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِ / شَ قَ)
به زبان مردم گیلان، بط. غاز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ وَغْ غُ)
مهربان شدن، بترسیدن. (المصادر زوزنی) ، آزمند گردیدن پندگو بر اصلاح حال کسی که بدو پند میدهد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ فَ قَ مَ / مِ)
تعزیت نامه و مکتوبی که در نوازش کسی نویسند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ شُ دَ)
مهربانی کردن. مهر ورزیدن. مهربانی نمودن: بر مجرمان و ظالمان شفقت کردم. (گلستان).
به دل بر او شفقت کن ولی مروبه سرش.
(گلستان)
لغت نامه دهخدا
(خَ تَ)
دلسوزی داشتن. رحمت آوردن. رقت آوردن:
شه چو شفقت برد فرازآیند
بر عملهای خویش بازآیند.
نظامی.
رحمتی کن که به سر میگردم
شفقتی بر که به جان میسوزم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(شَ فَ قَ)
نامهربان. (ناظم الاطباء) : بازگردید و توبه کنید تا از دست او نجات یابید و وی نزدیکست که ببلوغ رسد و سخت بی رحم و بی شفقت است. (قصص الانبیاء ص 179).
اشک من رنگ شفق یافت ز بی مهری یار
طالع بی شفقت بین که در این کار چه کرد.
حافظ.
رجوع به شفقت شود، بی وفایی. ناسپاسی، فقدان صفات نیک. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
تراوش خون و ریم و زرداب از زخم. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شفت
تصویر شفت
گنده، ناهموار، کلفت
فرهنگ لغت هوشیار
سرخی شام و بامداد، سرخی افق پس از غروب آفتاب تا نماز خفتن و نزدیک آن و یا نزدیک تاریکی شب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نفقت
تصویر نفقت
نفقه
فرهنگ لغت هوشیار
شفقت در فارسی مهربانی دلسوزی نرمدلی (شفقه به فتحات در اصل لغت بمعنی ترس است و مجازا به معنی مهربانی مستعمل شده) ترس از بدی و زشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفقی
تصویر شفقی
سرخرنگ سرخگون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفق
تصویر شفق
((شَ فَ))
سرخی افق پس از غروب آفتاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شفت
تصویر شفت
((شَ))
ستبر، ناهموار، در اصطلاح گیاه شناسی میوه گوشتدار مانند، هلو، شفتالو، زردآلو
فرهنگ فارسی معین
بام، بامداد، سپیده دم، سحر، فلق
متضاد: شام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی رحم، بی محبت، سنگ دل، ظالم، نامشفق، نامهربان
متضاد: شفیق، مهربان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آدم سبک عقل، دیوانه، خل، ماستی که خوب نگرفته و آبکی شده باشد، نام مکانی در ولوپی در منطقه ی سوادکوه، نام محلی بین راه.، شاخه های نازک و ترکه ای درخت، آغل، کپک
فرهنگ گویش مازندرانی